Ep.5🍂

878 168 5
                                    

بعد اَز يك ساعت و نيم بحث كردن با سرگرد چوي، بالاخره تونست رضايت شو براي بردن جيمين به خونه اش جلب كنه!
بايد چند نَفَر تا داخل خونه اسكورت شون ميكردن و چند نَفَر هم بايد شبانه روزي أطراف خونه باشند، تا ادم هاي مارتين متوجه جيمين نشوند!
جونگ كوك چند ساعت قبل اَز ورود جيمين ، به خونه ي خودش برگشت و اَز آجوما خواست ك خونه را تميز كنع و اتاق رو براي جيمين اماده كنه!
براي خود جونگ كوك عم جاي تعجب داشت ك چرا براي امدن جيمين به خونه اش تا اين حد هيجان زده و خوشحال بود!
ماگ قديمي اش رو با احتياط روي ميز كارش گذاشت.....
قهوه ،هميشه براي اَز بين بردن خستگي اش اَز كوكي استقبال ميكرد....
جونگ كوك ي جورايي معتاد قهوه بود....
ناگهان دلش براي قهوه هاي داغ مادرش، كنار دريا تنگ شد!
داشت بيشتر و بيشتر توي خاطراتش غرق ميشد ك موبايل ش به ريشه ي خاطرات كهنه اش را چنگ زد!
-چيه تهيونگ؟
-هي سرگرد...نمي خواي بيايي دوست پسر تو ببري؟نكنه منصرف.....
-ببند دهنت عو...چ دوست پسري؟هاااان؟اصن معلوم هس چي ميگي؟دارم ميام
بعد اَز قطع كردن جونگ كوك تهيونگ خنده ي ريزي كرد و گفت:هممم.پس جواب داد.....
معلوم عه ك جونگ كوك حسي دارع نسبت بهش.....
تهيونگ با شنيدن صداي شخص دوم حرفش رو قطع كرد...
-كي رو ميگي؟جونگ كوك؟
-هان؟نع هيونگ....راستي يونگي هيونگ منو بايد شام مهمون كني، اون شب قضيه رو ماس مالي كردم ......
-يااا كيم تهيونگ!
باشه فقط تو ميگي جونگ كوك نسبت به اون برده عه حسي دارع؟
تهيونگ كه متوجه شد لو رفتع گفت:خب معلومه هيونگ...جونگ كوك ، جوري نگاهش ميكنع ك انگار دارع جيمين رو عبادت ميكنع.....
"البته اين ي پريده ي عجيب عه، اخه كي فكرش رو ميكرد جونگ كوك مغرور ما ي روزي انقدر دِلْ رحم و مهربون شه "
تهيونگ غر زد و با صداي محكمي گفت:هيوووونگ.
————————————————————
جونگ كوك درب سلول جيمين رو باز كرد.....
با اولين چيزي كه روبرو شد ، چشماي عسلي و مشتاق جيمين بود.....
نزديك جيمين شد و روي دوتا پاهاش نشست تا صورت جيمين رو زير نظر بگيرع....
-خب...پارگي روي گونه ات خوب شدع...كبودي ها عم كم رنگ شدن...فقط درد نداري؟دستت عو ميگم....
جيمين با سر جواب منفي داد....
-خب جيميني...بيا بريم.همه چيز حله فقط تو هم بايد اماده شي!
خونه ي من توي محله ي ارومي هست...
ي آجوما عم اونجا كار ميكنه...
البته براي تميزكاري فقط....
راستش آجوما حكم مادر منو تو سئول دارع....
"سرگرد جئون همه چي براي رفتن اماده اس"
با شنيدن صداي سرباز دست سالم جيمين رو گرفت و بهش كمك كرد تا روي پاهايش بايستد!
توي راهرو به ارومي نزديك جيمين شد....
جيمين هم سعي كرد با جونگ كوك قدم برداره....
جونگ كوك نزديكش شد و كنار گوشش زمزمه هايي كرد....
"جيمين، ببين نبايد سرت رو اَز الان تا وقتي ك داخل خونه ي من ميشي بالا بگيري.
چيز مشكوكي حس كردي مياي پشت من و با انگشتت ب من علامت ميدي.
هر صداي شنيدي سرت رو اصلا بالا نيار....فقط با صداي من سرت و بالا بيار... فهميدي؟"
همه چيز خوب پيشرفت و جونگ كوك با جيمين وارد خونه اش شد...
