Ep.16🍂

581 100 6
                                    

صبح شده بود......
جيمين پلك هاي خسته شو اَز هم باز كرد......
نور كور كننده ايي ب چشم ش خورد......
نور خورشيد دقيقا جلوي چشمهاش بود......
دستي نور خورشيد رو گرفت......
باعث شد سايه دستش روي صورت جيمين بيوفته......
جيمين با فكر ب اينك اين دستان كوكي عه......
چشمهاشو بست......
نفس عميقي كشيد و گفت:"تنهام...بزار"
كوكي روي تخت جيمين دراز كشيد......
كل شب رو بيدار موندع بود ......
كل شب صورت جيمين رو نگاه ميكرد......
انگار بايد تك تك اعضاي صورت شو ب خاطر بسپره......
حتي خودش هم فكر نميكرد......
ك تا اين حد عاشق بشه......
عاشق پسر ضعيفي ك در برخورد اول جلوي اون بيهوش شد......
كل شب موهاش رو نوازش كرد......
اَز اينك كسي توي اتاق نبود خوشحال بود......
فقط خودش و جيمين بودند......
انگار مغزش فقط دستور ميداد ك بايد ب نوازش هاش ادامه بده......
اين نوازش ها......
شايد براي جيمين شيرين بودند......
ولي براي كوكي ، تلخترين چيز ممكن بودند......
چون شايد فردا صبح ديگه نتونه ب همين راحتي پوست جيمين رو لمس كنه......
با صداي جيمين اَز فكر ديشب بيرون اومد......
"ميشه،ماسك اكسيژن رو بدي؟"
كوكي سريع بلند شد و ماسك رو جلوي دهان جيمين قرار داد......
باز هم كنار جيمين دراز كشيد......
پتو رو روي پاهاي جيمين كشيد......
در حالي ك داشت ب دم و بازدم نفس ش گوش ميكرد......
پرسيد:"حالت بد شد؟"
جيمين اَز زير ماسك با صداي خفه ايي گفت:"فقط ي لحظه"
جونگكوك ترجيح داد ساكت بمونه......
و ب خس خس نفس هاي جيمين گوش بسپره......
با هر بار نفس كشيدنش......
انگار لحظه ايي اَز عمر جونگكوك كم ميشد......
كوكي سعي كرد ب فكر اخرين ها نباشه......
با انگشتانش ، ب ارومي صورت جيمين رو نوازش كرد......
و جيمين گذاشت ، هُرِم نفس هاي كوكي ، صورت ش رو پر كند......
جيمين اَز زير پتو......
دستهاش رو دور كمر كوكي گذاشت......
چشم هاشو ب اجبار بست......
كمي بعد پوست ش اَز عرق خشك شده ميسوخت......
ب سختي نفس ميكشيد......
شايد ب خاطر اين بود ك هر دو داشتند. ب **اخرين بار**  فكر ميكردند......
جونگكوك ماسك رو اَز صورت ش برداشت......
دستش رو زير سر جيمين گذاشت......
و با صداي بمي گفت:"سرت رو بذار روي دستم..."
جيمين هم همينكار رو كرد......
با فرود اومدن سر جيمين روي بازو هاي كوكي......
انگار بهم نزديك تر شده بودند......
جونگكوك دست ازادش رو دور شونه هاي كوچك جيمين حلقه كرد......
جيمين رو ب خودش چسبوند......
جيمين هم ب سمفوني ضربان قلب كوكي گوش داد......
جيمين دست ش رو اَز دور كوكي ازاد كرد......
روي قفسه سينه ي كوكي قرار ش داد......
ضربان قلب كوكي رو با دست ش حس كرد......
با صداي ضعيفي  ب خاطر مچاله شدن توي بدن كوكي ، گفت:"دو تا يكي"
و بعد ب سمت كوكي غلتيد......
تا صورت ش رو مشاهد كنه......
كوكي متعجب گفت:"منظورت چيه؟"
و دست جيمين رو گرفت......
دست هاش لرزش كمي داشتند......
ك جيمين سعي داشت اون لرزش رو پنهان كنه......
ولي نتونست......
جيمين ب ارومي زمزمه كرد:"ضرب قلب ت رو ياد گرفتم..."
"ديگه ب هيچ ادمي دِلْ نميبندم...مگه كسي ك ضرب قلبش دو تا يكي باشه"
جونگكوك اخمي الكي كرد و گفت:"يني چي؟يني اگر كس ديگه ايي دو تا يكي بود ضرب قلب ش تو عاشقش ميشي؟"
جيمين خنده ي كوتاهي كرد و گفت:"احمق...فقط ي نَفَر تو دنيا ضرب قلب ش مثل توعه"
-كي؟
جيمين سرش رو اَز بازوي جونگكوك بلند كرد......
ب ارومي گفت:"خود تو"
و روي صورتش خم شد......
