Ep.15🍂

572 100 3
                                    

جونگكوك نفس عميقي كشيد......
چند ساعتي ميشد ك اَز جيمين خبري نبود......
بارون بند اومدع بود ولي هوا خيلي سرد بود......
ماگ كاهي رنگش رو برداشت......
ب طرف طبقه ي بالا رفت......
چند روز بود ك تهيونگ بهش پيام ندادع بود......
اَز تصميم هاش ميترسيد......
ميترسيد جيمين و تهيونگ ، هر دو تصميم غلطي بگيرند......
ميترسيد ك هر دو اَز دست بدع......
تهيونگ بهترين دوستش و جيمين دليل زِندِگي ش رو......
با ترس تقه ايي ب در اتاق جيمين زد......
همون لحظه جيهون اَز اتاق هوسوك بيرون اومد......
"كوكي...هيونگم خوابيده..."
جونگكوك ب لحن پر اَز غرور جيهون لبخندي زد......
و ب ارومي درب رو باز كرد......
هواي سرد داخل اتاق باعث شد ب خودش بلزره......
پوفي كرد......
پنجره باز بود و جيمين همونطور خوابيده بود......
توي اين هواي سرد حتي با لباس هم ادم سردش ميشد......
جيمين ك فقط با ي لباس نخي خوابيده بود......
توي خودش جمع شده بود......
جونگكوك لبخندي زد و زير لب گفت:"اَز قصد اينجوري خوابيدي؟"
و روي تخت كنار، جيمين ك كاملا توي خودش جمع شده بود نشست......
روي پاهاي لخت ش دست كشيد و گفت:"جيميني...جيميني...بيدار شو......الان تب ميكني..."
جيمين توي خواب اب بيني ش رو بالا كشيد و غلتي خورد......
لمس پوست سردش ، توسط دستاي داغ كوكي براش حكم ارام بخش رو داشت......
مچ جيمين رو گرفت و گفت:"جيميني......جيمينم...نميخاي بلند شي؟"
لبخندي زد وگفت:"ميخاي مثل هميشه بغلت كنم و ببرمت؟"
جيمين توي خواب سرش رو ب معني ارع تكون داد......
"چون......تو ميخاي...ميبرمت...فقط...بايد حسابي ب حرفام گوش كني......"
جيمين ب زور چشمهاشو باز كرد......
ديد ش تار بود......
گلوش ميسوخت......
تمام بدن شدند ميكرد......
نسبت ب نور حساس شده بود......
حس ميكرد بدنش الان يخ ميزنه......
زير لب گفت:"سردمه...سرده"
جونگكوك مچ جيمين رو گرفت و گفت:"خب ديگ...خودت بلند شو..."
جيمين مچ ش رو اَز دستان گرم كوكي خارج كرد و گفت:"نميتونم راه برم...چرا اذيتم ميكني؟"
كوكي با شنيدن كلمه ي أذيت با خودش فكر كرد ك الان هيچ فرقي با اون مارتين عوضي ندارع......
احساس پوچي كرد......
فكر كرد تمام إحساساتي ش يكباره مثل كاغذي مچاله شدند...
ولي منظور جيمين اين نبود......
جيمين فقط خسته بود......
نميخواست ديگ حتي اَز جونگكوك هم حرف بشنوه...
جيمين ب ارومي گفت:"زنگ بزن هوسوك هيونگ...ميخام منو ببرع دكتر...حالم براي تو فرقي ندارع..."
دستهاي كوكي اَز حرص ب وضح ميلرزيدند...
و اين لرزش دست براي جيمين كابوس بود......
ناخوداگاه گفت:"ميخاي...منو بزني؟..."
جونگكوك كم كم داشت عصبي ميشد......
با صداي تقريبا بلندي گفت:"حال تو برام فرقي ندارع؟...وقتي چاقو خورده بودي...من داشتم اون گوشه جون ميدادم......هر شب وقتي توهم رابطه ميزدي من تا مرز سكته ميرفتم......اون وقت ميگي حال تو برام مهم ني؟...جالبه..."