به محض ورودش درب رو فقل كردن رمز درب رو عوض كرد...
خانه ي جونگ كوك انقدر بزرگ بود ك باعث شد جيمين بارديگر دهانش كاملا باز شود....
جونگ كوك تفنگ ش رو روي ميز گذاشت و با صداي بلند گفت:راحت باش....
وقتي هيچ عكس العملي اَز جيمين نديد ،به سمت اون برگشت و جيمين رو درحالي ك متعجب مونده بود ديد.... بار ديگر تپش قلبش رو احساس كرد و سعي كرد ارام باشه....
-خونه ي من اونقدرا عم ك فك ميكني خاص نيس....
فقط بزرگه... نياز نيس اين همه معذب باشي....
بشين ديگه....
جيمين بالاخره گوشه ايي نشست....
جونگ كوك رفت طبقه ي بالا و با صداي بلندي گفت:الان دكتر مياد تا گچ دستت رو باز كنع!
بعدش بايد بري ي دوشي بگيري و منم با خيال راحت به پرونده ي مارتين برسم....
جونگ كوك نزديك پله ها شد و اَز بالا جيمين رو كه روي مبل كنار در نشسته بود نظاره گر شد!
جيمين اَز اون بالا كوچك تر اَز هميشه به نظر ميرسيد....
باز هم داشت با انگشتان دستش بازي ميكرد.........
هودي مشكي اش پوشيد و اَز پله ها پايين رفت....
قهوه ساز رو روشن كرد و براي خودش و جيمين قهوه ايي ريخت....
ماگ قديمي اش را توي سيني گذاشت و ماگ جديدي رو براي جيمين اَز جعله بيرون اورد و اَز توي اشپزخانه روبه جيمين گفت:جيميني، اَز اين خوشت مياد؟
جيمين با ديدن ماگي صورتي با طرح هاي كوچك خرگوشي لبخند روي لب ش اومد و با سر چنديدن بار با خوشحالي  تاييد كرد....
جونگ كوك ماگ خودش را توي دستانش گرفت و بعد اَز جرعه ايي نوشيدن،همونطور كه به پنجره ي بزرگ ، پشت جيمين خيره شده بود گفت:قطعا، قهوه بهترين انتخاب برأي روزهاي سردي مثل امروز عه....
انگشتانش را دور ماگ كاهي رنگ اش كشيد و گذاشت گرماي قهوه، دستان سردش را در اغوش بگيرد...
با صداي زنگ به خودش امد و بعد اَز نفس عميقي به سمت در رفت....
-سلام دكتر...بفرماييد داخل.
-سلام جناب جئون....
-عمو اينجوري صدام نكنيد.احساس معذب بودن ميكنم....
-بله قربان...خب اين پسر دست شكسته كجاست؟
جونگ كوك به پشت خودش اشاره كرد و كنار رفت تا دكتر جيمين رو ببينع....
دكتر با ديدن ماگ ها گفت:مثل اينك مزاحم خلوت تون شدم...
-نه عمو...فقط داشتيم قهره ميخورديم...
-خب پسرم دستت رو بدع به من[ روبه جيمين]
جيمين مچ راستش رو به ارومي روي دست دكتر گذاشت...
دكتر دستگاه رو روشن كرد و شروع كرد به باز كردن گچ.....
بعد اَز باز كردن گچ،چشماي جونگ كوك روي دست هاي سفيد و تپل جيمين خيره موند...
-خب.پسرجان...كار هاي سنگين نميكني و به دستت خيلي فشار نمياري...شب ها عم روي دست راست نميخوابي...مفهومه؟
دكتر بعد اَز گفتن دستورات به چشماي عسلي جيمين خيره شد و روبه جيمين گفت "چشمهاي قشنگي داري، مواظب شون باش"
بلند شد و بعد اَز خداحافظي بيرون رفت...
جونگ كوك به محض اينك درب رو بست، جلوي پاي جيمين زانو زد و دست راستش رو توي دستانش گذاشت و گفت:تكونش بدع...
جيمين هم به پيروي اَز حرف جونگ كوك مچ راستش را تكان داد و لبخند عميقي زد.....
جونگ كوك بلند شد و به طبقه بالا رفت و گفت:بيا بالا.بايد بري حموم....
جيمين مثل يك بچه ي حرف گوش كن بالا رفت و جلوي پله ها ايستاد وطبق معمول با انگشتانش دستش شروع به بازي كرد...