ب ارومي بوسيدش......
جونگكوك جيمين رو اَز خودش جدا كرد و گفت:"ولي فكر كنم من بايد ببوسمت..."
جيمين چشم هاشو بست و منتظر بؤسه ي كوكي شد......
كوكي ب صورت جيمين خيره مونده بود......
بغض سنگيني ب گلوش چنگ ميزد......
زبونش رو گاز گرفت......
تا اشك هاش نريزند......
نميخواست اين لحظه ها تموم شوند......
دوست داشت حتي همينجوري بميرد......
در حالي ك سعي ميكرد زياده روي نكنه...
لب ها شو بيرون كشيد......
جيمين مثل بچه ها رفتار كرد
بدون نگاه كردن ب كوكي گفت:"فقط ي كم بيشتر"
و خودش شروع كرد......چشم هاي هر دو بسته بود......
نميتونستند توي چشم هاي همديگه نگاه كنند......
شايد كمي عاشق تر......
شايد كمي ديوانه تر ميشدند......
جيمين ب ارومي اشك ريخت......
جونگكوك هم براي اولين بار ،جلوي جيمين شروع ب گريه كردن ، كرد......
ولي اينبار هم جيمين اشك هاي داغي جونگكوك رو ك روي گونه هاش ميچكيدند رو نديد......
بعد اَز بؤسه ي طولاني شون......
اينبار ديگه هيچ كدوم نفس نفس نميزدند......
هيچ كدوم سوزشي احساس نميكردند......
چون هر دو داشتند اشك مي ريختند......
جيمين سرش رو توي اغوش كوكي پنهان كرد و چند دقيقه مدام اشك ريخت......
جونگكوك ناخوداگاه دستهاش رو دور جيمين حلقه كرد......
با صداي لرزونش گفت:"قول ميدم......تا اخر دنيا همراهي باشم......بهت سر ميزنم......من......من بهت قول ميدم..."
جيمين سرش رو چندين بار تكون داد......
نميخواست بشنوه......
دوست داشت حس كنه......
دوست داشت كلمات رو اَز قلب كوكي، خودش بيرون بكشه......
جونگكوك ، جيمين رو اَز اغوش خودش بيرون اورد......
توي چشمهاي أشكي ش خيره موند......
اشك هاي صورتش رو با انگشتانش كنار زد......
با دست هاش صورت جيمين رو قاب كرد......
با بغض ازش پرسيد:"چرا...حرف نمي زدي؟"
جيمين مثل بچه ها ك براي گرفتن چيزي گريه ميكنند......
گفت:"نميخواستم......ديگ هم حرف نميزنم......"
-"جيمين، واقعيت رو بگو"
"من......فقط اَز صداي خودم بدم مياد..."
جونگكوك موهاي ريخته توي صورتش رو كنار زد......
ب پيشوني جيمين نگاه عميقي كرد......
سرش رو روي لب هاي خودش گذاشت......
و همون جوري گفت:"صداي تو شيرين ترين ، اهنگي بود ك بهش گوش دادم..."
جيمين خنده ي ريزي كرد و با كنايه گفت:"الان داري ميگي...؟"
"جيميني...هيچ چيزي شيرين تر اَز صدأت ني..."
صداي گوشي جونگكوك باعث شد، هر دو اَز اون حال بيرون بياييند......
-الو؟
-"هي...كوكي......جواب دي عن عي اومد...مثبت عه...جيمين فردا پرواز دارع..."
جونگكوك با شنيدن فردا......
عصبي شد......
نفس عميقي كشيد......
چون جيمين ب اون چشم دوخته بود......
با صدايي ك سعي ميكرد مسلط باشه گفت:"باشه...ادرس منو بده بهش..."
گوشي ش رو روي مبل پرت كرد......
با صدايي ك ب سختي شنيده ميشد ، گفت:"ميرم...دستشويي..."
داخل دستشويي شد......
درب رو قفل كرد......
اَز بغض لب هاش ميلرزيدند......
نميتونست ديگه اين بار رو تحمل كنه......
پشت در ، روي پاهاش فرود اومد......
نميخواست جيمين متوجه ش شود......
پس بي صدا گريه كرد......
با دستش جلوي دهنش رو گرفت......
كاملا خفه گريه كرد......
اشك هاش بدون هيچ معطلي پايين ميريختند......
صورتش سرخ شده بود......
چشمهاش كاسه ي خون شده بودند......
ب سختي روي زانو هاش نشست ......
شير اب رو باز كرد تا جيمين شك نكنه......
ميدونست جواب مثبت عه......
حتي ميدونست ك جيمين رو ميخاد ببره با خودش......
ولي حداقل ن فردا......
فردا براي خداحافظي خيلي زود بود......
با ياد اوري خداحافظي، با شدت بيشتري گريه كرد......
