Ep.7🍂

805 153 4
                                    

-بفرماييد داخل دكتر پارك...جونگ كوك الان ميرسع......
-چقدر ديگه ميرسن?
-زود ميان....
تهيونگ به سمت گوشه ي حياط رفت و با جونگ كوك تماس گرفت....
————————————
جونگ كوك انگار ماشين هاي جلو رو نميديد!.....
مثل ديوانه ها رانندگي ميكرد....
ساعت ٢ بود و بارون شديدي گرفتع بود.....
به سمت كوچه ي فرعي پيچيد و گوشه ايي پارك كرد....
به صورت جيمين خيره ماند.....
عرق سرد روي پيشوني جيمين رو ك موهاي زيباش رو خيس كرده بود، پاك كرد....
دوباره به راه افتاد.....
اين بار سريع تر رانندگي ميكرد....
برايش مهم نبود چقدر سريع....
مهم نبود حتي اگر تصادف كنه.....
دست راستش رو روي دستان سرد جيمين قرار داد و انها رو فشرد.....
با ترس صدايش زد:جيميني....خواهش ميكنم....جي...مي...ن....
با صداي تلفن به خودش اومد....
-كوك كجايي الان؟
-تا دو دقيقه ديگ اونجام....
وارد عمارت شد و سريع اَز ماشين پياده شد و جيمين رو روي دوتا دست هاش بلند كرد....
حس درموندگي داشت...
حس ميكرد بي خاصيت ترين انسان روي زمين عه....
پله ها رو دوتا يكي ،بالا رفت .....
-رسيدي بالاخره كوك؟
ولي كوك حواسش به هيچ چيز نبود....
فقط داشت با چشما پر اَز اشك  به صورت جيمين خيره شده بود ....
جيمين لحظه اي چشم هاشو باز كرد و به صورت نگران جونگ كوك چشم دوخت....
تهيونگ با يك حركت بدن سرد جيمين رو اَز دستهاي قفل شدع ي جونگ كوك بيرون كشيد....
با احتياط جيمين رو روي تخت اتاق گذاشت....
جونگ كوك ميخواست كه داخل اتاق باشع ولي دكتر به تهيونگ اشاره كرد ك نبايد بمونه.....
-من....بايد...اونجا باشم....جيميني....لطفا بيدار شو....
-جونگكوك، اروم بگير....
-به من دست نزن تهيونگ.....ولم كن....جيم...
بغض  لعنتي نذاشت جونگكوك حرف بزنه....
-كوك....اروم باش...جيمين خوب ميشع....بهوش مياد
بهت قول ميدم....
-ميدوني اگر چشم هاشو باز نكنع من چيكار ميكنم؟
اون ب خاطر بي توجهي من چاقو خوردع.....
-اصلا اينطور نيس ك فكر ميكني...الان عم برو دست هاتو بشور....
جونگ كوك به دست هاي خوني ش نگاه كرد....
رد خونِ خشك شدع ي جيمين روي دستاش بود....
هيچ دردي اَز اين بيشتر نبود....
-چرا جيمين بايد چاقو بخورع....
چرا من احمق تنهاش گذاشتم......
چرا نتونستم ازش محافظت كنم....
چرا بايد....
حرفش رو با ديدن پرستاري ك هراسان اَز اتاق بيرون اومد قطع كرد....
جونگ كوك سريع بلند شد و مچ پرستار را گرفت...
با استرس زمزمه كرد:چي شد؟جيمين بهوش اومد؟
پرستار من من كنان گفت:خون زيادي ازش رفته....بايد چند واحد خون تزريق كنم...گروه خونيش چيع اقا؟ميدونيد؟
جونگ كوك كلافه شده بود....
انگار اَز حرف هاي اون پرستار چيزي رو نفهميده بود....
كلافه چند قدمي برداشت....
ناگهان موهاي مشكي اش را به چنگ گرفت و بلند فرياد زد:"من ي احمقم....ك به جيمين أسيب زدع"
تهيونگ شكه اَز تغيير ناگهاني رفتار جونگكوك.با ترديد به سمتش رفت....
-هي...پسر.گروه خوني جيمين چيع؟
-نميدونم...A شايدم b...شايدم ab.....
-كوك...لطفا اروم باش....الان بايد فقط بگي مدارك جيمين كجان؟
-توي...كشوم...اتاقم....
تهيونگ سريع مدارك را برداشت و روبه پرستار گفت"o-" عه
بعد اَز گذشت چند دقيقه ،٢ واحد خون رسيد...
دكتر سريعا سِرُم رو به دستهاي بي رنگ جيمين وصل كرد...
جونگ كوك جلوي در اتاق بود.... بدون هيچ حرفي داخل شد و به ديوار تيكه داد....
تهيونگ دست جونگكوك عو گرفت ك بيرون برع.....
ولي كوك دستش رو پَس زد...
همانطور ك به چشمهاي بسته جيمين خيره شدع بود زيرلب چندين بار اسمش رو صدا زد....
"جيميني...بيدار شو.....قول ميدم ديگ بهت أسيب نزنم...جيمين"
"تروخدا بيدار شو....جيمين...."
دكتر بعد اَز بخيه زدن روبه جونگكوك گفت:پسرم...انقدر نگران نباش...حالش خوبع....
جونگ كوك به محض شنيدن اين كلمه به سمت بدن جيمين هجوم اورد و دستهاي جيمين رو فشرد...
به ارومي گونه هاشو نوازش كرد....
بؤسه ايي روي موهاي صورتي رنگ ش زد وبه دكتر خيره ماند....
-اين پسر خيلي خوش شانس بايد باشع...چون خداروشكر چاقو فقط پوست شكمش رو پاره كردع و به اعضاي دروني ش أسيب نزده....
جونگكوك، هر روز پانسمان شو عوض ميكني....
خيلي تكون نميخورع تا بخيه ها رو بكشم....
ممكنه ب خاطر بدن ضعيف ش امشب تب كنع...
پس هول نكن و فقط دماي بدنش رو پايين بيار....
هرولت ديدي توي خواب دارع بي تأبي ميكنع اروم بيدارش كن....
ي ارام بخش هم توي سِرُم ش زدم...تا صبح خواب عه...فقط حواست باشه ، شايد تب كنع...
جونگ كوك بعد تعظيم تشكر كوتاهي كرد و دوباره به جيمين چشم دوخت...
-اقاي كيم....
-بله؟
-حواست به جونگ كوك باشه...
-بله چشم...ممنونم ازتون....
بعد اَز رفتن دكتر و پرستار ها تهيونگ اروم درب اتاق رو باز كرد و اروم گفت:حالش چطورع؟
جونگ كوك لبخند تلخي زد و پتوي جيمين رو مرتب كرد و به بيرون اَز اتاق رفت...
تهيونگ به دنبال اون بيرون رفت و ماگ هاي داخل دستش رو روي ميز گذاشت...
-جونگ كوك، تو خودت نياز به استراحت داري....
-من خوبم....
-پس لباس هاتو عوض كن....
-باشع ميرم دوش ميگيرم...
-پس برو ...من حواسم هس
-بعد اَز اينكه جيمين بهوش اومد همه كار ميكنم...
-زنگ بزنم آجوما بياد؟
-عارع بگو بياد...خودت عم برو...پيگيري كن اون مرتيكه رو ك جيمين رو زدع رو بگير....
-باشه فقط گردنرجيمين رو ديدي؟
جونگ كوك متعجب پرسيد:"گردن؟"
تهيونگ درب اتاق رو باز كرد...
بالأي سر جيمين رفت و به گردن خوني و پارگي گردن ش أشاره كرد....
-اينو ديده بودي؟
-نع....
-الان كاري نكن...بيدار ك شد ضد عوفوني ش كن....
بعد اَز رفتن تهيونگ اَز اتاق، جونگكوك به صورت در هم رفته جيمين نگاه كرد....
مضطرب شدع بود....
دست هاي سردش رو روي پيشوني جيمين قرار داد و بلند گفت"تهيونگ...تب دارع"
تهيونگ با آجوما تماس گرفت و آجوما سريعا خودش رو رسوند....
————————————————
حوله ي سفيد رو براي بار پنجم به اب سرد اغشته كرد و روي پيشوني گرم و تب دار جيمين گذاشت....
-ارباب تب ندارن ديگ....
-ممنونم اجوما...ميتوني بري سوپ درست كني؟
-بله...چشم
بعد اَز ترك اجوما جونگكوك پتو ي جيمين را مرتب كرد و توي صورتش دقيق شد....
هيچ وقت فكرشم نميكرد براي ي شاهد اينطوري گريه كند...
البته جيمين فقط شاهد نبود....
جيمين شيرين ترين ادم بود....
كسي بود ك جونگكوك در كنارش ضربان قلبش به هزار ميرسيد....
اروم دست هايش را اَز دست هاي جيمين جدا كرد...............
همون لحظه جيمين چشمهايش را باز كرد....
اول همه چيز تار بود...
ولي كم كم صورت جونگكوك برايش واضح شد......
-خوبي جيميني؟درد نداري؟
جيمين سرش را بالاگرفت و با چشمهايش گفت"نع"
-ميدوني جيميني...خيلي ترسيده بودم...
ترسيده بودم ك نكنه اَز دستت بدم.........
البته خودم مقصر بودم....
من نبا...
حرف جونگ كوك با فشرده شدن دستش توسط جيمين ناتمام ماند...
-جيميني...نبايد خيلي تكون بخوري......
هر كاري داشتي ب من أشاره كن.........من هستم...
جيمين لبخند عميقي تحويل كوكي داد و اين بهترين هديه واسه ي جونگكوك بود....
—————————————
١٠ روز اَز اون اتفاق ميگذشت و جيمين اروم اروم شروع كرده بود به راه رفتن....
همه چيز عادي شده بود ولي تحقيقات عقب افتاده بودند....
جونگ كوك بعد اَز نوشيدن قهوه رو به جيميني ك سعي در راه رفتن داشت گفت:تحقيقات عقب افتادع...بايد كامرون رو شروع كنيم....
جيمين هم با سر تاييد كرد و توي نوت گوشي ش براي جونگكوك نوشت:بيا اَز امروز شروع كنيم....
-باشع...فقط امروز بايد درمورد اوني ك ازت مراقب ميكرد...چي بود اسمش؟
جيمين فورا تايپ كرد[هوسوك هيونگ]
-عارع...و در مورد اون مواد ك بهت تزريق ميكردن...
بيا بشين...تو بگو من تايپ كنم....
-خب در مورد اون فرد بهم بگو....
[هوسوك هيونگ، بهترين ادم اون عمارت بود....
گويا تا قبل اَز ورود من به اون عمارت اون براي خود مارتين بود...
مثل من بود فقط برأي "مصرف شخصي".
خب هوسوك هيونگ ظاهر مهربوني داشت..
در واقع هميشه اَز من مراقب ميكرد...
بعد اَز هربار تزريق مواد تغييراتي توي بدن ايجاد ميشه ك فقط براي چند ساعت تحمل پذير ولذت بخش بود.دقيقا بعد اَز رها شدن مثل بختك به جونت ميوفتادو اَز پا در ميومدي...
حتي ممكن بود توهم رابطه بزني...
اگر اون مواد رو مقدار زيادي تزريق كني،ناخوداگاه عرق ميكني و سرگيجه ميگيري...
و خيلي ضعيف و بي دفاع....
خيلي أوقات احساس ميكني اون فرد ميخواد كمك ت كنه تا اَز اين حس بري بيرون ولي وقتي اعتماد ميكني، ميفهمي نه...اون بهت ضربه زدع و ازت به اندازه كافي مصرف كرده...
اون مواد تزريق دردناكي ندارند ولي دفع ناپذيرن...
اَز بدن ت بيرون نميره مگه اينك انقد ضعيف شي ك وسط رابطه بيهوش بشي...
وقتي بهوش ميايي سرگيجه و درد بدن ت مانع راه رفتن ميشن......
هوسوك هيونگ توي تمام شب ها ب من كمك كرد....]
جونگ كوك به جيمين نگاه عميقي انداخت و گفت:هوسوك هيونگ چي؟اون الان كجاس؟
[وقتي شما ها اومدين....من نيمه هوشيار بودم و نمي فهميدم مارتين و هيونگ چي ميگفتن!
ولي وقتي مارتين من رو بيرون كشيد به نوچه اش گفت جنازه ي هوسوك رو ببينم]
جيمين فورا و با دستهاي لرزان نوشت[هيونگ زنده است?]
-فك كنم...چون تنها جنازه هاي عمارت نوچه ي مارتين بود و خود عوضي ش...
[هيونگ چي ميشع؟]
-پيداش ميكنم جيمين....مطمئن باش...
فقط ي چيزي چطوري رفتي توي اون عمارت؟هيونگ ت چي اون چ جوري وارد شد؟
[راستش من خانواده درستي نداشتم....
پدرم توي قمار هاي مختلف زِندِگي شو باخت.....
مادرم هم به خاطر حماقت پدرم فوت كرد....]
ناگهان جيمين دست اَز تايپ كردن كشيد و روي كاغذ نوشت[ميشه برم مادرم رو ببينم؟]
-معلومه ك ميشع...باهم ميريم...فقط كجا؟
[بوسان]
جونگكوك خوشحال گفت:بوسان؟مادر من هم اونجا زِندِگي ميكنع...خوبع...پس... دلم واسه مادرم خيلي تنگ شدع....
[ميشه اول هوسوك هيونگ رو پيدا كنيم؟]
-ارع...پيدا ميكنيم....براي تعطيلات با هوسوك و يونگي هيونگ و تهيونگ ميريم اصن....
[هيونگ قبلا توي بار،نزديك گانگنام كار ميكردع....خواهرش عم اونجاس الان....بايد اول بريم اونجا]
-باشه جيميني اَز فردا شروع ميكنيم ب پيدا كردن هوسوك هيونگت......
فقط خودت عم بايد استراحت كني...
تازه خوب شدي و تب نكردي....
——————————————
خب سلام دوستان🖐🏻💫
اين پارت رو سريع نوشتم ك از نگراني دربيايين....🙃💫
پس اگر لذت بردين و منتظر ادامه اش هستين...اين ستاره ي كوچولوي پايين رو لمس كنيد*_*
اگر واقعا دوست داشتين كامنت بزاريد❤️😍
منتظر نظرات تون هستم😍♥️💫البته اَز اون چند نَفَر ك كامنت گذاشتن عم تشكر ميكنم💫🖐🏻
هر نظري در مورد داستان داشتين بگين❤️💫
به هرحال ممنون ك وقت ميزاريد و ميخونيد😍💫
لاو يو عال....♥️💫

Call me onceWhere stories live. Discover now