جونگ كوك درب يكي اَز اتاق ها رو باز كرد و روبه جيمين گفت:بيا تو اينجا اتاق توعه....
جيمين وارد اتاق شد....
اتاق به ظاهر معمولي ميومد، ولي تخت ك
سفيد رنگ ، صندلي و ميزِ طوسي و اينه ي سفيد هارموني قشنگي ايجاد كرده بود...
جونگ كوك درب يكي اَز كمد ها رو باز كرد و گفت:اميدوارم اَز رنگ طوسي خوشت بياد...
راستش نميدونستم چ رنگي دوست داري...
ولي فك كنم صورتي دوست داشته باشي....خب بيا اين عم لباس هات...اين لباس هاي خودم بودع ولي كوچك شدع برام.
جيمين هم هودي صورتي و شلوار طوسي رو به دست گرفت و با چشماني ك برق ميزد اَز جونگ كوك تشكر كرد...
جونگ كوك متحير، گفت:خب برو دوش بگير .انتهاي سالن سمت راست....
راستي اتاق منم همين كنار عه....
جيمين به سمت حمام رفت...
لباس هاي قديمي و كهنه اش را اَز تن در اورد و گوشه اي اَز حمام پرت كرد...
هودي جديد اش را با احتياط كناري گذاشت و اب داغ را باز كرد....
با، باز كردن اب داغ ، بغضي به گلويش چنگ زد....
جيمين بالاخره قدرتش را اَز دست داد و اجازه داد اشك هاي قديمي ،روي گونه هاي داغش كوبيده شوند.....
جرئت پيدا كرد و بدن لرزون ش رو زير اب داغ برد...
قطرات آب با سرعت روي گردن كبود و ترقوه هاي بيرون زد اش ميريختند...
اشك هايش حالا ديگر سردتر بودند....
خيلي اروم همونطور كه داشت گريه ميكرد ، شروع كرد به زمزمه كردن شعري قديمي كه مادرش و هوسوك هيونگ وقتي بدن تب دارش را مي ديدند زمزمه ميكردند...
هر وقت جيمين تب داشت و يا حتي زخمي ميشد مادرش براي ارامش دادن به جيمين اين ترانه را ميخواند....
صداي كوبيدن قطرات اب زياد تر اَز زمزمه هاي جيمين بودند ولي جيمين اهميتي نداد....
با صداي واضح تر خواند:
روزي كه همه ي گل ها خوابيده باشند
روزي كه هيچ ظلمي نباشه
من ميام ونميگذارم كسي جز  باد
صورت تو رو نوازش كنه
من برميگردم و تو رو ميبينم....
جيمين به هق هق افتاده بود....
بي جون گوشه ايي اَز حمام افتاد و همانطور خفه، گريه كرد...
——————————————————
جونگ كوك به سمت حمام رفت تا لباس هاي كثيف خودش را در سبد لباس هاي كثيف بياندازد...
ولي صدايي حس كرد....
صداي به شيريني صداي مادرش...
بيشتر نزديك حمام شد و خودش را به درب حمام چسباند....
اون صداي شيرين و لذت بخش ،صداي جيمين بود....
همون جيميني ك نوشته بود. لال هست ولي ميشنود....
اين صدا....
اين اهنگ....
اين لحن دردمند....
اين براي جيمين است....
جونگ كوك متحير مانده بود....
چرا جيمين نميخواست حرف بزنه؟
كه ناگهان ياد حرف هاي  برده هاي مارتين در اتاق بازجويي افتاد:"اين پسر،تاحالا با كسي حرف نزده، نميدونيم چرا ولي چندين شب صداشو وقتي با مارتين تنها بودن توي اتاق، شنيدم...صداي لطيفي دارع...همينطور دلنشين....
جونگ كوك تصميم گرفت كه اين صداي نرم و لطيف رو نشنديدع بگيرع تا وقتي كه خود جيمين به حرف بيايد...
________________________________
خب دوستان🖐🏻💫
اميدوارم اَز اين پارت خوشتون اومدع باشع♥️💫
تو اين پارت خيلي چيز ها مشخص شد.....
اگر واقعا دوستش داشتين ووت بديد😍
فقط كافيه اون ستاره ي كوشولو ي پايين صفحه رو لمس كنيد *_*
منتظر نظرهاتونم هستم🖐🏻🙃♥️
ممنون كه وقت ميزاريد😍❤️💫لاو يو عال....

Call me onceWhere stories live. Discover now