●داستان از دید جودی●ماشین کلانترو جلوی یه کوچه پارک کردم. سویچو در اوردم و با دانا از ماشین پیاده شدیم. این همون کوچه بود. همون کوچه ای که دینو کشیدن توش.
با دانا به سمت کوچه راه افتادیم و رفتیم داخلش. وقتی که دیدیم کوچه بن بسته کاملا شوکه شدیم.
"ولی اخه چه طور ممکنه؟!" دانا پرسید.
جلو تر رفتم و مشغول بررسی اونجا شدم. کوچه خیلی کوتاه و تقریبا عریض بود. چند قطره خون روی زمین ریخته بود که امیدوارم مال دین نبوده باشه...چند تا کیسه ی زباله کنار دیوار ها بود و یه سطل اشغالیه گنده ی فلزی کنارشون بود. دوقدم جلو تر رفتم ولی بعد وایسادم. اگه دین اینجا با کسی درگیر شده...
رفتم سمت سطل آشغالی که بوی گند میداد. روی زانوهام نشستم و خم شدم تا بتونم زیرشو ببینم. چشمم خورد به یه چیزی و دستمو آهسته دراز کردم تا برش دارم. حدسم درست بود.
"چیزی پیدا کردی؟" دانا بالای سرم گفت.
دوزانو نشستم و موبایلی رو که پیدا کرده بودم بهش نشون دادم.
"مال خودشه."
گوشی دین داغون و کثیف توی دستم بود. صفحش ترک برداشته بود و هرچی سعی میکردم روشن نمیشد.
"اینو ببریم پیش چارلی شاید بتونه یه کاریش بکنه." بلند شدن و موبایلو توی یه کیسه ی مدرک گزاشتم و توی چیبم چپوندمش.
اینجا تمام آثار درگیری دیده میشه. خونی که روی زمین ریخته بود. کیسه ی زباله ای که پاره شده بود...هر چقدرم سعی داشتم به خودم بگم که دین جزو این درگیری نبوده ولی بازم باید همه چیزو در نظر میگرفتم.
به ته کوچه رفتیم تا ببینیم راه درویی چیزی داشته که دین ازش بیرون زده باشه؟ اخه نمیشد که همینجوری غیب بشه!
ولی وقتی رسیدیم تهش با دیوار بلند بدون هیچ سوراخ سمبه ای مواجه شدیم. هیچی نبود! حتی دیواراشم بلند تر از اونی بودن که بشه از روش پرید یا بالا رفت.
با کف دستم به دیوار کوبیدم و به سمت دانا چرخیدم.
"دیگه هیچی نیست." گفتم و دستامو کنارم انداختم.
"فکر کنم دیگه وقتشه بریم سراغ همسایه ها." دانا گفت.
پنج دقیقه بعد ما توی ساختمون کناری همون کوچه جلوی در یکی از واحداش بودیم. دانا زنگ زد و منتظر موند.
"حتما اونا یه چیزی دیدن." دانا با امیدواری گفت.
در باز شد و یه خانم مسن چاق، با پیراهن صورتی و دمپایی ابری سفید و سرو وضع به هم ریخته، اومد دم در.
"من مامور هنسکام و همکارم کلانتر میلز هستیم. اشکالی نداره چند لحظه از وقتتونو بگیریم؟"
"اتفاقی افتاده؟"
"نه فقط میخوایم چند تا سوال بپرسیم. حدودا ساعت 2:30 صبح صدای درگیری نشنیدین؟"
"خب...نمیدونم اینجا تقریبا هر شب درگیری میشه. میدونی نزدیک اینجا پاتوق کارتن خواباست که احتمالا معتاد هم هستن. برای همین اونا همیشه باهم دعوا میکنن."
دانا برگشت و نگاهی بهم انداخت. منم عکس دینو از توی جیبم دراوردم و به خانم نشون دادم.
"شما این پسرو ندیدین؟ تقریبا یه هفته پیش؟"
اون سرشو جلوتر آورد و چشماشو ریز کرد تا بتونه تصویرو بهتر بیینه. ولی دوباهی سرشو تکون داد و برد عقب.
"نه متاسفم سرکار. تاحالا ندیدمش. ببینم عکسی رو کشته؟"
عکسو گزاشتم توی جیبم و سعی کردم چشمامو نچرخونم.
"گمشده! به هر حال خیلی ممنون. روزتون به خیر."
"خداحافظ."
درو بست و منو دانا رفتیم تا بقیه ی طبقه ها رو بررسی کنیم. قسم میخورم حتی اگه قرار باشه برای پیدا کردن دین از تک تکشون سوال بپرسم این کارو میکنم. من بالاخره پسرمو پیدا میکنم...
___________________________________
خب یه توضیح. Extra part ها چپتر هایی اند که توی بازه ی زمانی چپتر قبلیشون اتفاق میوفتن ولی از دید اشخاص دیگه.
و یه چیز دیگه یه داستان دیگه هم نوشتم ولی کامل نیست اون ژانرش فانتزیه و صد البته دستیله...به نظرتون اونم بزارم یا هر وقت کامل شد پابلیشش کنم؟💙💚
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...