Ep.14🍂

687 101 11
                                    

به ارومي چشمهاشو باز كرد......
دست ش ب اندازه ي ديشب درد نداشت ولي هنوز هم دردش عذاب اور بود......
گلوش ميسوخت......
ديد ش هنوز هم تار بود......
صدا ها براش گنگ بودن......
لحظه ايي با ترس به ملافه ي سفيد چنگ زد......
زير لب گفت:"نكنه......مرده باشم؟..."
چندين بار پلك زد تا ديد ش بهتر شود......
با ترس اسم جيمين رو فرياد زد"جيمين......جيمين......"
كمي نگذشت ك يونگي اَز خواب بيدار شد و با چشمهاي نيمه باز كوكي مواجه شد......
يونگي  ب چشمهاي پر اَز خواب ش اعتماد نكرد و پرستار رو صدا كرد......
جونگكوك بي قرار شده بود......
مدام ب ملافه ي سفيد بيمارستان چنگ ميزد و كمك ميخواست......
يونگي دستي روي موهاي آشفته ش كشيد و با صدايي اروم گفت:"اروم باش......جيمين همين كنارعه......"
بعد اَز تزريق ارام بخش جونگكوك ب ارومي بخواب رفت......
صبح روز بعد هوسوك زودتر بيدار شد و جيمين رو براي راه رفتن ب حياط بيمارستان برد......
در حالي ك سعي داشت جيمين رو وادار ب راه رفتن با واكر بكنه نگاهي ب پنجره ي اتاق كوكي انداخت...
با صداي بلند تري گفت:"جيمين...بايد راه بري"
[ولي نميخام با واكر راه برم]
"بدون واكر زمين ميخوري...اونوقت ي جاي ديگ ت ميشكنه"
[اصن...راه نميرم...ميخام زخم بستر شم]
هوسوك واكر رو روي سنگ فرش كوبيد و بلند گفت:"تو ديوونه ايي جيمين"
و حياط رو ترك كرد......
جيمين مدت زيادي ايستاده منتظر ماند......
ولي وقتي فهميد هوسوك قصدي براي برگشتن نداره......
ب ارومي ب واكر نزديك شد و با كمك واكر روي صندلي سنگي بيمارستان نشست......
داشت غرغر ميكرد ك دستي چشمهاشو پوشاند......
جيمين ب ارومي دستش رو بلند كرد و با انگشتانش ، دست فرد رو لمس كرد......
اين دست هاي كشيده و باريك......
اين گرماي آشنا......
براي يك نَفَر بود......
ك ب خاطر ش  جيمين جنگيدن بود......
با ذوق دست كوكي رو كنار زد و با چشمهاي عسلي رنگ ش ب كوكي خيره شد......
در حالي ك كتف راستش توي گچ بود با دست چپ موهاي جيمين رو نوازش كرد......
با صداي گرفته ايي گفت:"اگر ديرتر ميديدمت...ديگه ديوونه ميشدم"
[جونگكوك]
"هوم؟"
[ميخام ي چيزي بهت بگم]
"اينجا نميشه......بيا بريم اون طرف تر، كلي درخت دارع و خلوت عه"
[ولي من نميتونم راه بيام]
"باهمديگه ميريم"
و بؤسه ايي روي پيشوني جيمين گذاشت......
بعد اَز ١٠ دقيقه جيمين ايستاد......
"خب بنويس"
[نه......ميدونم در جرياني ك من ميتونم حرف بزنم]
جونگكوك فكر كرده جيمين اَز دستش ناراحت عه ك چرا تمام اين مدت اين حقيقت رو  ك اون هم ميدونسته ازش پنهان كردع......
پس شروع كرد ب توجيح كردن......
"ببين...جيمين ...من فقط گفتم ك شايد تو دوست نداري...صداي خودت رو بشنويي......"
جيمين چشمهاش گرد شد......
كوكي با دستش محكم ب پيشوني خودش زد و گفت:"اه...چ زري ميزنم!"
جيمين زير لب گفت:[من عاشقتم...سرگرد...]
