باستان شناس روی صندلی توی کوپش نشسته بود و منتظر بود که به قاهره برسه .
به دفتر تحقیقاتش نگاه میکنه و اونا رو با خودش مرور میکنه .مهماندار قطار در میزنه و ثانیه ای بعد در کوپه باز میشه .
م : ناهار میل دارید ؟
یاسر : خیر ممنون
مهماندار باستان شناس را به حال خودش رها میکند .
یاسر به تحقیقاتش درباره ی اهرام ثلاثه چشم میدوزه.در کوپه باز شد و پسر جوانی با موهای مشکی پر کلاغی مثل خود یاسر وارد کوپه شد و بی هیچ حرفی روی صندلی کنار پنجره ولو شد .
پسر گوشیش و از جیبش در اورد و مشغول چت با دوستش شد در حالی که پدر مشغول مطالعه بود .
مدت زیادی نمیگذره که یه بنای بزرگ از پنجره کوپه به چشم میخوره یاسر با ذوق بهش نگاه میکنه.
اون چیزیه که داره روش تحقیق میکنه چون چند روز دیگه میخواد چیزای بیشتری ازش کشف کنه .اهرام ثلاثه اونجا میدرخشه زیبا و باشکوه و یاسر با خودش فکر میکنه که چرا زود تر به اینجا نیومده .
اما پسر جوان بی توجه به ذوق پدرش با دوستش چت میکنه و به منظره ی باشکوه پشت پنجره اعتنایی نمیکنه .قطار از حرکت می ایسته اونا به ایستگاه مورد نظرشون رسیدن .
یاسر سریع با چمدونش پیاده میشه و بعد از مدتی پسر با چمدون و کولش .یاسر یه تاکسی میگیره و به هتل پنج ستاره ی قاهره میرسن .
دو اتاق میگیرن و راهشون جدا میشه پدر و پسر بعد از خداحافظی به اتاق خودشون میرن .یاسر در اتاقش به این فکر میکنه که این بهترین سفرشه و اینکه شاید بتونه زینو بعد از طلاق از تریشیا بخندونه .
ولی زین در اتاق خودش به این فکر میکنه که این بدترین سفرشه و هیچ هیجانی توش نیست .
بیخیال این سفر خسته کننده میشه و تو گوشیش میرهآیا این بی خیالی ادامه داره ؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام
این اولین فنفیکم نیست ولی دوست دارم اولین فنفیکم باشه که طرفدار داره
ببخشید که پارت کمه قول میدم هر چی جلو تر بریم پارت ها طولانی تر شه
All the love ❤
YOU ARE READING
♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S}
Fanfictionمصر همه چی از مصر شروع میشه اما کجا به پایان میرسه ؟ شاید جایی عجیب حداقل عجیب تر از مصر