●داستان از دید دین●درسته اینطوری شد که سر از اینجا در آوردم. ولی بازم نمیفهمم چرا اینجام؟ و اینا ازم چی میخوان. کاش هیچوقت نمیرفتم توی اون کوچه..... جودی! حتما تا الان خیلی نگران شده.... اصلا الان ساعت چنده؟ چن ساعته که من بیرونم ؟
یکی از اون هیکلی ها دوتا در بزرگ سوله رو باز کرد و مارو به زور وارد یه راهرو کرد. راهروی تقریبا عریضی بود. دیوار های خاکستری و لامپ های پرنوری داشت که فضا رو روشن میکرد. سمت چپ دیوار پر بود از درهای بزرگ سفید رنگ. به اولین در که رسیدیم، بازش کردن و با یه تلنگر وارد اتاق کردنمون.
اتاق بزرگ پر از دوش های فلزی بود که با فاصله ی کمی از هم به دیوار نصب شده بودن.
نفهمیدم، خب که چی ؟!
یکدفعه یکی از مرد ها سوال توی ذهنمو جواب داد:
" زود باشین لباساتونو در بیارین و دوش بگیرین."برای یه لحظه هیچ کس حرکتی نکرد.
"مگه کرین؟ یا نکنه شوک الکتریکی میخواین، هااااا؟ گفتم برین سمت دوشا!"
با شنیدن صدای بلند شوکرکه مو تن ادم سیخ میکرد. همه، از ترس، از جامون پریدیم. بقیه شروع کردن به یکی یکی در آوردن لباساشون. رومو ازشون گرفتم و به یه سمت دیگه بر گشتم. واقعا خجالت اوره ..
"هی با توام! یا لباساتو در میاری یا همچین میزنمت که نفهمی از کجا خوردی."
با تهدیدش، دستامو با تردید یه سمت زیپ سوییت شرتم بردم و بازش کردم. مرد وقتی دید دست به کار شدم، ازم فاصله گرفت و کمی دور شد. ناچار لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش. رومو به دیوار کرده بودم. حتی نمیخواستم نگاهم به بقیه بیوفته.
بعدش بهمون حوله دادن و مارو به یه اتاق دیگه بردن. حالا این حوله تنها چیزی بود که بدنمو پوشونده بود.
اونجا مثل اتاق بایگانی بود ولی خیلی عجیب و غریب تر. چند نفر اونجا بودن که به بقیه لباس میدادن. ولی فقط لباس زیر. یعنی قرار بود مارو همینجوری لخت نگه دارن؟! چرا هیشکی کاری نمی کرد؟!ینی مشکلی با این قضیه نداشتن گه اینا مارو دزدیدن و لباسامونو گرفتن و حالام این..
یکی یه شرتک مشکی محکم کوبوند توی سینم. خودمو جم و جور کردم و رفتم یه گوشه و پوشیدمش.
"حوله هاتونو بندازین اینجا." مردی که کنار یه سطل ایستاده بود گفت و به سطل بزرگ اشاره کرد.
حولمو با اکراه در آوردم و توی سطل انداختم. مرد زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و نیشخندی زد. حس بد و چندش آوری بهم درست داد. چند قدم بلند برداشتم تا ازش فاصله بگیرم ولی چشمم به بقیه افتاد.دخترا به جز شرت و سوتین مشکی و پسرا به جز یه شرتک مشکی چیزی پاشون نبود.
BINABASA MO ANG
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...