همون لحظه نسيم خنكي وزيد......
لباس بيمارستان توي تن جيمين تكوني خورد......
جونگكوك متعجب گفت:"چي......چي جيمين؟"
جيمين جمله اش رو دوباره تكرار كرد:[من عاشقتم...]
"جيمين...جيمين......جيميني...تو......تو الان با من حرف زدي؟!"
جيمين با لبخند اره ايي زير لب گفت......
و ب ارومي أضافه كرد......
[ديگه نميخام...باعث دردت بشم...]
جونگكوك موهاشو با دستش كنار زد و گفت:"جيمين...چي داري ميگي...؟"
ولي جيمين قبل اَز اينك جواب بده ب ارومي اَز جونگكوك دور شد......
جونگكوك مچ دستش رو محكم گرفت......
با ترس توي چشمهاي جيمين نگاه كرد......
و گفت:"جيمين......چيكار داري ميكني...كجا داري ميري؟"
جيمين سعي كرد جوابي ندع......
ولي ديگه دير شده بود......
نميتونست جوابي بدع......
چون كوكي بازهم جيمين رو بوسيد......
جيمين دستهاش رو مشت كرد و ب سينه ي كوكي زد......
كم كم اشك هاش پايين ريختند......
مشت هاش شل تر و ضعيف تر شدند......
اين تلخ ترين بؤسه شون بود......
ب ارومي خودش رو اَز جونگكوك جدا كرد......
[من......نميتونم...باهات باشم......وجود من در كنار تو...باعث عذابت ميشه فقط...من مايه ننگم...من ي برده ي ضعيف و بي خاصيت عم ك نبايد عاشق كسي بشه......ولي شده......حتي باعث شدم عشقم ، تا پاي مرگ بره......]
جونگكوك هم بغض داشت......
بغض سنگيني داشت ب گلويش چنگ ميزد......
يني جيمين انقدر خودش رو حقير ميدونست؟
جيمين با صداي لرزونش گفت:[ديگ...من رو نميبيني...]
جونگكوك فريادي بلندي زد و گفت:"نعععععع..."
"جيمين......من اَز بودن با تو پشيمون نيستم......من دوستت دارم...دوست دارم هر لحظه كنارت باشم...شاد باشي و لبخند بزني......جيمين من اون هيولا ي توي ذهنت نيستم...من......"
بغض نذاشت جمله شو كامل كنه......
قطره اشك سمج گوشه ي چشمش رو پاك كرد و ب جيمين خيره موند......
جيمين با صدايي پر اَز ارامش گفت:[هيچ وقت...هيولا نبودي برام...تو حكم فرشته رو برام داشتي...ولي نميتونم ي جا بشينم و خرد شدندت رو تماشا كنم...من ميخام سالم بموني و شاد باشي]
"ولي من در كنار تو شادم..."
"لبخند تو منو خوشحال ميكنه..."
"صداي تو ، باعث ارامش من ميشه"
"جيميني...من هيچ وقت نميخام ك اَز دستت بدم..."
جيمين با هق هق گفت:[ولي ديشب...داشتي جون ميدادي...]
جونگكوك لبخند زيبايي بين اشك هايش زد و گفت:"بازم دوست داشتم...بميرم...چون اونجوري براي  محافظت از تو مردم...يا حداقل با تو ميرفتم ب دنياي بعد اَز مرگ..."
اين جمله ي جونگكوك حكم ابي رو روي اتش داشت براي جيمين......
جيمين با صداي بلند شروع ب گريه كرد......
جونگكوك ك ديگه پريشون تر شده بود......
جيمين رو ب سمت صندلي برد و بطري ابي ب دستش داد......
جيمين حالا أروم تر شده بود......
گريه اش هنوز قطع نشده بود......
با صداي ارومي هنوز داشت گريه ميكرد......
جونگكوك گونه هاشو لمس كرد......
و گفت:"نميخاي تموم ش كني؟"
جيمين سرش رو معناي نه تكون داد......
"حداقل حرف بزن..."