ب هق هق افتاده بود......
جيمين متوجه صداي هاي عجيب شده بود......
نزديك دستشويي شد......
صداي گريه جونگكوك اَز صداي شير اب بيشتر بود......
ميتوانست كاملا واضح صداي هق هق كردناش رو بشنوه......
محكم با مشت. ب در كوبيد......
با صداي بلندي گفت:"در رو باز كن......"
جونگكوك اَز شنيدن صداي جيمين جا خورد...ر
فورا بلند شد و ابي ب صورت ش زد......
جيمين او نطرف تر ب گريه افتاده بؤد......
"با تو عم ميگم.........در...رو باز كن......"
جيمين دستش رو بالا گرفت......
خواست دوباره در بزنه......
ك درب باز شد......
موهاي مشكي جونگكوك روي پيشوني ش بود......
ب طوري ك ب سختي ميشد چشمهاي ب رنگ خون ش رو ديد......
جيمين دست ش روي هوا موند......
جونگكوك زير لب گفت:"بيا..."
و اغوشش رو باز كرد......
جيمين هم خودش رو درون اغوش جونگكوك پرت كرد......
و با همون دست مشت شده ش ب سينه ي كوكي كوبيد......
بريده بريده گفت:"فكر كردم ...اتفاقي...افتاده..."
جونگكوك در حالي ك پشت گردن جيمين رو نوازش ميكرد......
گفت:"تو......طاقت ي در فاصله رو نداري......چجوري ميخاي بري اون ور دنيا؟..."
جيمين سرش رو بيشتر توي اغوش كوكي پنهان كرد......
—————————————————————
-"هوسوك...اون بإدكنك ها رو باز كن..."
-من......نميتونم......
بعد با صداي بلندي جيهون رو صدا زد......
-بيا...اينجا جيهون......كمك لازم دارم......
جيهون پله ها رو اروم پايين اومد......
پرسيد:"تولد عه؟"
يونگي اروم جواب داد:"عارع...تولد كوكي عه..."
"چ جالب واسه هيونگ من دو روز ديگه س......"
هوسوك و يونگي اَز شنيدن اين حرف جيهون جا خوردند......
هوسوك كمي بعد أهي كشيد و گفت:"قرار عه بدترين جشن تولد كوكي باشه..."
—————————————-
دو ساعت اَز برگشتن شون گذشته بود......
جو عجيبي توي خونه بود......
هر دو كنار همديگر روي مبلي نشسته بودند......
توي تاريك ترين نقطه ي خونه......
جيمين تمام مدت توي اغوش كوكي بود......
دستهاشون رو بهم گره كرده بودند......
جونگكوك با ارامش دست كوچك جيمين رو نوازش ميكرد......
گه گاهي نفس عميقي ميكشيدند......
گاهي هم كوتاه مدت صداي خنده شون انعكاس ميشد......
صداي زمزمه ي جيمين ب گوش رسيد:"ميدوني...چقدر...قراره...دلتنگ ت بشم؟..."
جونگكوك روي موهاي جيمين بؤسه ايي زد......
ب ارومي گفت:"تو ميدوني...قرارعه...اَز دلتنگي ت ديگه نرم سركار...؟"
و سرفه ايي كرد......
جيمين نگران،اَز اغوش گرم كوكي بيرون اومد......
دست كوچك ش رو روي پيشوني جونگكوك گذاشت......
با مقاييسه ي دما ، هيين عي كشيد و توي چشماش خيره شد......
ب ارومي زمزمه كرد:"سرما...خوردي..."
جونگكوك چيني ب بيني اش داد ......
ب ارومي دست جيمين رو گرفت و اون رو ب اغوش خودش هدايت كرد......
با صداي بمي گفت:"خوبم..."
جيمين با صداي لطيفي جواب داد:"فكر كنم...اَز من گرفتي..."
جونگكوك گونه ي جيمين رو نوازش كرد وگفت:"اخرين يادگاري ت"
جيمين با شنيدن جمله ي كوكي ، بغضي اسير گلوش شد......
اشك هاش، قطره قطره روي گونه هاش كوبيدند......
جونگكوك هم همه ي قطره ها رو با انگشتانش پاك كرد......
كمي بعد، جيمين اروم شده بود......
بالاخره اَز روي مبل بلند شد و ب كوكي گفت:"زود برميگردم..."
و ب سمت طبقه ي دوم دويد......
درب اتاق ش رو بست......
دكمه ي ركورد فيلم رو زد......
گوشي رو درست جلوي خودش گذاشت......
شروع كرد ب حرف زدن......
"اه......سلام...سرگرد..."
اشك هاش ديد ش رو تار كردند......
"چرا...دارم گريه ميكنم؟"
"اه......ميخاستم ، بهت چند تا چيز بگم...سرگرد...