جيمين تا ب حال نشنيده بود ك كوكي انقدر بلند سرش داد بزنه......
بغضي ك مثل كنه ب جونش افتاده بود رو رها كرد و با صداي بلند
گريه كرد ......
نميدونست اين گريه اَز روي ترس عه يا حس بدي ك داشت......
بدنش سنگين شده بود......
در حالي ك اَز تب توي خودش ميپيچيد......
با بغض گفت:"ميخاي...ساده تركت كنم؟..."
جونگكوك جيمين رو با دو دستش بلند كرد و گفت:"ارع...نميخام بعد رفتنم سه شبانه روز گريه كني..."
جيمين با اين حرف ها داشت بيشتر أذيت ميشد......
انگار بيشتر نمك روي زخمش ميذاشت.........
لحظه ايي احساس كرد ك شايد اين عشق كوكي فقط و فقط نتيجه ي يك "ترحم"ساده براي ب برده باشه......
شروع كرد ب تقلا كردن تا اَز اغوش كوكي بيرون بياد......
باز هم دست هاشو مشت كرد و ب سينه ي پهن كوكي كوبيد......
با صداي ضعيفي ك داشت......
ازش خواهش كرد......
"منو بزار زمين......نميخام با تو برم دكتر......منو بزار زمين......"
جيهون همون لحظه بيرون اومد و روبه كوكي گفت:"مگ نميشنوي...بزار زمين هيونگمو...;
كوكي بدن جيمين رو روي مبل چرمي كنار پنجره پرت كرد......
جيمين ناله ي ضعيفي كرد......
دليل اين رفتار هاي جونگكوك رو متوجه نميشد......
اگر كسي قرا بود أذيت بشه باز هم اين جيمين بود......
جيهون روب كوكي گفت:"چت شدع...هيونگم مريض عه......نميدوني با كسي ك مريضه بايد درست برخورد كني؟..."
جونگكوك گفت:"جيهون...برو اون ور من بايد با هيونگت حرف بزنم..."
جيمين زير لب گفت:"جيهون...برو......هيونگ حالش خوبه...فقط قلبش دارع تيكه تيكه ميشه...چيزي نيس...نهايت ديگ نميزنع..."
جيهون با سرعت ب طبقه ي بالا رفت......
جونگكوك همونطور ك جيمين خوابيده بود......
نزديك ش شد......
ب بدن بي رنگ و بي جون ش نگاهي انداخت......
عرق سرد ي روي بدن ش بود......
نزديك تر شد و......
روي بدن تب دار جيمين خيمه زد......
توي صورتش غريد:"جيمين......من عاشقتم لعنتي......نميخاي منو درك كني؟......حتي نميخام ي لحظه هم تركم كني......من نميتونم بزارم...همينجوري بري...من......"
جيمين لحظه اي جا خورد......
ولي كمي بعد توي چشمهاي كوكي دقيق شد......
قطره اشك كوكي روي صورت جيمين چكيد......
جيمين لباسي ك ب تن داشت رو اَز بدن تب دارش جدا كرد......
ب طرفي پرت ش كرد......
براش مهم نبود ك امشب كوكي ازش متنفر بشه يا نع......
لبخند تلخي زد و ......
با بغض گفت:"پس...همونطور ك گفتي منو ب فاك بدع...ك أزت بدم بياد......ك ديگ سراغت رو نگيرم..."
جونگكوك سرش رو معني نع چندين بار ب چپ و راست تكون داد......
با التماس گفت:"اين راه متنفر شدن اَز من نيس جيمين......من نميتونم..."
جيمين ارنج كوكي رو گرفت و باعث شد جونگكوك كاملا روي
سينه ي لخت جيمين قرا بگيره......
بدن جيمين هر لحظه داشت داغ و داغ تر ميشد......