جيمين زير لب گفت:[نميخام]
جونگكوك بلند خنديد و گفت:"ولي الان حرف زدي..."
جيمين مشت هاي كوچك ش رو ب بازوي كوكي زد و بين اشك هاش ب ارومي خنديد......
"بيا بريم توي اتاق...امروز هردوتامون مرخص ميشيم..."
جيمين ب ارومي بلند شد و با كمك واكر و بازوي هاي كوكي ب سمت اتاق شون رفتند......
چند قدمي ك برداشتند كوكي گفت:"ميدوني توي لباس بيمارستان چقدر كيوت تر شدي؟"
"صورتي خيلي بهت مياد..."
جيمين خنده ي نخودي كرد و جونگكوك بلافاصه گفت
:"حتي لبخندي زدنت هم زيباست"
جيمين هندزفري اش رو از توي جيبش بيرون اورد و اهنگي پلي كرد......
يكي اَز اونها رو توي گوش كوكي گذاشت......
صداي پيانو بود......
"پيانو دوست داري؟"
جيمين با اشتياق سرش رو ب معناي اره تكون داد......
—————————————
هوسوك هوفي كشيد و وارد اتاق شد......
زير لب گفت:"اين پسر ديوونه است"
يونگي پرده رو كنار زد و با هوسوك روبرو شد......
اَز ديشب اَز يونگي دوري ميكرد......
يونگي گفت:"چت شده اَز ديشب؟"
هوسوك بدون اينك نگاهي ب يونگي بياندازد گفت:"لازم نيس بدوني..."
يونگي روبروي هوسوك نشست و گفت:"نكنه تو مستي چيزي گفتم؟"
هوسوك با صداي ك اَز بغض ميلرزيد گفت"ارع...خيلي چيزها گفتي..."
يونگي متوجه لحن هوسوك شد......
هوسوك اَز جا بلند شد و ب سمت دستشويي رفت......
ولي دستهاي سفيد و بي رنگ يونگي مانع ش شدند......
"ميدونم......خودم يادم اومد...ولي خب حق بده ك برام سخته"
هوسوك ب اشك هاش ك تند تند در حال ريزش بودند ، اهميتي نداد......
و گفت"اره...سخته...معلومه ك سخته......من ي برده بودم...
ك خيلي ها أزم استفاده كردن...قطعا ب درد پسر دست نخورده اي مث تو نميخورم......
من ي پسر برده ام ك بايد تا اخر عمرش برده بمونه...يا ته ته ش خودكشي كنه ك اَز خاطراتش چيزي يادش نمونه......"
يونگي قدمي ب سمت هوسوك برداشت و گفت:"من منظورم برده بودن تو نبود......
نميخام وارد رابطه ايي بشم، ك تو أذيت بشي...
نميخام ببينم داري عذاب ميكشي...
نميتونم درد كشيدن ت رو در حالي ك داري پنهان ميكني ببينم..."
"هوسوك من انقدرام ك فكر ميكني...بي احساس نيستم..."
هوسوك با بغض دستش رو اَز دستان يونگي بيرون كشيد و گفت:"ارع...تو...تو بهترين كسي هستي ك تا ب حال ديدم...ولي نميتونم ب خاطر ترحمت كنارت باشم"
يونگي دست هوسوك رو ب سمت خودش كشيد......
و بدن هوسوك رو بين دستانش قرار داد......
لب هاي هوسوك رو بوسيد......
و گفت:"اين اسمش ترحم نيس...اين اسمش عشقه"
هوسوك خجالت زده حرف يونگي رو ادامه داد:"عشق واقعي..."
تهيونگ بي هوا درب اتاق رو باز كرد و با صحنه ي كيس هوسوك و يونگي مواجه شد......
بي صدا درب رو بست......
عصبي بود......
نه اَز هيونگ هاش......
اَز اينك همه شون كسي رو دارن ك دلسوزشون باشع......
ولي اون نداشت......
مين جي...لعنتي......
بازهم ياد اون افتاده بود...
