ولی نمیدونم چرا یه حسی ته دلم با همه این حرفام مخالفت میکرد...ماشین توی یه قسمت سنگ فرش شده پارک شده بود. گابریل درماشینو باز کرد و نشست. نفس عمیقی کشیدم و منم روی صندلی شاگرد نشستم. ماشینو روشن کرد.
"خب...کجا میخوایم بریم؟"
گابریل بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:" یه جای خوب."
ماشین راه افتاد و مسیر تا دم دروازه ی فلزی آهسته طی کرد. به محظ رسیدن به دروازه ، باز شد و گابریل سرعتشو زیاد کرد و از عمارت خارج شدیم.
از توی آینه بغل عمارتو میدیدم که کوچک و کوچک تر میشد. امیدوارم دیگه هیچوقت راهمم به اینجا نیوفته...
تقریبا یه ربع توی راه بودیم. درحالی که گابریل با من صحبت میکرد من درحال امتحان کردن و پیش بینی نتیجه ی سناریو های فرارم بودم. لعنتی حتی نمیگفت کجا میخواد منو ببره! امیدوارم متوجه ی استرسم نشده باشه.
به جای شلوغ شهر رسیده بودیم که گابریل زد کنار و جلوی یه بار پارک کرد.
"خیلی خوب رسیدیم." سویچو در آورد و از ماشین پیاده شد. منم به تبعیت ازش از ماشین پیاده شدم.
ایه نگاه به سر و در کلاب انداختم. کلمه ی" Beny's" که با لامپ های نئون زرد درست شده بود چشمک میزد. پشت سر گابریل وارد شدم. داخل همه جارو از زیر نظر گزروندم.
برخلاف انتظارم که میگفت جای مجلل و گرونی میریم اونجا خیلی معمولی بود. پیشخوان، میز و صندلی های چوبیش حس گرم و صمیمی بهم میداد. اما من واسه این اینجا نبودم...
نگاه دیگه ای به اطراف انداختم فقط یه راه خروج داشت و همونی بود که ازش وارد شدیم. یه در دیگه هم داشت که پشت پیشخوان بار بود. عکهی!
گابریل به سمت پیشخوان بار رفت و منم دنبالش رفتم.
"هی بنی." گابریل به متصدی بار که مشغول خشک کردن لیوانا بود گفت.
بنی سرشو بالا آورد و با دیدن گابریل لبخند بزرگی زد.
"هی چخبر مرد. میبینم که بالاخره از ساحل دل کندی. چی میتونم برات بیارم؟""بنی این دینه. دوست پسر کستیل."
با این حرفش نگاه عجیبی بهش انداختم. اون فکر میکنه من دوست پسر کستیلم...لعنتی اون حتی بهش نگفته منو واسه چی آورده خونش.
بنی دستشو دراز کرد:" از دیدنت خوشحالم برادر."
"خب من یه(قیافه ی متفکرانه به خودش گرفت) کوکتل میخوام. دین تو چی؟"
"من یه آبجو میخوام. مرسی"
بنی سری تکون داد و رفت تا سفارشامونو آماده کنه.
گابریل روی صندلی های راحت پشت پشخوان نشست و من با آرنجم میز تکیه داده بودم. اطرافمو نگاه میکردم تا بتونم یه راهی پیدا کنم.
YOU ARE READING
Every Broken Heart Knows(persian)
Actionوقتی که دین وینچستر توی تولد 25 سالگیش چیزی که باید خیلی زود تر بهش گفته میشد، فهمید. و در ادامش اتفاقتی افتاد که دین همش مجبور میشد ارزو کنه و به عقب برگرده تا دوباره اشتباهشو تکرار نکنه... هیچ چیز اونطور که به نظر میاد پیشت نمیره...همه چیز قرار نی...