پلك هاش سنگين شده بودند......
زير لب گفت:"نميتونم نفس بكشم..."
داغي بدن جيمين ، كم كم داشت ب جونگكوك منتقل ميشد......
جيمين با صداي بلند تري گفت:"راحتم كن ديگ......بزار وقتي بهوش ميام...ازت ي تصوير ديگه ايي داشته باشم......بكن......بزار توي ذهنم ب همون هيولا تبديل بشي..."
جونگكوك بريده بريده گفت:"نه......من نميتونم...نميخام...نميخام همچين تصويري أزم داشته باشي..."
جيمين با حرص و اشك......
سعي كرد شلوار جونگكوك رو اَز تنش بيرون بياره......
ب زور كمربند جونگكوك رو باز كرد ......
ب طرفي پرت كرد......
ولي جونگكوك مقاومت ميكرد......
نميخاستي ديگ فرقي با مارتين نداشته باشه......
ميخواست هنوز هم فردي باشه ك با اطمينان ببؤس ت ش......
جيمين تقريبا فرياد كشيد و گفت:"حداقل......بزار... ي بار......زير كسي ك دوست ش دارم...بيهوش بشم......"
جونگكوك دستش جيمين رو محكم پس زد......
گلوي جيمين ب خاطر فرياد هاي اخيرش بيشتر ميسوخت......
دستهاي كوچكش رو مشت كرد......
و اشك چشمش رو پاك كرد......
جونگكوك اَز روي بدن داغ جيمين بلند شد......
سعي كرد اروم باشه......
ولي وجود جيمين نميذاشت لحظه ايي قلبش اروم بگيره......
جيمين هم اَز روي مبل بلند شد......
نفس هاش ب شماره افتاده بودند......
فورا ب سمت دستشويي حركت كرد......
ولي قبل اَز اينك ب دستشويي برسه......
بيهوش شد.........
جونگكوك هراسان ب سمت جيمين اومد......
اَز دماغ ش خوني غليظي سرازير شده بود......
با ترس ب صورت جيمين نگاه كرد......
و فقط اسمش رو برأي بار ديگه صدا كرد......
——————————————————
نامجون با عجله در بار رو باز كرد......
جين طبق عادت گفت:"بار صبح ها بسته اس......"
و دستمال كثيف رو روي ميزي رها كرد......
نامجون گفت:"من اومد دنبال دوستم...كيم تهيونگ..."
جين با شنيدن اين صدا......
حس كرد زانو هاش شروع ب لرزيدن كردن......
ب سمت ش رفت......
توي صورت ش دقيق شد......
خودش بود......
ولي انگار نامجون اونو نشناخته بود......
نامجون با حالت گنگي ك سعي داشت ب صورت متصدي بار نگاه نكنه......
گفت:"ديشب ي كاري پيش اومد...نتونستم بيام دنبال رفيقم..."
جين با لحن تمسخر كننده اي گفت:"اره...حتما خانم كيم بهتون گفتن قبل نه شب منزل باشي......"
نامجون تازه اين صدا رو شناخت......
اين لحن......
اين نوع حرف زدن......
كم كم سرش رو بالا اورد و با صورت جين روبه رو شد......
كسي ك چند سال پيش ب دلايل مسخره ايي ترك ش كردع بود......
توي چشمهاي جين خيره شد......
بدون اينك چيز إضافي بگه...
بدون ترديد گفت:"چرا...تركم كردي؟"
جين روي پاشنه ي پاش چرخيد......
پشت ب نامجون اشك هاشو پاك كرد و همونطور گفت:"خودت چي فكر ميكني?ب نظرت دليلي محكم تر اَز مادرت هس؟"
نامجون صداش رو صاف كرد......
فكر ميكرد اينجوري لرزش و بغض توي صداش ناپديد ميشه......
ولي اينطور نبود......
"ميتونستي ب من توضيح بدي..."