داشت ب سمت راهرو ميرفت ك با واكر جيمين برخورد كرد......
تهيونگ محكم زمين خورد......
و جيمين با ترس واكر رو رها كرد......
جونگكوك سريع ب سمت تهيونگ رفت......
و گفت:"ته ته،خوبي؟"
تهيونگ اَز بغض ي ك ب گلوش چنگ ميزد چشمهاش سرخ شد......
جونگكوك روي دو پاش نشست و ب چشمهاي سرخ تهيونگ خيره شد......
دست سالم ش رو ب سمت تهيونگ گرفت و گفت:"انقدر درد داشت؟"
تهيونگ دست سالم كوكي رو گرفت و گفت:"نه...نه...فقط حالم خوب نيس...همين..."
جونگكوك رو ب جيمين اشاره كرد ك خودش ب سمت اتاق بره......
جونگكوك ب تهيونگ گفت:"ته ته...مشكلي پيش اومدع؟"
تهيونگ موهاي اشفته ي خودش مرتب كرد و زير لب گفت:"نه......اصن مگ براي كسي اهميت داري؟"
و قدمي برداشت......
ولي جونگكوك مچ دستش رو گرفت و گفت:"تهيونگ......براي مين جي اتفاقي افتاده؟"
تهيونگ بيشتر اَز اين نميتونست دووم بياره......
سوال كوكي رو بي جواب گذاشت......
"تهيونگ......من تو رو ميشناسم...ماباهم بزرگ شديم..."
اشك هاش ب ارومي روي زمين چكيدند......
با گريه گفت:"مين جي ازدواج كردع......اون......با ي پسر جوان ازدواج كردع..."
جونگكوك تعجب كرده بود......
نميدونست بايد براي دلداري دادن تهيونگ چي بگه...
تهيونگ اَز بچگي مين جي رو دوست داشت......
اَز همون اول هم ب عنوان يك دوست ب اون علاقه نداشت......
اون ب خاطر خواسته ي پدر مين جي أفسر پليس شد......
جونگكوك پوفي كشيد و گفت:"بيا بريم كافه تريا ي همين پايين...بايد باهام صحبت كني"
بعد اَز سفارش دادن قهوه ايي ميز كنار پنجره رو انتخاب كردند و نشستند......
تهيونگ سعي ميكرد بيرون رو نگاه كنه......
سعي داشت خودش رو حواس پرت نشون بده......
جونگكوك تقه ايي روي ميز زد......
و گفت:"كيم تهيونگ......مامانم هميشه ميگفت وقتي كسي توي چشمات نگاه نميكنه يني دارع بهت دروغ ميگه...راستش رو بگو، موضوع فقط مين جي عه؟"
تهيونگ صداش رو صاف كرد و گفت:"البته ك نع......ولي بيشترش مين جي عه..."
"خب اون بخش ديگ ش چيه؟"
"ميدوني كوكي...حس ميكنم ي تكه ي  وجودم أزم جدا شدع......
شايد بهتر باشه ب ي سفر برم...تا خودم رو پيدا كنم......"
كوكي با نگراني پرسيد:"تنهايي؟"
"خب......عارع......كسي اَز شما نميتونه با من بياد..."
"من و جيمين هستيم......"
تهيونگ قهوه ها رو گرفت......
جرعه ايي اَز قهوه اش نوشيد و گفت:"راستي...ديروز ي مردي اومد پاسگاه..."
-خب؟
"سراغ جيمين رو گرفت..."
كوكي با تعجب پرسيد......
-يني چي؟كي بود؟
تهيونگ توي چشماي كوكي خيره شد و گفت:"عموي جيمين..."
-خب ك چي؟واس چي سراغ جيمين رو ميگرفت......
"ميخاد جيمين رو ببره خونش..."
جونگكوك لحظه ايي يخ زد......
من من كنان گفت:"خونه......اش؟جيمين......رو؟
"عارع خب......گفت توي اين چند سال فرانسه بودع......وقتي فهميد جيمين زنده اس، با اولين بليط خودش رو روسوندع......"