اول اينك ازت ممنونم......ك......ب من ارزش دادي......و گذاشتي......عشق پاكي رو باهات تجربه كنم......ازت ممنونم ك انقدر پاك و خالصانه ، سمتم اومدي و ب من جرئت دادي......
جرئت دادي تا دوستت داشته باشم......
تا بهترينم باشي......
و اينك ك......من......پارك جيمين......قبل اَز تو ، ي برده ي جنسي ساده بودم...ك براي هيچ كس اهميتي نداشته......ولي تو......اَز همون لحظه ي اول......ب من توجه داشتي......
شايد خنده دار باشه......
ولي روزهايي ك ميومدي توي سلول ، فكر ميكردم ،ب من شك داري ك فرار كنم......
وقتي وارد خونه ت شدم......
حس امنيت بهم دادي......
ب خاطر همين توي حموم حرف زدم......
ميدوني من دوستت دارم؟
اينم ميدوني ك حاضرم برات هر كاري بكنم......
پس منتظرم بمون......
و دكمه ي ركورد رو خاموش كرد......
اشك هاشو با دستان كوچك ش پاك كرد......
روي كاغذي نوشت......
[با تمام وجودم...دوستت دارم...]
و روي اينه چسباند......
تقريبا ظهر بود......
همه خوابيده بودند......
جونگكوك همونجا ب خواب رفته بود......
جيمين ملافه ي سفيد رنگي رو اَز بالا اورد......
ب ارومي روي بدن جونگكوك انداخت......
چند لحظه ايستاده ، ب جونگكوك خيره موند......
داخل آشپزخانه رفت......
بعد اَز سروصداي زيادي ، بالاخره ي قابلمه بزرگ پيدا كرد......
دستور پخت سوپ رو اَز اينترنت گرفته بود......
با احتياط هويج ها رو ريز كرد......
گاهي با لبخند ب مواد سوپ نگاه ميكرد......
حتي فكر اينك جونگكوك اين سوپ رو بخوره هم ديونه ش ميكرد......
بعد اَز ٢ ساعت تلاش بي وقفه......
بالاخره اَز آشپزخونه بيرون اومد......
كنار جونگكوك نشست......
صورتش رو نوازش كرد......
و زير لب گفت:"مثل خودت......ميخام نوازش كنم..."
و عطسه ايي كرد......
جونگكوك با صداي عطسه ي جيمين اَز خواب پريد......
گيج اطراف ش رو نگا كرد......
با صداي گرفته ي ناشئ اَز سرما خوردگي گفت:"حداقل......بيدارم ميكردي...بعد..."
و بعد سرش رو روي بالشت كوبيد......
جيمين با جعبه دستمال كاغذي، اروم اروم نزديك كوكي شد......
چ زود دوباره ب خواب رفته بود......
جونگكوك زير چشمي ب جيمين نگاه كرد......
وقتي نزديكش شد ، ملافه رو روش پرت كرد......
و جيمين رو روي مبل انداخت......
جيمين مدام دست و پا ميزد......
و جونگكوك با خنده هاي بلند ، سعي داشت جيمين رو قلقلك (؟) بدع......
جيمين بين خنده هاش ميگفت:"سوپ.........ايييي.........سوپم......"
جونگكوك لحظه ايي اَز تقلا دست كشيد......
و با خنده توي صورت جيمين گفت:"ديگه...منو اينجوري بلند نكن......"
وخلافه  رو اَز روي جيمين برداشت......
موهاي جيمين كاملا بهم ريخته شده بودند......
لباسش توي تن ش چين خورده بود.........
بلند شد و با خنده توي چشمهاي جونگكوك خيره موند......
زير لب گفت:"اه......الان سوپم ميسوزع..."
و ب سمت آشپزخونه دويد......
جونگكوك هم مثل سايه ي  جيمين  دنبال ش رفت......
داخل آشپزخونه ك شد......
بويي ملايمي ب مشامش خورد......
مخلوط بوي شير و جو......
جيمين شروع ب هم زدن سوپ كرد......
جونگكوك اَز پشت نزديك ش شد......
ب ارومي دستاشو دور كمر جيمين حلقه كرد......
و گردن شو خم كرد و روي شونه ي جيمين گذاشت......
با صداي كلفتي پرسيد:"سوپ...؟"
اهنگ صداش پر اَز حس كنجكاوي بود......
جيمين با لحن مغرورانه ايي گفت:"بله...سوپ...درست كردممم"
و ملاقه رو سر جاش گذاشت......
جونگكوك همونطوري ، جيمين رو ب سمت مبل هدايت كرد......
دستهاي جيمين رو لمس ميكرد......
واز پشت بدن جيمين رو هدايت ميكرد......
نوبت ب لمس انگشت اشاره ش ك رسيد، بريدگي رو احساس كرد......
همون لحظه جيمين ناله ب خفيفي كرد"اه......ميسوزع..."
جونگكوك خنده ي كوتاهي كرد و گفت:"قول بدع...ك ديگ برام چيزي درست نميكني !"
جيمين متعجب دستان كوكي رو ك دورش حلقه شده بودند رو جدا كرد......
و گفت:"چرا......مگه چي ميشه؟"
جونگكوك زير لب گفت:"هيچي......فقط يا من ميميرم...يا تو"
و فورا ب بيرون اَز عمارت دويد......
بدون توجه ب اينك بارون شديدي داشت مي باريد......
هر دو بيرون پريدند......
جونگكوك فقط بلند بلند ميخنديد و فرار ميكرد......
جيمين هم با صداي ازاد مدام تحديد ش ميكرد......
بارون قطره قطره روي زمين فرود ميومد......
و فقط قطرات باران بودند ك انقدر اَز خوشي اون ها خبردار بودند......
هر دو با خنده ب انتهاي باغ رسيدند......
تمام لباس هاشون گِلي و خيس شده بود......
جونگكوك اَز انتهاي باغ با صداي بلندي فرياد زد:"هي......پارك جيمين..."
جيمين هم بلند تر جواب داد:"چيه...سرگرد؟"
جونگكوك خنده ي احمقانه ايي كرد و گفت:"دوستت دارم..."
جيمين پاشو محكم توي گودال پر اَز اب نزديك كوكي كوبيد......
و در حالي ك فقط چند سانت باهمديگه فاصله داشتند......
جيمين فرياد زد:"ولي...من عاااااشقتم..."
و كل لباس جونگكوك ب رنگ قهوه ايي در اومد......
جيمين در حالي ك فرار ميكرد با صداي بلندي گفت:"قهوه ايي بهت مياد......سكسي شدي...سرگرد"
جونگكوك هم در جواب ، شلنگ رو باز كرد......
ب سمت جيمين دويد......
و بلند گفت:"ولي......وقتي خيس ميشي......تو سكسي تر ميشي..."
و كل باغ رو دوباره دويدند......
سكوت هميشگي باغ ، با صداي خنده هاي اون ها شكسته بود......
گاهي انقدر ميخنديد ك روي چمن ها دراز ميكشيدند......
اهميتي ب بارون نميدادند......
بارون شدت بيشتري گرفته بود......
بوي خاك كاملا فضا رو پر كرده بود......
ولي جيمين و جونگكوك هر دو در حال دويدن بودند......
مثل دو تا كودك ......
گودال ابي جلوي اونا بود...
در حالي ك دستان همديگر رو گرفته بودند و قدم ميزدند......
هر دو توي گودال فرو رفتند......
جيمين با صداي بلندي خنديد......
و گفت:"حالا...بيشتر......قهوه ايي بهت مياد..."
و مشت ش رو پر اَز گِل كرد و ب صورت و موهاي جونگكوك ماليد......
و بعد با صداي بلندي قهقه زد......
جونگكوك اَز گِل متنفر بود......
ولي حالا كل وجودش پر اَز گِل بود......
نگاهي ب اطراف ش كرد......
چند شاخه گل اون طرفتر بودند......
سرخ ترين ش رو اَز جا كند......
و روي سر جيمين پَر پَر كرد......
و گفت:"بهت...قرمز خيلي مياد، پارك جيمين..."
جيمين گلبرگ هاي روي سرش رو برداشت......
و گذاشت داخل جيب هودي ش......
و با خنده گفت:"اينم...يادگاري تو......"
و ب طرف درخت ميوه دويد......
با اشتياق ب جونگكوك نگاه كرد......
جونگكوك با صداي ضعيفي گفت:"ديگ...نميتونم...راه بيام......"
و سرفه ايي كرد......
جيمين نزديك ش شد......
پشت ب كوكي روي دو پاش نشست و گفت:"بپر...بالا"
كوكي خنده ي ضعيفي كرد و گفت:"تو يك سوم مني...نميتوني منو بلند كني"
جيمين گفت:"بدو ديگه..."
جونگكوك پوفي كرد و روي كول جيمين پريد......
هر دو نفس نفس ميزدند......
جونگكوك سرش رو روي شونه ي جيمين گذاشت......
و در گوشش گفت:"بيبي...من قوي عه..."
دو دقيقه نگذشته بود ك تعادل جيمين بهم خورد......
هر دو پخش زمين شدند......
جيمين تك خنده ايي كرد و گفت:"ضعيف تر اَز اون چيزي هستم ك فكر ميكنم..."
جونگكوك با خنده گفت:"نه......بيبي من ..."
جيمين حرف ش رو قطع كرد و گفت:"هيييش"
و خودش رو داخل اغوش جونگكوك  پرت كرد......
جونگكوك اَز پشت جيمين رو بغل كرد......
و موهاشو چنگ زد......
پاهاشون رو توي همديگه قفل كرده بودند......
و مدام ميخنديد......
جيمين هم مدام عطسه ميكرد......
جونگكوك گفت:"فك كنم امشب تب كنيم..."
جيمين با اشتياق گفت:"خيلي خوش گذشت..."
و لب جونگكوك رو بوسيد......
جونگكوك متعجب توي چشم جيمين خيره شد و گفت:"هيئ...بدون اجازه چرا ميبوسي..."
جيمين دوباره ولي اينبار محكم تر جونگكوك رو بوسيد......
و زبون ش رو بيرون اورد......
"هه...بازم ميبوسمت..."
جونگكوك هم در جواب جيمين فقط خنديد......
———————————————————-
هوسوك دو تا قهوه ي داغ روي ميز گذاشت......
و گفت:"شما...دو تا...الان تب ميكنيد..."
هر دو پتو پيچ بودند......
فقط چشمهاي جيمين اَز بين پتو معلوم بود......
جونگكوك هم فقط دماغش معلوم بود......
با شنيدن حرف هوسوك هر دو......
با صداي خفه ايي ب خاطر پتو همزمان گفتند:"نه خير"
هوسوك خنديد و گفت:"اولين كلمه ايي عه ك اَز جيمين ميشنوم..."
يونگي روي مبل نشست و گفت:"اين دو تا ادم بشو نيستن..."
جيمين پتو رو اَز صورت ش جدا كرد و گفت:"خيلي هم خوبيم...اون سوپ عو بدع..."
با كنار كشيدن پتو ، دماغ سرخ جيمين معلوم شد......
هوسوك گفت:"حداقل بپوشون اون دماغو..."
جونگكوك گفت:"اه...سوپ بيبي م رو بده ميخام بخورم..."
هوسوك دو كاسه سوپ رو جلوي كوكي و جيمين گذاشت......
يونگي زير لب گفت:"كوكي...امشب تولدت عه..."
كوكي گفت:"ميدونم..."
يونگي نگاه ريزي كرد و گفت:"پس مثل ادم...استراحت كن تا ي ساعت ديگ ك كيك مياد......"
جونگكوك گفت:"همينجوري راحتم..."
يونگي پوفي كرد و گفت"خيره سر"
بعد اَز يك ساعت...
همه توي پذيرايي نشسته بودند......
هوسوك تماسي اَز تهيونگ دريافت كرد......
دكمه ي پاسخ رو فشار داد.  و گوشي رو داد به جونگكوك......
تهيونگ كنار دريا بود......
وقتي تماس برقرار شد......
تهيونگ با ديدن جونگكوك جون تازه ايي گرفت و گفت:"هييييي...پسر"
جونگكوك با صداي گرفته اش ،سعي داشت هيجان داشته باشه......
ولي اين صدا گرفته تر اَز اين حرف ها بود......
تهيونگ كمي مكث كرد و گفت:"خوبي؟جيمين خوبه؟"
جونگكوك با لبخند گفت:"عارع...همه خوبيم...كجايي الان...؟"
تهيونگ لبخند مستطيلي شكلي زد و گفت:"ملبورن..."
و دوربين رو روبه دريا گرفت......
جيمين نزديك جونگكوك شد و گفت:"وااااو...قشنگه..."
تهيونگ با ديدن دو تا چشم و ي دماغ سرخ، با خنده گفت:"اين جيمين عه?"
جيمين با لبخند گوشي رو اَز جونگكوك گرفت و گفت:"واااو ته ته ..."
تهيونگ بلند خنديد و گفت:"خوشحالم ك صدأت رو ميشنوم..."
جيمين هم گفت:"ملبورن قشنگه؟"
تهيونگ گوشي رو روي شن ساحل گذاشت...
و روبه  گوشي دراز كشيد......
ب اطراف نگاهي انداخت و گفت:"خب...شب هاش خيلي زيباست...واي مغازه هاش حرف ندارن...بايد بيايي...جيميني...خيلي زيباست...ولي غروب هاش ي كم دلگيره...در صورتي ك نميدونه مردم شهر چقدر منتظر شب هاش هستند......"
جيمين كمي مكث كرد......
روبه يونگي گفت:"تهيونگ...تغيير كردع..."
و يونگي با سر تاييد كرد......
جيمين براي تهيونگ قلب انگشتي درست كرد و خدافظي كرد......
جونگكوك هم روبه تهيونگ گفت:"ته ته......جيمين امشب پرواز دارع......"
تهيونگ اَز حرف كوكي جا خورد......
-"امشب؟"
جونگكوك گفت:"ارع......امشب ميرن روسيه...اَز اونجا ميرن فرانسه..."
هوسوك بلند شد ك كيك رو اَز يخچال بيرون بياره...
ولي با أسرار جيمين سرجاش نشست......
-"هوسوك هيونگ...خودم ميارم..."