جين با لحن محكمي گفت:"اميدوارم بودم هيچ وقت نبينمت...ولي الان ملاقات ت كردم..."
نامجون گفت:"منظور؟"
"يني...ملاقات كردن تو...براي من مثل مجازات عه...همونقدر، تلخ و درد اور..."
-"يني ديگه شيرين نيس؟"
جين ب سمت نامجون برگشت و گفت:"هر چيزي شيريني ش رو بعد ي مدت اَز دست ميدع..."
و بعد شروع كرد با دكمه ي لباسش بازي كردن......
نامجون گفت:"هر وقت دروغ ميگفتي...همينكار رو ميكردي...حداقل شيريني دروغ برات اَز دست نرفته......اَز اين بابت خوشحالم..."
"عارع...راس ميگي......دروغ گفتم...هنوز هم عاشقتم......ولي ازت ميترسم......ميترسم ك بهت نزديك شم......"
تهيونگ اَز خواب بيدار شد......
بلند گفت:"نامجون هيونگ......كي اومدي؟..."
ولي هيچكس متوجه تهيونگ نبود......
جين گفت:"اينجا بار منه...هر وقت تصميم گرفتي...برگردي......من اينجام...ولي اميدوارم ديگه ملاقات ت نكنم......چون ديدن هر باز تو برام راحته ......ولي اَز ياد بردن ت سخته..."
نامجون دست تهيونگ رو گرفت و باخودش ب بيرون برد......
————————————
-هوسوك دقت كردي...اين دو تا ديگه ما زنگ نميزنن؟
هوسوك پوفي كرد وگفت:"حتما سرشون شلوغه......"
يونگي كمر هوسوك رو بين دست هاش گرفت وگفت:"اَز ما بيشتر؟..."
و هر دو با صداي بلندي خنديد......
گوشي هوسوك زنگ خورد......
يونگي با حرص گفت:"اه......اين مزاحم كيه؟"
هوسوك دستش رو ب علامت هيس روي بيني يونگي گذاشت و گفت:"جيمين عه..."
هوسوك با ذوق جواب داد......
"هي......چي شده زنگ ميزني؟"
جيهون با صداي لرزوني كلماتي گفت......
هوسوك با شنيدن صداي جيهون با نگراني پرسيد:"چرا گريه ميكني جيهون؟...براي جيمين اتفاقي افتاده ؟......"
جيهون با گريه گفت:"هيوووونگ.........هيونگ.........هيوووونگم......حالش بده..."
هوسوك دكمه ي آيفون رو فشار داد و گفت:"جيمين؟...چش شده؟كجايي الان؟..."
"هوسوك هيونگ......جيمين......مريض شده بود...بعد با كوكي دعوا كردن......جيمين هيونگم...بيهوش شد......داشت اَز دماغش خون ميومد..."
هوسوك سعي داشت جمله هاي جيهون رو درك كنه......
ولي دعوا؟
اونم، جيمين و كوكي؟......
يونگي سيب توي دستش رو روي زمين پرت كرد و گوشي رو اَز هوسوك گرفت......
با صداي بلند اَز جيهون پرسيد:"الان كجايي جيهون؟"
جيهون با گريه گفت:"بيمارستان......ميونگ...دونگــ..."
-"باشه...اروم باش...الان منو هوسوك مياييم..."
جيهون بار ديگه با التماس گفت:"هيووونگم...و نجات بدين...جيميني...هيونگ"
بعد اَز ده دقيقه هوسوك و يونگي ب بيمارستان رسيدند......
هوسوك داشت اَز پرستار سوال ميپرسيد......
ك چشم يونگي، ب جيهون افتاد.........
جيهون زانو هاش رو بغل كرده بود......
و كنار در نشسته در حال گريه كردن بود......
يونگي مچ هوسوك رو گرفت و باهمديگه ب سمت جيهون رفتند......
نزديك ش شدند......
يونگي دستي ب موهاي بهم ريخته ي جيهون كشيد و گفت:"چرا اينجايي جيهون؟"
جيهون با چشمهاي سرخ ش ب يونگي خيره موند......