-نه......من نميزارم...جيمين رو ببره......
"مگه چي ميشه؟خب جيمين هميشه ارزوي ي خانواده رو داشته..."
-خانواده ب كسايي ميگن ك براي پيداكردنت خودشون و ب اب وأتيش  ميزنن...نع كسي ك فقط با اولين بليط برگشته كره..."
"كوكي...اروم باش...اول بايد تست دي ان عي بدن"
-تهيونگ...اصن نگو ك جيمين رو ميشناسي...
"ولي كوكي...اين حقه جيمين عه...اون بايد انتخاب كنه...بين زِندِگي الان ش با تو يا با عموش..."
-تهيونگ...چرا نميفهمي...جيمين شايد جيهون رو ب عموش بسپره...ولي خودش نميرع...
"عمو ش خيلي مصمم ب نظرم ميرسيد..."
-يني چي؟...يني قطعا ميخاد جيمين رو ببرع...
"نامجون هيونگ ميگفت، كل اداره رو گذاشت روي سرش...ظاهرا خيلي هم پولدار بود......"
-اسمش؟
"پارك جي وو"
بعد اَز اينك تهيونگ رفت......
جونگكوك ساعت ها توي حياط قدم زد......
ب فكر رفتن جيمين بود......
جيمين نبايد ميرفت......
اگر جيمين اَز خونش ميرفت...
اونوقت ديگ كسي نيس ك نگران ش باشه......
كسي نيس ك با اشتياق براش صبحانه درست كنه......
فكر رفتن جيمين فقط ازارش ميداد......
————————————————
هوسوك ب كوكي كمك كرد تا روي تخت بشينه......
"درد نداري؟"
كوكي نه ايي گفت...و توي فكر فرو رفت......
چند ساعتي توي اتاقش بود......
صداي در ، جونگكوك و اَز افكار منفي ش بيرون كشيد......
جيمين با ماگ كوكي، و با لبخند وارد اتاق كوكي شد......
براي كوكي نوشت:[شير داغ كردم...بخور]
جونگكوك لحظه ايي لبخند كوتاهي زد و پشت ب جيمين دراز كشيد......
جيمين اَز اين رفتار كوكي تعجب كرد......
وقت شام بود و هوسوك و يونگي مدام جيمين و كوكي رو صدا ميزدند......
اما هيچ كدوم حتي درب اتاقاشون رو هم باز نكردند......
يونگي وارد اتاق جيمين شد ......
جيمين گوشه ي اتاق، در حالي ك زانو هاش رو بغل كرده بود......
داشت زار زار اشك ميريخت......
كل صورتش قرمز شده بود......
يونگي درب رو پشت سرش بست و جلوي جيمين زانو زد:"چي شده باز داري گريه ميكني...؟"
جيمين نوشت:[كوكي...ديگ ب من اهميت نميده...بهتره ك برم...]
يونگي پوفي كشيد و گفت:"ب خاطر همين ٣ ساعته اينجا خودتو حبس كردي؟"
"كوكي...خيلي أوقات اينجوري ميشه...وقتي روي ي چيزي زياد تمركز ميكنه...همينه..."
[اخه حتي ب من نگاهم نكرد...]
[من ي احمقم ك بهش اعتراف كردم...]
[اون اَز نگه داشتن من پشيمون شدع......]
يونگي دستي روي سر جيمين كشيد و گفت:"جيميني......انقدر بد بين نباش...الان هيونگ ميره ازش ميپرسه...لازم نيس نگران باشي...ديگ گريه نكن و اروم باش..."
يونگي اَز اتاق بيرون اومد و ب هوسوك توضيح داد......
هوسوك هك وارد اتاق كوكي شد......
كوكي زير پتو بود......
پتو رو كنار زد و با چشم هاي سرخ كوكي مواجه شد......
با تعجب پرسيد:"گريه كردي؟"
جونگكوك پتو رو اَز دستان هيونگ ش بيرون كشيد و گفت:"خودت چي فك ميكني؟"
-هي......جئون جونگكوك......بهتره تموم ش كني......جيمين توي اتاقش داره زار زار ب خاطر كم محلي تو گريه ميكنه......بس كن اين خودخواهي تو......"
