خواستن واقعیت

115 17 14
                                    

چشماشو باز کرد و به سقف نگاه کرد .
بعد از چند دقیقه از روی تختش بلند شد و به سمت سرویس توی اتاقش رفت .
بعد از کار های صبحش از سرویس به همراه یه حوله بیرون اومد و صورتش و خشک کرد .

به سمت میز آرایش توی اتاقش قدم برداشت و روی صندلی رو به روی میز نشست .
به صورتش نگاه کرد .
به  تک تک اعضای صورتش با دقت نگاه کرد .
بالاخره بعد چند دقیقه نگاه کردن به خودش خسته شد و خواست بره حمام .

از روی صندلی بلند شد و باز به سمت سرویس حرکت کرد .
بعد از یه دوش آب گرم آرامش بخش با حوله از حمام بیرون اومد .
سمت کمد رفت و از بین لباس های گوناگون یه تیشرت سفید و یه شلوار لی روشن برداشت .

باز روی صندلی جلوی میز آرایش نشست .
سشواری روی میز بود برشداشت و زد به پریزی که نزدیک بود .
موهاشو خشک کرد و بعد با ژل به سمت بالا حالتش داد .

بعد از جم کردن شسوار و بقیه ی چیزایی که ازشون برای موهاش استفاده کرده بود از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره ی قدی اتاق رفت .

از پنجره بیرون و تماشا کرد .
طبیعت زیبا اما نا آشنا .
آسمان صاف اما نا آشنا .
خب اینا هم براش آشنا میشن دیگه .
بیخیال تماشای فضای بیرون شد و به سمت دره اتاقش رفت که ناگهان در باز شد و کسی خودشو توی بقلش انداخت .
دختر سرشو اورد بالا و بهش نگاه کرد .

ناگهان چند تا پسر و یا دختره دیگه هم وارده اتاق شدن .
خب دختری که تو بقلش بود که لورا بود .
اون یکی دختر هم جسیکا .
اما اون سه تا پسر و نمیشناخت .
اما یادش اومد که دیروز جس اسم اونا رو گفته بود .
اما نمیدونست کی کیه .

با گیجی بهشون نگاه کرد اما اونا اهمیت ندادن .

یکی از اون پسرا که موهای قهوه ای و چشمای قهوه ای سبز داشت رو به لورا گفت .

_"لورا اینبار در رفتی اما دفه ی بعدی من میدونم با تو هیچ بنی بشری نمیتونه از دست من توی بازی فرار کنه"

لورا "فعلا که من فرار کردم داداش"

_"هنوز به خواهر داشتن عادت نکردم لورا"

لورا "خب حافظه ی تو به من چه باید عادت کنی قبلا که عادت داشتی"

_"باشه باشه حالا ناراحت نشو . ایشون و به من و بقیه معرفی کن"

با گفتن جمله ی دوم به زین نگاه کرد .

جس "البت من دیروز با ایشون آشنا شدم آخه گایز ما که پنج نفره تصادف کردیم اگه الان لیام و لویی و هری و جس هستن کی میمونه که نیست ؟"

لویی با ذوق گفت .

لویی"زیننننننن"

جس "خب لیام از لویی یاد بگیر و مختو به کار بنداز"

خب پس اون پسر با موهای قهوه ای و اون رنگ چشمای خاص لیام بود برادر لورا .
اون پسر با چشمای آبی و موهای خیلی لخت لویی .
پس فقط یکیشون میمونه که اسمش هریه و اون فرد اون پسر با چشمای سبز و موهای فره .

♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S} Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang