تکلیف عشق نابود شده*

138 23 19
                                    

کلو آخر شب به قصر خودشون برگشت .
قصری که دیگه اون نور قبلیو نداشت .
دیگه سر و صدای خواهر و برادرها توش نمیپیچید .
یه جورایی اونجا به معنای واقعی ساکت بودن ساکت بود .
ساکت و مخوف .
ساکت و تاریک .
ساکت و بدون دوستی .

کلو نمیدونه که چی باعث شده که این قصر به همچین نفرینی دچار شه .
اما خدا رو شکر میکرد که قراره به زودی از این جا اونم به وسیله ی ازدواج با زیکاروس بره .

میدونست خودخواهیه .
میدونست برادراش تنها میشن و اینجا غمگین و تاریک تر از الان میشه .
اما دیگه تحمل این سکوت مرگ باری که قصر و فرا گرفته بود و نداشت .
نداشت و میخواست بره .
تحمل نداشت و میخواست خلاص بشه .
از برادراش .
از این قصر .
از این ... .

نفهمید که کی رسید تو اتاقش .
حتی نفهمید که کی روی تختش دراز کشید و با همون لباس های اشرافی خوابش برد .

***

لوسیموس با آشفتگی توی اتاقش قدم میزد .
راه میرفت و راه میرفت .
خواب نداشت .
از موقعی که اعلام شده بود که عروسی زیکاروس و کلو خواهره خودش هفته ی دیگست خواب نداشت .
قصر ساکت شده بود و...

درسته که کلو نمیدونست اینا به خاطره خودشه اما لوسیموس میخواست بره و جلوی خواهرش داد بزنه که 'لعنتی همه ی این اتفاقات همه ی سکوت قصر همه ی این تاریکی به خاطره ازدواج توعه'

لوسیموس برای این ناراحت نبود که قرار بود تک خواهرش از پیشش بره .
غم لوسیموس این بود که خواهرش میخواست با عشق خودش ازدواج کنه .
با عشق لوسیموس .

تصمیمشو گرفت باید همین امشب میرفت و زیکاروس و میدید .
باید میرفت و تکلیف این عشق ممنوعه رو روشن میکرد .
باید پی میبرد که اون واقعا خواهرشو دوست داره یا نه .
باید سعی میکرد خودشو توی دل زیکاروس جا کنه .
باید سعی میکرد کاری کنه که زیکاروس خواهرشو فراموش کنه و از یاد ببره .

از اتاقش خارج شد و طولی نکشید که خودش و جلوی قصر فرعون مصر دید .
داشت پشیمون میشد اما نباید پا پس میکشید .

از کالسکه پیاده شد و قدماشو به سمت قصر برداشت .
نیمه شب بود و خدمتکاری توی قصر نبود اما نگهبانا که بودن .

به اتاق زیکاروس رسید و دو تا نگهبان اطراف در دید .
نمیدونست که باید چجوری دست به سرشون کنه اما ناگهان یاد یه خاطره افتاد .

*فلش بک*

دو تا برادر شیطون و خواهر خجالتیشون با هم داشتن توی قصر فرعون بازی میکردن در حالی که پسر فرعون پشتشون راه میرفت و غر میزد که اونا شیطونی نکنن .

اون پسر همسن خودشون بود اما اونا واقعا درک نمیکردن که چرا این بنی بشر انقدر مخالف شیطونیه .

با حرف آخر زیکاروس نگاه همشون آتش به سمتش پرت میکرد .

زی "اصلا میدونین چیه به بابا فرعونم میگم دستور بده شمارو بندازن سیاه چال"

♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S} Where stories live. Discover now