نا آشنا

196 17 2
                                    

از خواب بیدار شد .
به اطرافش نگاه کرد .
خب این اتاق و تا حالا ندیده بود .
فکر کرد که گم شده .
اصن چیزی یادش نبود .
اسمش چی بود ؟
چند سالش بود ؟
هیچ کدوم و به خاطر نمیاورد .

روی تخت نشست و به زمین زل زد .
بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق باز شد
و دختری نا آشنا وارد اتاق شد .

"اوه بالاخره بیدار شدی عزیزم فکر میکردم که دیر تر از خواب بلند میشی"

با تعجب به دختر نگاه کرد  .
اون دختر کی بود ؟
چرا عزیزم خطابش کرده بود ؟
و ...

دختر نزدیک تر اومد و روی پاهاش نشست .

"عزیزم نمیخوای چیزی بگی ؟"

لباش و برای گفتن چیزی باز کرد .
اما چی میگفت  .
چی داشت که به این دختر غریبه بگه ؟

دختر غمگین بهش نگاه کرد .

"منو یادت نمیاد آره ؟"

بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد .

"عزیزم تو یه تصادف خیلی بد داشتی و تازه از کما در اومدی خب میدونی راستش با چهار تا از دوستات یه تصادف خیلی بد داشتی از وضعیت اونا خبری ندارم اما خوشحالم که تو هنوزم پیشمی "

به دختر یه نگاه پر معنا انداخت .
اون دختر چیزی که می خواست بدونه رو بهش نمیگفت .
اون براش مهم نیست که چه اتفاقی افتاده .
فقط براش این مهمه که این دختر کیه و چرا روی پاهاش نشسته .
چرا همش عزیزم عزیزم میکنه فکر نمیکنه این طوری رفتار کردن خیلی رو مخه ؟

دختر فهمید که چی میخواد برای همین گفت .

"اوه ببخشید یادم رفت تو همه چیو فراموش کردی "

دست چپشو بالا اورد و بهش نشون داد  .
انگشتر الماس خیلی زیبایی توی انگشت حلقش میدرخشید .

"من لورام میدونی امیدوار بودم منو به یاد داشته باشی اما چه انتظاریه وقتی برادرمم منو یادش نمیاد . من لورا الیزابت پین هستم نامزد تو آقای زین جواد مالیک"

سری تکون داد و دختر و از رو پاش کنار زد .
دوباره روی تخت دراز کشید خیلی خسته بود و این دختر یا همون لورا اصلا بهش کمک نمیکرد که بهتر بشه .

دختر فهمید که باید ساکت باشه و اونو ترک کنه برای همین بدون اینکه خم به ابروش بیاره جلو رفت و پیشونی زینو بوسید و با قدم های کوتاه از اتاق خارج شد .

روی تخت دراز کشید و فکر کرد .
اما حقیقتا هیچی یادش نمیومد .
فقط اسمش و سنش و الانم اسم اون دختر و فامیلیش .
فامیلیش خیلی آشنا بود .
انگار قبلا هم شنیده بود .

اما این خیلی عجیبه براش که هیچی یادش نیست .
این خیلی اذیتش میکنه که یادش نیست دیروز داشته چیکار میکرده .
واقعا خیلی دردناکه که ذهنت خالی از هر چیزی ولی در عین حال پر باشه .
مر از سوال که چرا من ؟
چرا من باید همه ی خاطراتم و فراموش کنم ؟
چرا من باید توی مرداب بی سر و ته غرق بشم ؟
چرا ... .

♤ Pyramids♤ {Z.M}{L.S} Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang