prolouge

1.1K 66 2
                                    


زانوهامو توي بغلم گرفته بودم و به ديواره سرد و فلزي تكيه داده بودم. سرم هر از گاهي از شدت بي خوابي به پايين پرتاب ميشد و تنها چيزي كه نمي‌زاشت بيهوش بشم تكون هاي شديد اتاق فلزي بود.

گوشام سوت مي‌كشيدن. زمزمه‌هاي اطرافم توي گوشم ميپيچيد. نميتونستم درست فكر كنم. چيزي رو درست حس نميكردم. همه چيز برام گنگ و نامفهوم بود. وهمين طور خيلي تاريك. من كجام؟! اين آدم هايي كه حتي نميتونستم درست صورتاشونو ببينم كين دور و برم؟ چي شد كه كارم به اينجا كشيد؟

سرمو بيشتر توي زانوهام فرو كردم و سعي كردم بياد بيارم چه اتفاقي برام افتاده. ولي نميتونستم چيز زيادي به ياد بيارم و ديگه چيزي نشنيدم...

To Be Continued...

Every Broken Heart Knows(persian)Where stories live. Discover now