مثل هر روز صبح که از خواب بلند شد به حمام رفت .
حمام آماده بود و همونطوری که اون دوست داشت گلبرگ های رز روی آب به چشم میخوردن .به از حمام ندیمش دورش حوله پیچید و اون و تا اتاقش همراهی کرد .
ندیمه های دیگش براش لباس هاشو آماده کرده بودن .
روی صندلی نشست و هر کدام از ندیمه ها مشغول کارشون شدن .یکی موهای بلند و طلایی رنگش و خشک میکرد .
یکی ناخن پاهاش و سوهات میکشید و یکی دیگه ناخون های دست هاش .یکی هم لباس های امروزش و آماده میکرد .
"بهترین لباس هایم را برایم بگذار میخواهم برای دیدن عالی جناب زیکاروس به قصر ایشون بروم"
"چشم بانوی من"
کار موهاش و ناخون هاش تموم شد .
از روی صندلی بلند شد و ایستاد .
یکی از ندیمه ها حوله رو از دورش باز کرد و بعد ندیمه ها مشغول این بودند که لباس های بانوشونو تنش کنن .لباس هاش و که تنش کردن بانو باز روی صندلی نشست و ندیمه ها آرایشش کردن .(ازین آرایش مصریا)
گوشواره های بزرگشو براش انداختن و گردنبند طلای زیبایی به گردنش انداختن ."بسه"
ندیمه ها ازش دور شدن و اون از روی صندلی بلند شد .
به خودش توی آینه نگاه کرد .
مثل همیشه زیبا و عالی بود .به سمت در رفت و ندیمه ها در و براش باز کردن .
از در خارج شد و توی راهرو قصر قدم میزد .
از پله ها پایین رفت و به سالن بزرگ قصر رسید .
از در بزرگ تو سالن بیرون رفت و پا به حیاط انجا گزاشت .دو برادرش را دید که دارند دعوا میکنن .
به سمتشون رفت و صدا ها رو واضح تر شنید .اوپتیموس "تو خیلی احمقی میدونی چیه ازت متنفرم"
"من احمقم ؟ تو چرا فکر میکنی از همه بهتری"
اوپتیموس "چون هستم داداش کوچیکه"
"برو بابا تو فقط 3 دیقه از من بزرگ تری و این دلیلی نمیشه که به من بگی داداش کوچولو"
اوپتیموس "بهت میگم تا چشت دراد داداش کوچولو داداش کوچولو"
"ازت متنفرم"
بهشون رسید و گفت .
"باز دارین برای چی دعوا میکنین ؟"
اوپتیموس "او لالا خواهر کوچولوی من چقد خوشگل شده چطوری کلو"
کلو "اسمم و کامل بگو اوپتیموس من کلوپاترام"
اوپتیموس "حالا همون کلو"
کلو "وللش شما چرا ... اون کوش ؟"
اوپتیموس "کی کوش"
کلو "داداش کوش"
اوپتیموس به دور و برش نگاه کرد .
و وقتی اصری از برادرش ندید رو به خواهرش برگشت و گفت .
YOU ARE READING
♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S}
Fanfictionمصر همه چی از مصر شروع میشه اما کجا به پایان میرسه ؟ شاید جایی عجیب حداقل عجیب تر از مصر