Chapter 13

302 39 2
                                    


نفسمو توی سینم حبس کرده بودم و لبمو به دندون گزیدم...
 از روی پیشونیم چندتا قطره عرق سر خورد و پایین غلطید...
زانو زده بودم و هیچ تکون اضافه ای نمیخوردم...

کتاب آبی رنگو با دقت خیلی زیادی سر برجی که از کتاب درست کرده بودم قرار دادم. چند ثانیه مکث کردم تا اگه ریخت سریع برش دارم ولی وقتی دیدم همونجا موند نفس راحتی کشیدم و بالاخره روی زمین نشستم.

چهار روزی بود که از رفتن گابریل میگزشت. و چهار روزی بود که کستیلو به جز توی راهرو ندیده بودم. اون با من نه حرفی می زد نه کاری داشت. هیچی! زخم روی پیشونیمم حالا خوب شده بود . حوصلم به شدت سر رفته بود و اثارش کاملا توی اتاقم مشخص بود!

همه ی کتابا رو از طبقه دراورده بودم و باهاش قلعه درست کرده بودم. کار سختی بود ولی انجامش دادم. خیلی هم قرس و محکمه. فکر نکنم چیزی بتونه خرابش-

یهو در اتاق باز شد و کل قلعم تو چشم به هم زدنی ریخت و  و سرم هوار شد..

وات د فاک!!

نقی زدم و سرمو پایین انداختم.

 خدمتکار بایه سینی غذا وارد شد و با دیدن قیافه ی پریشون من سریع سینی رو گزاشت روی میز و رفت و درو پشت سرش بست.

دوباره به قلعه ی تخریب شدم نگاهی انداختم. چقدر قشنگ شده بود. بچ مجبور بود اونطوری درو باز کنه؟ قبلا رسم بود در میزدن موقع وارد شدن! فکر کنم الان افسانست دیگه.

از جام بلند شدم. دیگه نمیتونم این اتاق لعنتی رو تحمل کنم. دیگه دارم بالا میارم. میخوام ازینجا برم بیرون. کستیل...

به نظر به خاطر اون روز هنوزم ازم دلخوره...ولی خب به من چه! اون که بهم نگفت نرم بیرون. گفت؟!

ولی با این حال دلم میخواد به جز چهارتا کتاب و و در و دیوار یه ادم ببینم. پس دلمو زدم به دریا و رفتم بیرون تا ببینم یبس علی خوان چیکار داره میکنه.

اتاقش روبه روی اتاقم درست یکم اونور تر بود. مطمئن بودم تو اتاقشه. چون خودم صداشو شنیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد.

رفتم جلوی در مشکی رنگ و در زدم...کسی جواب نداد
دوباره در زدم...
دوباره...
شاید رفته! چمیدونم اون خیلی ساکته. پر سروصدا نیست که بفهمی هر لحظه کجاست.
با فکر اینکه صدای در زدنمو نشنیده یا مشغوله در اتاقشو باز کردم.
و وارد اتاق شدم.

وای! یه اتاق خیلی بزرگ که تقریبا اندازه ی حال خونمون بود. اتاق مرتب و تمیزی داشت. همه چیز با دقت چیده شده بودن و هیچ چیز اضافه ای نمیشد توش پیدا کرد. همه چیز  سر جای خودش قرار داشت.

کنار تختش، روی پاتختی، یه قاب عکس کنار چراغ خوابش بود. رفتم سمتش تابتونم افراد توی عکسو ببینم. بدون اینکه برش دارم خم شدم و نگاهش کردم.

Every Broken Heart Knows(persian)Where stories live. Discover now