جونگكوك روي تخت نشست و در حالي ك صداش ميلرزيد گفت
"هيونگ اگر يكي بهت بگه...ديگ نبايد يونگي رو ببيني چ حسي پيدا ميكني؟اگ يكي ب زور ازت بگيرتش چي؟وايميسي نگاش ميكني؟نه براش سخت تلاش ميكني..."
-خب الان كي ميخاد جيمين رو ازت بگيره...؟
كوكي با خشم جواب داد:"اون عموي عوضي ش"
هوسوك با تعجب پرسيد:"درخواست دادع؟"
جونگكوك اشك ش رو پاك كرد و زير لب گفت:"ارع...من نميتونم بزارم جيمين اَز دستم برع...جيمين مهم ترين فرد زِندِگي منه"
-كوكي......بهتره ب جيمين نگي...وگرنه همين چند روز باقي مونده هم گريه ميكنه...
جونگكوك با بغض پرسيد:"هيونگ...بايد چيكار كنم؟..."
هوسوك ب ارومي بازوي سالم كوكي رو گرفت و گفت:"بيا بريم...غذا بخوريم فعلا...بعدا حرف ميزنيم..."
————————————-
-هي...تو...بريز...
-جناب كيم تهيونگ...خيلي داري مينوشي......
تهيونگ لبخند تلخي زد و گفت:"هيونگ...درد من با چند تا شات حل نميشه..."
-تهيونگ...ب خودت بيا...تا الان ٣ تا بطري نوشييدي؟
تهيونگ موهاي خاكستر رنگ ش رو مرتب كرد وگفت:"ولي مست نشدم..."
-عارع...مست نشدي...فقط داري معدت رو پر ميكني......
هي من شماره كسي رو ندارم ك بياد و تو رو ببرع......
"هي...جين هيونگ، مگ نميبني دارم درد ودل ميكنم؟"
جين فورا گفت:"يح يح......"
-جين هيونگ......ميدوني چيع...حس ميكنم ي تكه اَز وجودم گم شدع...
-يني چي بچه جون؟
-ي احساس گنگي دارم......
-گنگ؟شايد ب خاطر اينه ك همه ي رفقات گي عن؟
-هيونگ......چي ميگي...مگ گي بودن چ عيبي دارع؟
-معلومه ك عب ندارع...من خودم ي زماني گي بودم...
تهيونگ شات ش رو كنار گذاشت و گفت:"واااو...خب با كي؟"
-اسمش رو نميتونم بهت بگم......ولي خيلي باملاحظه و خوش اخلاق بود...
براي ادامه تحصيل رفت، امريكا...و منم ب خاطر دلايلي باهاش كات كردم......
-دقيقا چ دلايلي هيونگ؟
"خب...خيلي چيز ها بود......مادرش با رابطه مون مخالف بود...حتي فك ميكرد من اونو براي پول ميخام......چندين بار سعي كرد منو بكشه......"
-واااي...خب اون چي گفت؟
"خودش عم ميدونست مادرش، ميخواست اونو بفرسته امريكا تا منو فراموش كنه...منم شب أخر بهم زدم باهاش......"
-چجوري؟چي گفتي؟
"خب ميدوني...مادرش ب من گفت اگر تا قبل اَز پروازش، باهاش كات نكنم...ميتونه پدرم رو بكشه، مادرم رو ي برده ي جنسي كنه..."
"در صورتي ك قبلا هم وقتي گفت گروگان گيري، برادر كوچكيمو گروگان گرفت......"
"شب اخر بهش گفتم...ببخشيد ك زِندِگي تو تباه كردم... و موبايلمو...ك توش پر بود اَز خاطراتمون رو بهش دادم......فك كنم الان حتي منو يادش نباشه...ولي اگر روزي برگرده باز هم عاشقش ميشم"
تهيونگ بيهوش روي كانتر بار افتادع بود......
