Ep.6🍂

856 160 6
                                    


جيمين بعد اَز پوشيدن هودي جديدش، حوله ي سفيد رنگ رو برداشت....

اَز پله ها پايين رفت....
بوي سوپ مشام ش رو پر كرد....
اين سوپ.....
بوي ارامش داشت....
بوي گرما، توي دِلْ زمستون.....
جلوي پله ها ايستاد  و شروع كرد به خشك كردن موهاي خيس ش....
جونگ كوك ك تازه متوجه حضور جيمين شده بود با خوشحال گفت:عه اومدي؟
حموم خوب بود؟
و به جيمين ك حالا زيباتر اَز هميشه شده بود چشم دوخت...
جيمين با سر تاييد كرد و لبخند عميقي تحويل جونگ كوك داد.....
-خب بشين سر ميز تا سوپ رو بريزم....
جونگ كوك هنوز توي دنياي خودش نبود....
اون صدا....
مدام توي ذهنش انعكاس ميشد.....
مثل يك شعر زيبا.....
اون صدا جادو داشت....
داشت به همين صدا فكر ميكرد و كه صداي شكستن ظرف رشته أفكارش را پاره كرد...
جيمين ناخوداگاه بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت...
جونگ كوك لعنتي به خودش فرستاد و گفت:نيا.جيميني اينجا نيا....
حالا ديگر براي جيمين عادي شدع بود ك "جيميني" خطاب شود...
ولي هنوز هم شنيدن اين كلمه اَز جونگ كوك برايش خاص و دلنشين بود....
جونگ كوك تكه هاي خرد شده ي ظرف ها رو اَز روي زمين جمع كرد....
چند ثانيه بعد متوجه نگاه خيره جيمين روي پيانو شد....
-بلدي پيانو بزني؟
سوپ را جلوي جيمين گذاشت و منتظر جوابش شد...
جونگ كوك ك تعلل جيمين رو توي جواب دادن ديد با خوشحالي گفت:بخور...بخور تا داغ هست...
بعد اَز خوردن چند قاشق جونگ كوك به جيمين كه حالا روبرويش نشسته بود.
گفت:من...تاحالا غذا درست نكردع بودم...
خب راستش وابسته بودم ب مامانم....
هر چي مامانم درست ميكرد رو ميخوردم...
اين اولين بارع...
دستور پخت ش عم اَز مامانم گرفتم....
و بعد خنده ي كوتاهي كرد....
چند لحظه بعد دوباره به حرف افتاد:حتما الان پيش خودت ميگي ، اين أفسر پليس چقدر لوس و ماماني عه....ولي خب درستع...من مادرم رو به دلايلي رها كردم و اومدم سئول تا أفسر پليس شم
جيمين همانطور ك داشت اَز سوپ ش لذت ميبرد....
داشت به صداي شيرين جونگ كوك هم گوش ميكرد...
اون أفسر پليس قلب مهربوني داشت....
همينطور دست پخت خوبي.....
بعد اَز نهار مختصري ك خوردند جونگ كوك شواهد و مدارك پرونده ي مارتين رو روي ميز گذاشت و هر كدوم رو براي جيمين توضيح داد...
قبل اَز شروع سوال ها دفترچه ايي ١٠٠ برگ به همراه يك خودكار روبروي جيمين گذاشت.
-خب اَز اين ب بعد توي اين مي نويسي!
چند ساعت جونگ كوك مشغول سوال پرسيدم اَز جيمين بود...
و سوال اخر باعث شد بارديگر جيمين ارزوي مرگ كند...
-"مارتين فقط با تو ميخوابيد...ميدوني دليلش چيه؟"
جونگ كوك به محض پرسيدن اين سوال به جيمين خيره شد...
جيمين داست به گريه مي افتاد....
ياد تمام ناله هاش افتاد....
درد هاي ناتمام شبانه اش....
دستهايش به وضوح ميلرزيدند...
به سختي روي كاغذ نوشت"ميگفت من خاص عم"
و قطره ي أشكي روي كلمه ي "خاص" ريخت ....
جيمين ميخواست همين حالا فرياد بزند....
ميخواست سوال ها همين حالا تمام شوند...
گردن خميده اش را به سختي بالا اورد و به چشم هاي جونگ كوك نگاه كرد...
جونگ كوك برگه را اَز دست هاي لرزان و سرد جيمين بيرون كشيد...
مدارك رو كنار گذاشت....
رفت و كنار جيمين نشست....
چانه ي جيمين را با انگشتانش به سمت خودش كشيد و صورت پسرك رو با دستهايش قاب كرد و
گفت:جيمين....براي امروز...فكر كنم كافي باشه...
جونگ كوك حالا شاهد لغزيدن لب هاي جيمين بود....
اين لغزيدن لب....
اماده است براي گريه...
دست هاش رو دور شانه ي جيمين حلقه كرد....
جيمين ،سرش رو توي اغوش جونگ كوك پنهان كرد...
چند ثانيه كه گذشت جونگ كوك احساس خيسي كرد....
اشك هاي جيمين حالا ديگر سرازير شدع بودند....
پس براي تصلي بخشيدن به جيمين موهاي صورتي اش را نوازش كرد...
نه تنها يك لحظه بلكه چند دقيقه ،موهاي نرم جيمين اسير دست هاي جونگ كوك بودن...
-تو كه انقدر غمگين بودي...چرا زودتر خالي نكردي خودتو؟
با شنيدن اين حرف جيمين سرش رو بالاگرفت و با همون چشم هاي أشكي و عسلي اش
توي چشم هاي جونگ كوك نگاه كرد...
جونگ كوك كه متوجه تپش قلب بالاي خودش شده بود....
به سمت آشپز خانه حركت كرد تا به بهانه ي درست كردن چاي ، قلب ش اروم بگيرع....
جيمين ديگر ، جيمين سابق نبود....
اين جيمين عاشق بود....
ولي خسته و خرد شدع....
اون چشم هاي مشكي....
كار خودشون رو كردع بودند....
جونگ كوك دستمالي به جيمين داد و گفت"برو توي اتاق ت كمي استراحت كن"
-كيك كه اومد بيدارت ميكنم....
جيمين به طبقه ي بالا رفت.
درب اتاقش رو باز كرد و روي تخت نرم و زيباش دراز كشيد....
برف در حال باريدن بود و اين صحنه يكي اَز زيباترين لحظه هاي زِندِگي جيمين بود....
پنجره ي اتاقش را باز كرد و نفس هاي عميقي كشيد....
جيمين خسته نبود...
ولي چشم هايش چيز ديگري ميگفتند....
به ثانيه نكشيد كه چشم هايش روي هم افتادند...
جونگ كوك به طبقه بالا رفت.
درب اتاق جيمين را با احتياط باز كرد و متوجه ي پنجره ي باز شد....
بعد اَز بستن پنجره، به چهره ي غرق در خواب جيمين خيره ماند...
اين صورت.....
برأي فرشته ها بود.....
ملافه رو با احتياط روي جيمين كشيد....
زير لب گفت:ببخشيد ك ناراحتت كردم....ببخشيد ك باعث شدم ياد اون روز هاي سخت بيوفتي...
ولي جيمين خواب بود....
جونگ كوك بايد جرئت پيدا ميكرد...
بعد اَز گذشت چند ساعت جيمين بيدار شد و به طبقه ي پايين رفت...
وقتي جونگ كوك رو نديد، رفت بالا و درب اتاق جونگ كوك رو زد....
جونگ كوك هم گفت:بيا داخل...
جيمين با قدم هاي ارام به سمت ميز كار جونگ كوك رفت....
جونگ كوك سريع گفت:بشين.راحت باش....
جيمين دفترچه اش را بيرون اورد و سريع نوشت:ممنون و متاسفم....
جونگ كوك بعد اَز خواندن روبه جيمين كرد و گفت:بابت چي ممنوني؟
نوشت[بابت همه چيز....اَز دلداري تا سوپ خوشمزه]
-و بابت  چه چيزي متاسفي؟
[اينكه مايه دردسر شدم]
-جيميني اين چه حرفيع؟دردسر؟
نع من تو رو با رضايت خودم اوردم....پس لطفا اينجوري نباش...
و اينكه بزار من از تو عذر خواهي كنم بابت اينكه باعث شدم ياد اون روزهاي سخت بيوفتي....
متاسفم....
جيمين بلافاصله نوشت[نع نع خب من هم شاهد پرونده ام، عيبي ندارع ]
جونگ كوك گفت:تو موبايل نداري؟
[نع]
-خب پس بيا بريم ي چيزي برات بخرم و بعدش هم بريم باهمديگه خريد...
[خريد؟]
-ارع خب.براي خودت .... نميتوني ك تا ابد همين هودي رو بپوشي...
الان هم ي دست لباس خودم رو بهت ميدم...
جونگ كوك اَز روي صندلي چرمي اش بلند شد و به سمت كمد لباس هايش رفت....
هودي خردلي با شلوار مشكي به جيمين داد وگفت ١٠ دقيقه ديگه پايين باش....
———————————————
جونگ كوك بعد اَز پنج دقيقه به طبقه ي پايين رفت....
دو تا كلاه كپ توي دستاش بود....
كلاه زرد رو توي دستان جيمين قرار داد و گفت:بيا اينو بگير...بزار سرت تا كسي شناسي ت نكنع
جونگ كوك درب رو باز كرد.....
با همديگر اَز خونه بيرون رفتند...
جيمين نميدونست بايد سوار كدوم ماشين شع.براي همين يك گوشه ايستاد و شروع كرد به بازي با انگشتانش....
-چرا سوار نميشي؟اين مشكي عه....
جونگ كوك هم دويد و در ماشين رو براي جيمين باز كرد....
بعد اَز گذشت نيم ساعت بالاخره به مركز خريد رسيدند....
-خب پياده شو.جلوي مغازه ي اپل منتظرم باش.ماشين عو پارك كنم ميام....
جيمين مثل بچه هاي حرف گوش كن پياده شد و به ويترين فروشگاه اپل چشم دوخت....
همه گوشي ها زيبا به نظر ميرسيدند....
جونگ كوك اَز دور نظاره گر جيميني بود ك به آيفون 5 با لبخند چشم دوخته بود....
-خب بريم تو جيميني....
جونگ كوك با خوشحالي آيفون را توي دستاي كوچك جيمين قرار داد...
خب بيا بريم سمت اون كافي شاپ عه....
جيمين به كافي شاپ روبروش خيره شد...
دكوري قديمي و چوبي داشت...
بوي گذشته ميداد....
به ارومي وارد شدند و ميز كنار پنجره رو براي خودشون انتخاب كردند....
بعد اَز سفارش قهوه جيمين جرئت پيدا كرد و دست هاي كوچك ش رو روي دستهاي جونگ كوك قرار داد و روي كاغذ نوشت"بابت همه چيز ممنونم"
جونگ كوك هم لبخندي لثه نما تحويل جيمين داد و همونطور ك دست هاي جيمين رو نوازش ميكرد گفت:ميدوني جيميني...
تو حس ارامش ميدي به من....
حسي ك توي اين 23 سال نداشته عم و تجربه اش نكردم....
رو تو من دادي....راستش من ازت ممنونم.....
جيمين ، اَز حرف هاي جونگ كوك خجالت كشيده بود و گونه هاش داشتند سرخ و سرخ تر ميشدند....
جونگ كوك با انگشتانش گونه هاي سرخ رنگ جيمين رو نوازش كرد.....
بعد اَز صرف قهوه ي تلخ، جونگ كوك بلند شد .جيمين هم به پيروي اَز جونگ كوك بلند شد و دستش به ماگ قهوه خورد و ماگ تكه تكه روي زمين افتاد....
جيمين ترسيده بود و سريع روي دوپايش نشست تا جمع كند...
-دست نز....
حرف جونگ كوك با ديدن قطره خون چكيده شده اَز دست جيمين ناتمام ماند....
جونگ كوك دست جيمين رو گرفت و 5 دلار روي ميز گذاشت و بيرون رفتند...
جونگ كوك توي چشم هاي ترسيده جيمين نگاه كرد و گفت:همين جا وايسا تا من برم چسب زخم بگيرم برات....تكون نخور اَز جات...
جونگ كوك به سمت داروخانه دويد و جيمين رفتنش رو تماشا كرد....
كمي نگذشته بود ك پسري با هودي مشكي و كلاه و ماسك به سمت جيمين امد...
به جيمين نگاه مشكوكي كرد وگفت:تو جيميني ديگ؟
جيمين با سر تاييد كرد....
منو جونگ كوك فرستادع گفت بايد بري  توي اون سوله ي ته كوچه....
و دست جيمين گرفت و باخودش كشيد...
جيمين سر جايش ايستاد و نگاه نگراني به أطراف ش انداخت....ولي جونگ كوك رو نديد....
-راه بيوفت ديگه....
به اخرين كوچه رسيدند ، كوچه ايي تنگ و تاريك...
جيمين حالا ديگر ترسيده بود....
دست هاش به وضوح ميلرزيدند.....
اَز ترس داشت ميلرزيد....
دست هايش يخ كردع بودند وپاهاش نيرويي براي فرار نداشتند....
ناگهان مردي اَز پشت گردن جيمين رو توي دست هايش گرفت....
چاقوي تيزي زير گردن جيمين قرار داد....
با برخورد چاقو به پوست پسرك ،اشك هايش سرازير شدند....
-مارتين كجاس؟
مرد با خشونت پرسيد و چاقو رو بيشتر روي گردن جيمين فشار داد....
-نميدوني؟
مرد غريد و گردن جيمين رو زخمي كرد.....
با يك حركت بدن  جيمين رو به سمت خودش كشيد و توي چشم هاي جيمين  نگاه كرد و
فرياد زد"پس نميدوني مارتين كجاس؟"
و چاقو ي تيز رو وارد بدن جيمين كرد.....
جيمين شوكه بود...
بعد اَز آغشته شدن خون گرم جيمين به چاقو مرد فرار كرد و بدن بي جون جيمين رو همونجا رها كرد...
جيمين ناگهان روي دوپايش فرود امد...
خون زيادي ازش رفته بود ولي ميتوانست راه برع....
لنگ لنگان خودش رو به بازارچه رساند.....
باچشمان تارش جونگ كوك رو ديد ولي خيلي دور بود...
بيهوش افتاد و به چكيدن قطره قطره ي خون ش نگاه كرد...
——————————
-آقا ي پسر رو نديد كه هودي خردلي تنش باشه و كلاه زرد؟
"نه پسرم نديدم"
جونگ كوك بعد اَز تعظيم كوتاهي به سمت انتهاي بازارچه دويد....
زير لب گفت:اخه كجا رفتي تو؟
اسم جيمين رو فرياد زد....
هوا تاريك تر شدع بود .....
اين بيشتر به استرس ش دامن ميزد....
صداي نفس نفس زدني ميشنيد.....
فلش گوشي ش رو روشن كرد و به سمت صدا رفت....
با ديدن صحنه ي روبرويش....
لب هاش شروع به لغزيدن كردن.....
اشك هاش سرازير شدند....
نزديك بدن بي جون و غرق خون جيمين شد....
گردن جيمين رو روي دستش گذاشت و اسمش را با ترس صدا زد"جيمين....."
"خواهش ميكنم چشم هاتو باز كن"
"جيميني.....جيمينااااا"
"جونگ كوك عم.چشم هاتو باز كن"
جونگ كوك جاي چاقو رو چك كرد و شاهد شرخ بودن پوست سفيد جيمين شد....
لحظه اي چشم هاشو باز كرد و به جونگ كوك خيره شد....
جونگ كوك بين گريه هاش اسم جيمين رو صدا زد و با دست ش موهاي ريخته شدع روي صورت زيباش رو كنار زد....
"جيميني...الان ميريم بيمارستان"
"خواهش ميكنم....چشم هاتو باز نگه دار"
"جيميني...جي....مين....م"
جونگ كوك حالا ديگ ديدش تار شدع بود....
جيمين رو كول كرد و به سمت ماشين ش دويد.....
-تهيونگ.....گوشي رو بردار....
-چيع كوكي؟
جونگ كوك با استرس و گريه كلماتي نامفهوم گفت.....
-كوك...اروم باش...چي شدع چرا داري گريه مي كني؟
جونگ كوك درب ماشين رو باز كرد و با احتياط بدن سرد جيمين رو روي صندلي جلو ماشين قرار داد....
با دستش اشك هاي چشم ش را پاك كرد و گفت:تهيونگ....جيمين...چا...قو خورده
-چي؟جيمين؟
-تهيونگ به دكتر پارك زنگ بزن موضوع رو توضيح بدع و بگو با همه ي وسايل ش بياد خونه ي من..
-باشه فقط اروم رانندگي كن....
__________________________
خب دوستان🖐🏻💫
اينم اَز اين پارت....❤️
اميدوارم دوستش داشته باشين....
پس اگر لذت بردين اون ستارع ي پايين صفحه رو لمس كنيد*_*
منتظر نظرهاتون هستم....🖐🏻♥️
همونقدر ك كال مي وانس و دوست داريد توي كامنت بگيد😍💫❤️
به هر حال ممنونم كه وقت ميذاريد....💫♥️
لاو يو عال....♥️💫

Call me onceWhere stories live. Discover now