"هی..."با لمس شونم توسط کسی از خواب پریدم. هوم خواب آلودی کردم.
"هی داداش بیدار شو!"
ایندفعه ضربه محکم تر بود که باعث شد چشمامو باز کنم. با دیدن صحنه ی تار قفس شیشه ای و نگهبانای سیاه پوش اتفاقات چند لحظه پیش از جلوی چشمام گذشت و باعث شد سرم از روی زانوهام به بالا پرتاب بشه. ترس و وحشت دوباره توی وجودم مثل یه سم پخش شد.
اطرافمو نگاه کردم. همون پسر لاغره بالای سرم بود. ساعت دیجیتالیو نگاه کردم. ساعت ۶:۱۵ بود. من کی خوابم برد؟ اصلا نفهمیدم...
دستمو پشتم به شیشه گیر دادم و بلند شدم. به چشمام دستی کشیدم و بیرون قفسو دقیق تر برسی کردم. به نظر نگهبانا فعال تر شده بودن. چند نفر سریع به سمتی میرفتن درحالی که بقیه یه سمت توی خط عرضی در حال صف شدن بودن.
یهو دلم پیچ زد. و قلبم تندتر زد. فکر کنم وقتش بود....مشتریا داشتن میومدن. خواستم آب دهنمو قورت بدم ولی زبونم مثل سمباده بود و گلوم خشک شده بود. حس افتضاحی داشتم. دلم میخواست برم خونه... به این کلمه تو ذهنم نیشخندی زدم. خونه! کدوم خونه؟ من که پسر جودی نیستم...اصلا من کیم؟ حس کسی رو دارم که بین زمین و هوا مونده. بدون هیچ امیدی...بدون جایی که بهش برگرده جایی که بهش تعلق داشته باشه...
یهو صدای پاهای چندین نفر اومد. جهت صدا رو دنبال کردم. بالای سالن کنار دیوار چند تا مرد کت و شلواری درحال راه رفتن روی یه سکو بودن. به خاطر چراغایی که از سقف اویزون بودن نمیتونستم چهره هاشونو ببینم ولی از روی تیپشون میشد گفت که ازون خر پولان. این منو بیشتر میترسوند. اگه اون اتفاقی که فکر میکنم قراره اتفاق بیوفته...
با این فکر معدم بیشتر فشرده شد و بدنم لرزید. ریتم نفسهام تند تر شد و احساس ضعف شدیدی کردم. برگشتم تا به بقیه نگاه کنم. اونا هم ترس و استرس توی نگاهشون معلوم بود.
"مشتریا اومدن. درست رفتار کنید." نگهبان جلوی در قفس با نیم نگاهی که بهمون انداخت گفت.
سرمو دوباره بالا کردم. آدمای بیشتری جمع شده بودن و صدای حرف زدن هاشون میومد ولی نمیشد فهمید چی میگن.
نفس عمیقی برای مهار ضربان تندم کشیدم. دستمو به کمرم زدم و از شیشه فاصله گرفتم. دوباره شروع کردم به قدم زدن دور قفس. من زیاد آدم معتقدی نیستم ولی الان دارم به هر فرشته، موجود الهی....هرکی که میشنوه دعا میکنم تا منو از اینجا خلاص کنن. خواهش میکنم....
●داستان از دید ایشم●
مثل بقیه یه تبلت دستم بود و مشغول دیدن پروفایل های برده ها بودم. صفحه به صفحه ورق میزدم ولی هیچکدومشون چشممو نمیگرفت. با انگشتم یک بار دیگه روی صفحه ی لمسیش کشیدم و پروفایل یه پسر خوشکل نمایان شد. چشمای سبز نافذی داشت و چونه و لبهای صورتیش به زیبایی صورتش اضافه میکرد.
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...