و زمزمه كرد:"نميزارن...من برم......"
هوسوك گفت:"جيمين و جونگكوك دعوا شون شد؟"
جيهون سريع گفت:"ارع......جيمين هيونگ ب من گفت برم بالا......ولي صداها رو ميشنيدم......
جونگكوك ،هيونگم رو روي مبل پرت كرد بعدش سر هيونگم داد كشيد......
بعد ك رفتم بالا......جيمين هيونگ داشت ب كوكي التماس ميكرد......نفهميدم واسه چي بود...ولي بعد ك رفتم نگاهي بندازم......ديدم هيونگم لخت شده بود......داشت اَز دماغش خون ميومد..."
"كوكي...هيونگم رو مريض كرد......"
هوسوك دست جيهون رو گرفت و با خودش ب بيرون اَز بيمارستان برد......
يونگي داخل بخش شد و تقه ايي ب درب اتاق جيمين زد......
جونگكوك ،دستي ك سِرُم داشت رو محكم گرفته بود و مدام اَز جيمين خواهش ميكرد......
"جيميني......جيميني......ببخشيد ك ناراحتت كردم......"
يونگي سرفه ايي كرد تا كوكي متوجه حضوره بشه......
با تعجب ب سمت يونگي برگشت......
يونگي گفت:"حالش چطوره؟"
"چطوري اومدي؟"
-"اول جواب منو بدع..."
"تب كرده بود......خواستم ببرمش دكتر......ك ي دفعه توهم زد انگار..."
-"توهم نزده...اون ديگه الان كاملا پاك عه..."
"حرف هاي عجيبي ميزد..."
-"چرا لخت ش كرده بودي؟"
"من نكردم...خودش...اه......هيونگ......الان حرفمو باور ميكني...؟"
-"جئون جونگكوك......تاحالا شده باورت نكنم؟"
جونگكوك سكوت كرد......
-"با تو عم......چ بلايي سرش اومدع...؟"
"ميخاستم جوري باهاش رفتار كنم...ك أزم بَدِش بياد......ك خيلي ساده منو ترك كنه......خيلي بهش فكر كردم......اينك بدون هيچ دردي و اسوده زندگي كنه......خيلي خوبه..."
-"خب؟"
"ميخاستم خيلي ساده فقط بيدارش كنم......ولي گفت بايد بغلش كنم...منم فهميدم ب خاطر جلب توجه اينجوري خوابيده بود تا سرما بخوره......بعد گفتم خودت راه بيا......اسرار كرد حال اون برام ارزشي نداره و مهم نيس......منم سرش داد كشيدم و گفتم وقتي حالش بده من چ حالي دارم......
بعد هي ميگفت حالا ك ميخاي ساده تركت كنم بايد منو ب فاك بدي......بعد خودش رو لخت كرد...سعي كرد من وهم لخت كنه......گفت ميخاد ي بار عم ك شده با كسي ك دوست دارع بخوابه......
گفت ميخاد با اينك كار اَز من متنفر شه ك ديگه بهونه ي منو نكنه......ولي بلند شدو رفت......سرش گيج رفت و بيهوش شد......"
-"جونگكوك......ب جيمين حق بدع......تازه زِندِگي ش شكل گرفته بود......تازه داشت لذت ميبرد...نميخاد تركت كنه..."
"منم نميخام هيونگ......تنها گذاشتنش حكم مرگ منو دارع......"
هوسوك درب رو باز كرد و روبه يونگي گفت:"برو مواظب جيهون باش...من اينجام'"
نزديك جيمين شد......
موهاي روي پيشوني ش رو مرتب كرد......
ماسك اكسيژن رو تنظيم كرد......
روبه كوكي پرسيد:"حالش چطوره?"
كوكي نفس عميقي كشيد و گفت:"تب داشت......خونريزي بيني ش عم ب خاطر فشار روحي ش بود......دكتر گفت ك تنفسش كمي مشكل دارع..."
