جودی با درموندگی به دانا نگاه کرد: "خب برم بهش یه دفه چی بگم، ها؟ اینکه من مامان واقعیت نیستم و تورو به فرزند خوندگیم قبول کردم؟ این داغونش میکنه دانا ..نمیتونم این کارو باهاش بکنم."" خب نمی تونی که تا ابد..." حرف دانا با صدای شکستن شیشه نصفه موند.
هر دو با نگرانی برگشتن و دینو دیدن که توی چهارشوب در ایستاده بود . سرجاش خشکش زده بود و مات و مبهوت به جودی خیره شده بود و همه ی حرفارو شنیده بود.
"دین...چه اتفاقی افتاده؟" قلب جودی تند تند میزد. که سعی داشت نگرانیشو پشت لبخند فیکی پنهون کنه.
دین به صورتش زل زده بود با صدایی لرزون گفت:"حقیقت داره؟"
جودی چند قدم با پاهای لرزون به دین نزدیک تر شد و خواست چیزی بگه که با حرف دین متوقف شد.
" پرسیدم حقیقت داره؟ اینکه من (برای گفتن اون جمله تامل کرد. بلند گفتنش براش دردناک بود) پسر تو نیستم."
با حرفش قیافه ی جودی نگران تر از قبل شد. حرفی نمی زد و صورتش نمیتونست افتاده تر از این بشه. دهن جودی چند باز شد تا حرفی بزنه ولی نتونست چیزی بگه. تلاشش برای نگه داشتن اشکاش هر لحضه سخت تر میشد. لباش میلرزیدن اب دهنشو قورت داد
و با تردید گفت
"دین.....من میخواستم بهت بگم.""کی؟ جودی کی؟ تا کی قرار بود مخفی نگهش داری؟ لعنتی...چرا اینارو بهم نگفتی؟ من الان باید اینارو بفهمم؟؟!"
جودی با دستای لرزونش به دین نزدیک شد.
"دین من...."
با عقب رفتن دین جودی ساکت شد و ادامه نداد.
"نه! نگو که متاسفی." بغض داشت دینو خفه میکرد. اون عاشق جودی بود. تحمل و درک اینکه مادر واقعیش نبود براش خیلی سخت بود. خیلی سخت ..
چند قدم دیگه عقب تر رفت و از خونه بیرون زد. و درو پشت سرش کوبید
"دین! صبر کن!"
دین صدای جودی و دانا رو از پشت سرش میشنید درحالی که بیشتر و بیشتر از اونا دور میشد. انقدر سریع می دوید تا نتونن پیداش کنن اشکاش که مثل بارون روی گونه هاش جاری میشدن و با پشت دست پاک میکرد . میخواست تنها باشه. تا فکر میکرد.....به همه چی.
بعد از این دیگه تصاویر توی ذهنش گنگ و گیج کننده بودن...بار...شات پشت شات....با یکی دعوا کرد و لباسش پاره شد.. شاید به خاطر همین بود که با کارتن خواب ها اشتباه گرفتنش...یه دختر با موهای مشکی و صدای خش دارش....بعد برخورد یه چیز محکم به سرش و گرمی مایعی که از پشت گردنش سرازیر میشد و بعد تاریکی.....
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...