توی موزه قدم میزد و به تابلو های نقاشی نگاه میکرد .
دوستاش هم پیشش بودن و این باعث دلگرمیش بود .
اینکه کسایی بودن که دوسش داشته باشن و کسایی بودن که باهاش هم قدم بشن .نمیدونست مدت دوستیشون قبل از از دست دادن حافظشون چقدر بوده .
اما حدس میزد مدت زیادی قبل از اون اتفاق دوست بودن .خب دیگه خیلی حرف از دوست زده شد .
بریم سراغ ماجرایی که این دفه اتفاق می افته.همینطور که توی موزه قدم میزدن ناگهان لویی وایستاد .
بقیه هم که چند قدم ازش جلو تر بودن رفتن و پیش لویی که انگار جلوی اون تابلو خشکش زده بود وایستادن .به تابلو که نگاه کردن اونا هم خشکشون زد .
لویی زود تر از بهت درومد .لویی "الان توی این تابلویی که جلوی منه دو تا لیام و یه جسیکاست ؟یا من اشتباه میبینم ؟"
جس "لویی شاید باور نکنی اما منم دو تا لیام و خودمو میبینم اما واو چه آرایشی فک کنم آرایش مصری خیلی بهم میاد"
زین یکمی طول کشید تا از بهت دراد اما بعد از جس اونم شروع به حرف زدن کرد .
زین "دو تا لیام ؟ لیام تو احیانا دو قلو نبودی ؟"
لیام "اگرم بودم عکس من و برادر دو قلوم و جسیکا رو نمیزاشتن توی موزه ی نقاشی های سلطنتی شهره اوپتیموس اونم توی بخش تاریخ"
لویی کمی فکر کرد و بیشتر به عکس نگاه کرد .
یه مرد داشت ازونجا رد میشد دست مرد و گرفت و گفت .لویی "اینا کین ؟"
مرد با تعجب به لویی نگاه کرد .
_"شما واقعا اونا رو نمیشناسین ؟"
لویی "فکر کنم وقتی دارم ازت میپرسم اینا کین یعنی اونا رو نمیشناسم "
_"اون مرد که گردنش بدون ماه گرفتگیه شاهزاده اوپتیموس و اون مرد که روی گلوش ماه گرفتگی داره شاهزاده لوسیموس و اون دخترشاهدخت کلوپاترا هستن"
لویی "شفاف سازی میکنی ؟"
مرد با تعجب به لویی نگاه کرد .
لویی "یعنی میگم خب ماجراشون چیه ؟"
_"آها فهمیدم اما نمیشه اینجا توضیح داد میدونین شما ها شانس اوردین که منو کشیدین سمتتون چون ما برای اون کار نمیکنم اما سه چهارم جمعیت این شهر برای اون کار میکنن"
لیام "برای کی ؟"
_"هیش اون همه جا جاسوس داره "
***
الان همه توی اتاق لویی جم بودن .
اون مرد غریبه که دیگه اسمشو میدونستن روی کاناپه نشسته بود .
لویی و هریم کنارش به طوری که لوکاس وسط بود .
جسیکا روی صندلی نشسته بود و لیام و زینم روی تخت لویی نشسته بودن .
YOU ARE READING
♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S}
Fanfictionمصر همه چی از مصر شروع میشه اما کجا به پایان میرسه ؟ شاید جایی عجیب حداقل عجیب تر از مصر