-كسي مرخص ميشه؟
"فردا......دكتر گفت بايد استراحت كنه..."
-داستان رو شنيدم......بهتر بود......همون كاري ك ميگفت رو انجام ميدادي...
"هيونگ...من نميتونم ب كسي ك دوستش دارم تجاوز كنم..."
-احمق...اسمش تجاوز نيس...بهتر بود باهاش ميخوابيدي......ولي ن با شدت......اونجوري روش تاثير برعكس ميذاشت......
هوسوك صداش رو صاف كرد و ادامه داد:
-جيمين...مثل فرشته هاس......روز اول ك ديدمش نميدونست شغل ش چيه......ولي كم كم فهميد...هيچ وقت خودش نيومد ك من بگه حالش بدع......حتي كسي رو هم نميفرستاد......دوست نداشت كسي ضعف شو ببينه...جيمين......گاهي أوقات غير قابل كنترل ميشد......حتي ي روزايي انقدر خودش مواد مصرف ميكرد ك ده دقيقه اَز رابطه نگذشته ، بيهوش ميشد......چون نميخواست با مارتين بخوابه......ولي خوبه ك ميشنوم...دلش ميخاد با تو باشه"
جونگكوك سعي كرد موضوع رو عوض كنه......
نفس عميقي كشيد و پرسيد...
-تهيونگ كجاست؟
"گويا ديشب مست كرده بود......كل شب رو توي اتاق متصدي بار گذرونده بوده......
الان م داره كار هاي سفرش رو انجام ميدع......"
-اهان......
جونگكوك شروع كرد ب فكر كردن......
در مورد اين چند ماه زِندِگي ش با جيمين......
خنده هاش......
گريه هاش......
احمق بازي هاش......
حتي توهم هاش هم براي كوكي شيرين بود......
نكته ايي فهميد و گفت:"هيونگ...جيمين هيچ وقت منو صدا نزده...!"
هوسوك تعجب كرد و پرسيد:"مگ ميشه؟"
-ارع...اولين بار فقط اسمم رو نوشت...دومين بار هم بهم گفت "سرگرد"...
"شايد ميخاد با اين كارش......عاشق تر بكنه تو رو......ولي نميدونه ك عاشق تر اَز جونگكوك خودشه..."
شب بود......
تنها صداي دستگاه هاي متصل ب جيمين بودند ك سكوت اتاق رو ميشكوندند......
يونگي در سمت چپ جيمين روي صندلي خوابيده بود......
جونگكوك هم بي قرار داشت قدم ميزد......
هوسوك هم كنار جيهون بود......
جيهون خوابيده بود......
و گه گاهي كلماتي ميگفت......
"هيونگ......جيميني..."
و چندين بار اَز ترس بيدار شد......
يونگي ك بي قراري هاي جيهون رو ديد......
دست كوكي رو گرفت و ب بيرون اَز اتاق برد......
دستش رو با حرص رها كرد......
عصبي بود......
-"مطمعني همه چيز رو گفتي ب من؟"
جونگكوك سر درد بدي داشت......
دستي ب گيجگاه ش كشيد و گفت:"چي ميگي هيونگ؟......همه ي چيز ها رو برات تعريف كردم..."
يونگي با صداي بلند تر گفت:"جيهون...چي ديده ك حتي توي خوابم نگران جيمين عه؟"
جونگكوك دست يونگي رو كنار زد و گفت:"هيونگ...حال من بدتر اَز جيمين عه...تروخدا با من كاري نداشته باش......جيهون هنوز بچه اس......"
يونگي ك تابه حال كوكي رو اينطوري انقدر خسته و پشيمون نديده بود......
أهي كشيد و گفت:"ببين با زِندِگي ت چيكار كردي؟"
"اَز اول نبايد اين شغل رو انتخاب ميكردي...اَز همون اولش چيزي جز دردسر نداشت......روزهاي اول ك بي خوابي......چند سال بعد سردرد هات......الانم جيمين..."
