نیمه شب

159 36 12
                                    

نیمه شب بود که زین به هتل رسید .
ماشین و در پارکینگ پارک کرد و سوار آسانسور شد .
طبقه ی خودش و وارد کرد .

بعد از چند ثانیه زین به طبقه ی مورد نظرش رسید .
به سمت اتاقش رفت .
اما با چیزی یا بهتره بگیم کسی که جلوی در اتاقش دید تعجب کرد .

جس : زین تا نیمه شب کجا بودی ؟ میدونی از کیه که منتظرتم ؟

زین : جس الان حوصله ندارم فردا با هم حرف میزنیم .

جس : چرا فردا زین ؟ من نباید بدونم تو تا این موقع کجا بودی ؟

زین : نه نباید بدونی . مگه دوست دخترمی ؟

جس : نیستم ولی اندازه ی دوست معمولی برات ارزش دارم ؟

زین : آدم به دوست معمولیش میگه تا نیمه شب کجا بوده ؟ برو جس حوصلتو ندارم

زین وارد اتاقش شد و در و محکم رو جس بست .
و جس اعصبانی تر از هر وقتی به سمت اسانسور رفت .

جس : به من نمیگی کجا بودی هان . با من بد حرف میزنی ؟ صداتو روم بلند میکنی ؟ همشو سرت در میارم جناب مالیک  .

***

زین روی تختش دراز کشید و به اتفاقات تو آرامگاه اون شاهزاده فکر میکرد .
اون مومیاییه چرا زین و زیکاروس خطاب کرده بود و اینکه چرا گفت به جهنم خوش اومده .

چرا اسم زیکاروس برای زین آشنا بود به طوری که حس میکرد این اسمه خودشه .

روی تخت قلط زد و چشمش به یه جسم طلایی خورد .
با بهت از رو تخت پاشد و برق و روشن کرد و باز به اون جسم نگاه کرد .
اون جسم همون گردنبند سنگی بود که زین از تو آرامگاه پرنسس برداشته بود .

اما اون که سنگی بود چرا الان طلاییه .
اصن این طلای واقعیه یا فقط رنگه .

ذهن زین پر بود از سوالات مختلف که هیج جوابی برای هیچ کدوم نداشت .

نه جوابی داشت برای این گردنبند و تغییر یه دفه ایش .
نه جوابی داشت برای اون مومیایی عجیب .
اصن نمیدونست اوپتیموس کیه .
چرا به خودش میگفت شاهزاده ی تاریکی .

زین "وایییی دارم دیوونه میشم الان من فقط به خواب نیاز دارم تا بتونم فکر کنم"

زین چراغ و خاموش کرد و سعی کرد بخوابه ولی انگار نه انگار اصلا نمیتونست بخوابه .

***

چشمای خستش و باز کرد و نور خورشید که بیدارش کرده بود و لعنت کرد و به فحش شید .

بعد از کارای صبحش برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفت و پدرش و دوستاش و ملاقات کرد .
اما یه نفر دیگم به جمعشون اضافه شده بود .

رفت پیششون و روی صندلی کنار پدرش نشست .
اسکار یه جوری به زین نگاه میکرد انگار قاتل بروسلی و پیدا کرده .

♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S} Où les histoires vivent. Découvrez maintenant