Ep.3🍂

937 200 2
                                    

-خب.ميدوني ك اينجا كجاست؟
-ميدوني ك مجرم نيستي؟
با اين حرف كوك ، جيمين چشماي غرق اشك ش رو بالا اورد و زل زد تو چشماي مشكي كوك.!
كوك هم ك متوجه شد اين ترفند جواب داده ادامه داد:
خب در واقع ما شما رو برأي پرونده لازم داريم ، نه چيز ديگري، متوجه شديد؟
وقتي ك كوك  عكس العملي از جيمين دريافت نكرد، زير لب گفت:ببخشيد،شما حرف هاي منو ميشنويد؟اصن شما كره اي هستيد ديگ؟
ميتونم اسمتون رو بدونم؟يا اينكه نميتونيد حرف بزنيد؟
جيمين داست با خودش فكر ميكرد،اولين شخص قابل اعتماد، بيرون اَز اون عمارت ميتوانست اين أفسر پليس باشه ولي واقعا بايد به اون اعتماد ميكرد؟همين پسر ؟

بعد اَز دو دقيقه كه جونگ كوك داشت پشت سر هم ،سوال ميپرسيد اَز جيمين، جيمين تصميم شو گرفت.تصميم گرفت اعتماد كنه تا شايد بتونه باز برادر كوچكتر اَز خودش رو ببينه.رو به جونگ كوك كرد و با اشاره به اون فهماند ك به برگه و خودكار نياز دارد.
خودكار رو به دست گرفت و نوشت: اسم من جيمين هست.من لال هستم.ولي سواد دارم و ميشنوم.
جونگ كوك خوشحال برگه رو گرفت و تك خنده اي كرد.
-واااو.خداروشكر.فكر كردم كارم تمومه ديگه.
-خب بايد كل جزئياتي ك ما ميدونيم رو بهت بگم و تو بخش هاي اَز اون رو براي ما كامل كني!
جونگ كوك بي وقفه شروع كرد به حرف زدن، كل ٢٠ دقيقه را صحبت كرد و تمام اين مدت ك جيمين داشت اين حرف ها ميشنيد، تمام خاطرات به مغزش هجوم بردند.
اَز روز اول ش تا تك تك شب هايي ك با مارتين ميگذروند.كه اخرش هم به بيهوشي جيمين ختم ميشد!
جيمين با هربار شنيدن كلمه ي *برده* بدنش لرز كوتاهي ميگرفت و ضربان قلبش بالا ميرفت!
نميخواست ديگه يك كلمه اَز اين حرفا رو بشنوه!
خسته شده بود اَز اين همه زورگويي، اَز اين همه ضعيفي.اين همه ضعف، براي جيمين نبود.جيمين همون پسر سرحال و سرزنده ي بوساني بود ك كل شهر عاشقش بودن.اون تو هيچكاري ضعف نداشت.هميشه سعي ميكرد مثل مادرش باشه توي زِندِگي ولي پدرش نميذاشت!
پدرش بعد اَز بدهي هايي ك داشت، سمت قمار رفت و كل زِندِگي شو اَز دست داد،همسرشو،خونه شو ،جيمين و جيهون رو!
ولي اين ها چ فايده ايي براي اين سرگرد داشتند؟
آيا دانستن اينا باعث ميشه جيمين حرف بزنه؟
نه....جيمين ديگر نميخواست زبون باز كند.
تمام اين ٢٠ كه جيمين مشغول فك كردن بود،با نوك انگشتانش بازي ميكرد و سعي داشت نسبت صفات و كلمات جونگ كوك بي تفاوت باشه ولي جمله ي اخر جونگ كوك زهر خودش رو ريخت!
{خب جيمين ، بايد حداقل به ما بگي ك صاحبت كيه؟}
جيمين با شنيدن اين جمله ميخواست فرياد بزنه و بگه:من صاحب ندارم...من هيچ كس رو ندارم...
ولي با متانت رو كاغذ نوشت:من فقط براي مصرف شخصي مارتين بودم!
خودش اَز نوشته ي خودش خنده اش گرفت!مصرف شخصي....مثل ي بطري،كه حالا دور انداخته شده!
سوال بعدي جونگ كوك شوك بيشتري به جيمين وارد كرد
{چطوري وارد اونجا شدي؟}
اين سوالي بود ك خودش هم جوابش رو نميدونست ، پدرش او را فروخت يا وقتي مست بود دزديده شد؟هيچ چيزي رو به جز گريه هاي برادرش به ياد نمي اورد!
وقتي درگير اين همه خاطره ي نحس شد، بدنش خالي شد ، انگار كه فرو ريخته باشه.
پاهايش يخ زده بودند و حركت را براي سخت ميكردند.ولي برعكس پاهايش، بدنش گرم تر اَز هميشه بود، نميدونست چيكار بايد بكنه !بايد تقاضاي كمك ميكرد؟
جونگ كوك ك تعلل ،جيمين رو براي بلند شدن ديد زير لب گفت:چرا انقدر ضعيفي؟
و به جيمين كمك كرد روي پاهايش بياستد!دستش را زير بغل جيمين قرار داد و ديگر دستش را دور سينه ي جيمين گذاشت تا بلند شود.دستور داد به انفرادي ببرن جيمين رو.
ولي خودش تا سلول كمك ش كرد. در اخر روبه جيمين گفت:غذاتو بايد بخوري تا بتوني انتقام بگيري!خيلي ضعيفي هنوز.ممكنه بدنو كم بياره!جدي ميگم
..........................................................
-خب جئون چي فهميدي؟
-اسمش،صاحبش
-خب.چرا اين ها رو به من نگفت؟
تهيونگ اَز دور گفت:حتما به جونگ كوك اعتماد كرده.ببينيد ما ي اصل داريم توي روانشناسي،ك ميگه=فردي ك افسردگي داره يا اَز مشكل جسماني رنج ميبره يا به هر نحوي اَز اون استفاده شده ،به هيچ كسي اعتماد نداره و اجازه ي حتي تماس فيزيكي به هيچ كسي نميده.ولي فقط كافيه يك شخصي رو ملاقات كنه و به اون اعتماد كنه ، حتي بيمار ، شروع ميكنه به صحبت كردن در مورد مشكلاتش با اون فرد!!
-خب كه چي؟الان به من اعتماد كرده؟
-بله ، جناب.اون فرد الان شما هستيد ، كه مورد اعتماد اوني. اگر دقت كرده باشي وقتي كه ميخواستيم اَز ماشين پياده شيم من دستم رو براي كمك بهش دراز كردم ولي دستمو نگرفت.يا پرستارها ، به محض بهوش اومدنش، نذاشت حتي سِرُم شو دربيارن!ولي راحت گذاشت تو كمك ش كني تا بلند شه و راه بره!
الان صد نَفَر برن باهاش حرف بزنن ي كلمه هم چيزي نميگه!تو اعتماد اونو جلب كردي.بايد باهاش دوست باشي.البته به نظر كه پسر معصومي مياد
-وااااو .تهيونگ خنگ ماااا.بالاخره بعد از پنج سال روانشناسي خواندن و ٢ سال موندن توي ديونه خونه تونستي ي تشخيص درست و حسابي بدي!
——————————————————————————-
🖐🏻خب دوستان گرامي
اگ ميخونيد حداقل ووت بدين .... اون ستاره رو فقد لمس كنيد*-* خواهش ميكنم
نظرهاتون عم بشنوم خوشحال ميشم عااااا. ب هر حال مرسي وقت ميذاريد
لاو يو💫🙈♥️

Call me onceWhere stories live. Discover now