جيمين كيك شكلاتي رو اَز جعبه بيرون اورد......
بوي شيريني توي خونه پيچيد......
جيهون كادو هايي ك اَز طرف خودش و جيمين بود رو اَز طبقه ي بالا ،اورد و روي ميز چيد......
جيمين براش ي قاب عكس درست كرده بود......
ك توش عكس خودشون دوتا توي بوسان بود......
و البوم سنگيني هم درست كردع بود......
البوم پر بود اَز عكس هاي اين چند وقت و نظر و دست خط جيمين راجب اونا......
جيمين شمع رو روشن كرد و با صداي بلند شعر تولد رو خواند......
"تولدت مبارك...سرگرد..."
يونگي هم قطعه شعري با پيانو براي جونگكوك زد......
هوسوك چند مدل لباس ست گرفته بود......
يونگي هم قهوه ساز جديد......
جونگكوك به شمع ها نگاه عميقي كرد......
جيمين گفت:"اول ارزو كن..."
جونگكوك روبه جيمين گفت:"بيا باهم فوت كنيم..."
جونگكوك با صداي بلندي ارزو كرد......
"اميدوارم......هيچ اتفاقي باعث جدايي هميشگي من و جيمين نشه..."
و شمع رو فوت كرد......
جيمين بؤسه ايي ب گونه ي كوكي زد......
و گفت:"وقتي...رفتم...كادومو باز كن..."
جونگكوك باشه ايي گفت و روبه يونگي گفت:"كادو رو بيار..."
يونگي قفس كوچكي جلوي جيمين گذاشت......
جيمين با چشمهاي عسلي و متعجب ب قفس خيره موند......
صداي "ميويي" باعث شد جيمين اَز جا بلند شود......
جونگكوك هم اَز جا بلند شد و گفت:"اسمش رو چي ميخاي بزاري؟"
جيهون بچه گربه رو اَز قفس بيرون اورد و ب سمت جيمين گرفت......
جيمين سريع بچه گربه رو بغل كرد و روبه جونگكوك گفت:"وااااو...دخترعه يا پسر؟"
جونگكوك دستي روي سر بچه گربه كشيد و گفت"دختره"
بچه گربه با تعجب ب جيمين و جونگكوك نگاه ميكرد......
جيمين شروع كرد ب نوازش كردن بچه گربه......
و زير لب گفت:"دوو"
جيهون در حالي ك داشت با پاهاي بچه گربه بازي ميكرد...
پرسيد:"يني چي؟"
جيمين هم در جواب گفت:"ب فرانسوي ميشه شيرين و دلچسب..."
جونگكوك دستي ب موهاي جيمين كشيد و گفت:"جيميني..."
گوشي جونگكوك زنگ خورد......
جيمين با احتياط "دوو" رو توي قفس ش گذاشت......
خدا خدا ميكرد ك پشت تلفن عمو ش نباشه...
جونگكوك خيلي مودبانه صحبت ميكرد......
مدام ميگفت:"چشم"
اين بيشتر ب استرس جيمين دامن ميزد......
گوشي رو ك قطع كرد گفت:"عموت تا يك ساعت ديگه اينجاست..."
انگار ك سطل اب يخ روي جيمين ريخته شده بود......
جيمين خشك ش زد......
بغضي باز ب گلوش حمله ور شد......
ولي فورا غورت داد......
با چشمهايي پر اَز اشك ب جونگكوك خيره شد......
جونگكوك ب طبقه ي بالا هدايت ش كرد......
ميدونست جيمين الان گريه ميكنه......
وارد اتاق كوكي شدند......
جيمين زودتر وارد شدو ب سمت تخت دويد......
زانوهاش رو بغل كرد و با بغض گفت:"من نميخام انقدر زود برم..."
جونگكوك كنارش نشست......
با صدايي ك فقط خودش ميشنيد گفت:"زود زود بهت سر ميزنم..."
"راستي...عموت گفت ك روسيه نميريد...اول ميريد چين ، بيجينگ بعد ميريد روسيه..."
جيمين با بغض توي چشمهاي كوكي نگاه كرد......
كوكي عم سرش رو توي اغوش گرفت......
و با لحن پرسشي گفت:"هيچ وقت منو صدا نكردي جيمين!چرا؟"
جيمين اشك ش رو پاك كرد و گفت"موقعه ي خداحافظي بهت ميگم..."
[يك ساعت بعد]
يونگي در حالي ك روي دوپايش نشسته بود و داشت لباس جيهون رو مرتب ميكرد گفت:"اين شماره ي كوكي عه، اتفاقي افتاد ، اول ب اون زنگ بزن كيوتي..."
جيهون قفس دوو رو كنار گذاشت و كت لي رو مرتب كرد و گفت:"كيوتي؟چطور ميتوني ب ي همچين مردي بگي كيوتي؟!ميخاي بميري؟!"