-من حالم خوبه در كنار جيمين...خوبه ك دردسر جيمين باشه...
مردي اَز اون سمت با صداي بلندي توي راهروي بيمارستان فرياد زد:"پارك جيمين..."
جونگكوك مضطرب به يونگي نگاهي انداخت......
مرد ب ارومي سمت اتاق جيمين رفت......
با جونگكوك و يونگي برخورد كرد......
جونگكوك تعظيم كرد و گفت:"جئون جونگكوك هستم،دوست پسر جيمين"
مرد خيلي خوش برخورد بود......
با ملايمت لبخندي زد......
و روبه جونگكوك گفت:"عموش هستم..."
جونگكوك يونگي و هوسوك رو معرفي كرد......
عمو ي جيمين مثل خودش خوش رفتار و مهربون بود......
جيهون رو بغل كرد و دستي روي موهاي خرمايي پسرك كشيد......
رو ب جونگكوك پرسيد:"چرا جيمين اينجاست؟"
هوسوك نفس عميقي كشيد و گفت:"خب...جيمين چون توي اون عمارت بودع...مواد زيادي وارد بدن ش شده...و خب ترك اون مواد خيلي سخته..."
مرد اهاني گفت......
و ب جيمين نگاه كرد......
قفسه سينه اش منظم بالا و پايين ميرفت......
بيني كوچك ش زير ماسك اكسيژن بود......
توي اين چند ساعت حتي ي اينچ هم تكون نخورده بود......
جيمين خسته تر اَز اينا بود......
انقدر خسته و داغون ك ميخواست تا چندين ماه بخوابه......
هيچ چيزي نشونه......
هيچ چيزي نبينه......
هيچ چيزي حس نكنه......
فقط چند وقتي توي اين دنيا نباشه......
پس راست ميگفتند......
گاهي اوقات
بايد اَز اينجا دِلْ بكني...
زِندِگي رو رها كني......
بري جايي ك هيچ كس تو رو نميشناسه......
حوالي كوچه ايي بي نام......
اشك بريزي......
بخندي......
فكر كني.........
ب اينكه با برگشتنت چ كسي خوشحال ميشه......
اصن كسي دوست داره تو همراه ش باشي......
هميشه كنارش باشي......
اگر كسي بود......
برگرد......
اين حقيقت رو بايد كشف ميكردي......
با پوستت......
با همه ي وجودت......
با همه ي عشق خالص ت......
ك كوچه ي بي نام بهتره......
يا عشق خالص ت؟......
———————————————————
خب ب دلايلي نميخواستم اين پارت رو عاپ كنم......
ولي خب كردم......
پارت بعدي پارت اخره......
و اينك حتما حتما فيك "I'm sorry "baby
By: sqjmarmy
رو بخونيد و ووت بديد......
در اينك پارت بعدي فيك تموم ميشه......
ممنونم اَز بهترين رفيقم ك تو ي همه ي شرايط با من بود :"sqjmarmy"😍♥️
و اينك اين فيك رو ميخام ب تو تقديم ش كنم......♥️🖐🏻
چون تو ب هزار دليل جزو بهترين ادم هاي زندگيم هستي...🖐🏻
و اينك اين شوخي نيستاااا...🖐🏻😂
پارت اخر بيشتر در موردت ميگم😂
ممنونم اَز همگي ك با همه ي كم و كاستي هاي اين فيك كنار اومدين...
سوري اگ اشتباهات تايپي ديدين......
يا قلم خوبي نداشتم......
ب هر حال ازتون ممنونم......
و ميخام ك چون پارت بعدي اخرين پارته......
بهم انرژي بدين...😎
بازم ممنونم...ووت يادتون نرع......
تا پارت بعدي...🖐🏻
لاو يو عال...♥️

Call me onceWhere stories live. Discover now