سفری به گذشته

131 27 28
                                    

مثل هر روز صبح که از خواب بلند شد به حمام رفت .
حمام آماده بود و همونطوری که اون دوست داشت گلبرگ های رز روی آب به چشم میخوردن .

به از حمام ندیمش دورش حوله پیچید و اون و تا اتاقش همراهی کرد .

ندیمه های دیگش براش لباس هاشو آماده کرده بودن .
روی صندلی نشست و هر کدام از ندیمه ها مشغول کارشون شدن .

یکی موهای بلند و طلایی رنگش و خشک میکرد .
یکی ناخن پاهاش و سوهات میکشید و یکی دیگه ناخون های دست هاش .

یکی هم لباس های امروزش و آماده میکرد .

"بهترین لباس هایم را برایم بگذار میخواهم برای دیدن عالی جناب زیکاروس به قصر ایشون بروم"

"چشم بانوی من"

کار موهاش و ناخون هاش تموم شد .
از روی صندلی بلند شد و ایستاد .
یکی از ندیمه ها حوله رو از دورش باز کرد و بعد ندیمه ها مشغول این بودند که لباس های بانوشونو تنش کنن .

لباس هاش و که تنش کردن بانو باز روی صندلی نشست و ندیمه ها آرایشش کردن .(ازین آرایش مصریا)
گوشواره های بزرگشو براش انداختن و گردنبند طلای زیبایی به گردنش انداختن .

"بسه"

ندیمه ها ازش دور شدن و اون از روی صندلی بلند شد .
به خودش توی آینه نگاه کرد .
مثل همیشه زیبا و عالی بود .

به سمت در رفت و ندیمه ها در و براش باز کردن .
از در خارج شد و توی راهرو قصر قدم میزد .
از پله ها پایین رفت و به سالن بزرگ قصر رسید .
از در بزرگ تو سالن بیرون رفت و پا به حیاط انجا گزاشت .

دو برادرش را دید که دارند دعوا میکنن .
به سمتشون رفت و صدا ها رو واضح تر شنید .

اوپتیموس "تو خیلی احمقی میدونی چیه ازت متنفرم"

"من احمقم ؟ تو چرا فکر میکنی از همه بهتری"

اوپتیموس "چون هستم داداش کوچیکه"

"برو بابا تو فقط 3 دیقه از من بزرگ تری و این دلیلی نمیشه که به من بگی داداش کوچولو"

اوپتیموس "بهت میگم تا چشت دراد داداش کوچولو داداش کوچولو"

"ازت متنفرم"

بهشون رسید و گفت .

"باز دارین برای چی دعوا میکنین ؟"

اوپتیموس "او لالا خواهر کوچولوی من چقد خوشگل شده چطوری کلو"

کلو "اسمم و کامل بگو اوپتیموس من کلوپاترام"

اوپتیموس "حالا همون کلو"

کلو "وللش شما چرا ... اون کوش ؟"

اوپتیموس "کی کوش"

کلو "داداش کوش"

اوپتیموس به دور و برش نگاه کرد .
و وقتی اصری از برادرش ندید رو به خواهرش برگشت و گفت .

♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S} Where stories live. Discover now