يونگي اَز جا بلند شد و روبه جيمين گفت:"حتما...اين بچه رو تربيت كن..."
و همه خنديدن ......
وقت خداحافظي رسيده بود......
جيهون با لبخند اَز همه خداحافظي كرد و همراه عمو رفت......
جيمين چند دقيقه ايي بود ك توي بغل جونگكوك بود......
جونگكوك مدام چيز هايي درگوشش ميگفت......
"جيميني...گريه نبايد بكني..."
"توي خودت نريز ولي بغض نكن الان..."
جيهون لحظه ب لحظه اَز حالت رو خبر ميدع...ب نفعته ك گريه نكني..."
"منم اينجا كار هامو ميكنم...ماهي ي بار ميام بهت سرميزنم..."
جيمين محكم تر كوكي رو بغل كرد......
"تعطيلات كريسمس ك كلا فرانسه عم...بايد چيزهاي خوشگل شو نشونم بدي..."
جيمين بالاخره اَز اغوش كوكي بيرون اومد.........
و با صداي لرزوني گفت:"هيچ وقت صدأت نميكنم...چون ميخام ي بهونه ايي براي ديدن دوباره ت داشته باشم..."
جونگكوك بؤسه ايي روي لب جيمين گذاشت و گفت:"حداقل ي بار صدام كن"
جيمين گفت:"سرگرد...مواظب خودت باش...خيلي مست نكن...بار نرو......پيش هوسوك هيونگ و يونگي هيونگ ميموني..."
جونگكوك هم سري ب معناي تفهيم تكون داد و گفت:"اخرين تزريق ت رو يادت نرع...اينجوري عذاب ميكشي اگر تزريق نكني..."
جيمين هم باشه ايي گفت......
ميدونست نبايد بره......
ميدونست اگر بره عذاب ميكشه.........
ولي قول ميده ك زود برگرده.........
زير لب ب كوكي گفت؛"ببخشيد...ك بايد برم...ببخشيد ك ب خاطرم قرار عه ناراحت  شي و اينك ، قول بده ك مياي پيشم..."
و انگشت كوچيك ش رو بالا اورد......
جونگكوك هم با انگشت كوچيك ش قول داد......
حتي قسم هم خورد......
جونگكوك جيمين رو ب سمت پله هاي برقي برگردوند و گفت:"جيهون منتظره...برو..."
جيمين لب زد:"عاشقتم..."
جونگكوك هم لب زد "منم...بيبي..."
كمي بعد جيمين با پالتوي كرمي رنگ ش بين افراد گم شد......
جونگكوك بالاخره بغضي ك توي گلوش بود رو ازاد كرد......
ب ارومي اشك ميريخت......
انگار هيچ كس نميخواست ك جيمين برع......
حتي قطره هاي اشك ش......
ب ارومي قطره هاي اشك رو كنار زدو سوار ماشين شد......
همون لحظه پيامي براش اومد......
با فكر ب اينك حتما نامجون هيونگ عه گوشي رو  برداشت......
پيام اَز طرف جيمين بود......
صدا بود......
[هي...سرگرد...دارم نگات ميكنم...گريه نكن......مواظب خودت باش...خوب بخواب و خوب غذا بخور...عاشقتمممم]
و پيام با شنيدن صداي عطسه ي جيمين ب پايان رسيد......
لبخند كوتاهي زد......
و سرش رو ب شيشه ي ماشين تيكه داد......
اگر جيمين توي اين ماشين بود......
حتما الان روي پاهاش دراز كشيده بود......
و جونگكوك داشت با موهاي لخت جيمين بازي ميكرد......
گاهي هم بؤسه ايي روي لب هاش ميذاشت......
شايد اصلا جيمين ، كوكي رو در اغوش گرفته بود......
و سعي ميكرد مژه هاش رو بشماره......
جونگكوك ب خاطر اين فكرها و خيالات و خنده ي تلخي زد و گفت"كاش بودي...ولي با من بد بودي..."
و هندزفري شو توي گوشش فرو كرد......
كل راه ب صداي جيمين گوش كرد......
———————————-
خب🖐🏻قرار بود اين قسمت اخر باشه ولي خب نشد
اميدوارم خوشتون بياد......
در مورد پايان داستان ، حدس تون چيع؟
حتما حتما بگيد......
ديگر سخني نيس💫
پارت بعدي فيك تموم ميشه......
در مورد فيك بعدي اگر داستاني توي ذهنتون داريد حتما بگيد......
و اينك ب جز كوكمين ، سپ هم باشه؟
در مورد پايان فيك حدس بزنيد......
شايد همونطور ك ميگيد بشه😎
ووت يادتون نرع...... همون ستاره ي كوچولو رو لمس كنيد *-*
ممنان اَز همگي...
لاو يو عال💫

Call me onceWhere stories live. Discover now