جلوی اهرام ثلاثه بودن .
استرس عجیبی همشون و در بر گرفته بود .
هیچکدوم پیش قدم نمیشد تا داخل اهرام بره .زین "خانم ها مقدمن جسیکا"
جس "فک کردی من پامو تو اون جهنم نمیزارم خودتون گورتونو گم کنین اون تو"
لیام "گایز قرعه کسی کنیم ؟"
جس "بچه ایم؟"
"مشکلی پیش اومده گایز ؟"
هر سه برگشتن و لویی و با پسری که حدس پیزدن دوست پسرش باشه دیدن.
زین "راستش هیچی"
جس "چرا یه چیزی هست فقط یه دیقه"
جس بازوی لیام و زین و گرفت و هر سه نفر جم شدن .
جس "وارد این بازی کنیمشون ؟"
زین "خطرناکه جس همین الان که تو و لیامم وارد بازی شدین تقصیر منه"
لیام "اصلا هم تقصیر تو نیست زین اگه تو زیکاروسی من و جسیکا هم نمیدونم کیا هستیم پس فک نکن که وظیفت بوده ما رو دور نگه داری"
جس "خب نگفتین واردشون کنیم ؟"
زین "فقط یه کمک کوچولو بهمون میکنن اونم اینه که زود تر از ما پاشونو تو این جهنم بزارن"
لیام "حتی اگه اونام زود تر برن اوپتیموس با اونا کاری نداره با ماها کار داره پس "
حرف لیام با صدای لویی قط شد .
لویی "گایز پروفسور بازیتون تموم شد ؟"
جس "آره "
لویی "خب پس میشه من دوست پسرمو بهتون معرفی کنم ؟"
زین "البته"
لویی صداشو صاف کرد تا دوست پسرشو معرفی کنه .
اما پسر مو فرفری خودش زود تر دست به کار شد و سریع خودشو معرفی کرد ."من هری استایلزم و یه باستان شناسم و 23 سالمه"
زین و لیام و جسیکا هم خودشون و معرفی کردن و بعد با لویی و هری وارد هرم شدن .
لویی "گایز چرا انقد میترسین ؟"
هری "راست میگه اینجا که ترس نداره ببینین فقط ماییم و دیوارا"
زین و لیام و جس تو دلشون گفتن کاش فقط ما بودیم و دیوارا ولی یکی دیگم جز ما اینجاست .
لیام پیش زین رفت و تو گوشش گفت .
لیام "زین فک کنم باید ازشون جدا شیم تا اونارم تو دردسر ننداختیم"
زین هم بازوی جس و گرفت و مسیرشونو به آرامگاهی که زین تو خوابش دیده بود تغییر دادن .
از راهرو هایی که روی دیواراش جمله های زیادی نوشته شده بود گذشتن اما به نوشته هاش توجه نکردن .
شاید اگه به اونا توجه میکردن متوجه چیزی که پشتشون حرکت میکرد میشدن و راهشون و ادامه نمیدادن .
VOUS LISEZ
♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S}
Fanfictionمصر همه چی از مصر شروع میشه اما کجا به پایان میرسه ؟ شاید جایی عجیب حداقل عجیب تر از مصر