جين زير لب گفت:"كيم نامجون..."
كمي نگذشت ك گوشي تهيونگ زنگ خورد......
ب نام "كيم نامجون " سيو شدع بود......
جين نهيبي  ب خودش زد و گفت:"نع...اين اون نامجون نيس...مطمعنم..."
و با ترس پاسخ داد:الو؟
اون صداي مردونه و بم......
خودش بود......
همون
كسي ك پنج ساله دنبالش ميگردع......
———————————————
-جيميني...جيهون رو بيار بايد ي چيزي ب جفتشون بگم......
جيمين با جيهون كنار همديگر نشستند و ب جونگكوك خيره شدند...
"خب جيمين تو ، عمو داري؟"
جيمين كمي فكر كرد و نوشت:[نه]
"خب جيمين شخصي رو ميشناسي ك اسمش پارك جي وو باشه؟"
جيمين با شنيدن نام اون فرد ناخوداگاه تعجب كرد......
جونگكوك روبرويش نشست و گفت:"ميشناسي؟"
[عااا......خب پدرم باهاش...قطع رابطه كردع بود...اصن نديدمش ولي اسمش رو بارها شنيدم...]
جونگكوك نفس عميقي كشيد و با ترس گفت:
"ميخاد تو و جيهون رو ببره پيش خودش..."
جيمين فورا تايپ كرد:[من نميخام باهاش برم...]
"جيميني......منم دوست ندارم تو بري...راستش فكر اينك توي اين خونه بدون تو باشم ديوونم ميكنه...
بايد ي راه حلي پيداكنيم...ك تو رو پيدا نكنن..."
[از كجا فهميده من زنده م؟]
"پخش زنده ي مراسم تجليل توي يوتيوب"
[ولي......من نميخام باهاش زِندِگي كنم......من اينجا رو دوست دارم......]
"ميدونم جيمين......راستش اون خونه اش تو فرانسه اس......ميخاد تو رو ببره اونجا..."
جيمين با شنيدن حرف جونگكوك انگار يخ زد......
هيچ چيز ديگه ايي نشنيد......
دست جيهون رو محكم گرفت......
و ب طبقه ي بالا رفت......
جونگكوك هم مدام صداش زد:"جيمين......جيميني...من نميذارم تو رو ببره فرانسه...بهت قول ميدم...جيميني...خواهش ميكنم...ي كم فكر كن... ب هر حال اگر تست بديد، ب اجبار بايد بري......ولي نميتونم بزارم......اه ......جيمين..."
جيمين داخل اتاق ش شد و درب رو محكم كوبيد...
زير لب گفت:"من نميخام اَز پيش جونگكوك برم......"
نفس عميقي كشيد و ب سمت تخت ش رفت......
پنجره رو باز كرد و ب بيرون خيره شد......
بارون شديدي ميومد......
انقدر شديد ك گاهي قطره هاش ب داخل اتاق پرواز ميكردند......
بوي خاك......
بوي خيسي چمن ها......
جيمين اَز قصد همون جوري با پنجره ي باز بدون پتو، روي تخت ش بخواب رفت......
ولي كمي بعد اَز سرما ب خودش لرزيد......
———————————————
خب دوستان...🖐🏻
اينم اَز اين پارت......💫♥️
راستش حالا ك كال مي وانس دارع تموم ميشه......
نظرتون در مورد فيك بعدي چيه؟
كاپل ش چي؟ يني جيمين با كي؟
اين پارت خيلي حساس بود...😭♥️
خودم دلم واس جيميني ميسوزع...😭💫
ووت عا هم كم شدن......ووت بدين
اگر اين پارت رو دوست داشتيد......
نظر يادتون نرع......
و اينك اون ستارع ي كوچولو رو لمس كنيد*-*
همين...
فقط حتما حتما در مورد فيك بعدي نظر بديد، در مورد داستان ش هم نظر بديد......
ممنون ك وقت ميزاريد و ميخونيد...♥️💫
لاو يو عال......💫

Call me onceWhere stories live. Discover now