Ep.4🍂

877 179 4
                                    

-سرگرد جئون.... پارك جيمين!اون...چند روزعه كه غذا نخوردع.
-چي؟غذا...نخوردع؟مگه شما ها بالاي سرش نيستين؟هاااان؟
كوكي بلند شد و يقه ي سرباز بيچاره رو توي مشت هاي خودش قرار داد و توي صورتش بلند فرياد زد:
اون...الان خيلي ضعيفه....اون نبايد...
خودش هم نميفهميد چي ميگفت!
حتي نميدونست كه الان اَز دست جيمين ناراحت باشه يا بايد به اون رسيدگي كنه؟!
انگار روي زمين نبود و اين باعث ميشد به اصل پرونده نپردازد!
با صداي تهيونگ به خودش اومد:هي...پسر چ غوغايي راه انداختي!
-بس كن تهيونگ حوصله ي شوخي هاي مسخره تو ندارم!
-اخه دوست خشن و بي اعصاب من ، تقصير اون سرباز مگه بود؟ك زدي همه جاشو كبود كردي!
-نشنيدي چي گفتم؟حوصله تو ندارم خواهش ميكنم برو بيرون...
-يااا جئون جونگ كوك.اصلا رفتي ببيني اون پارك جيمين چه حالي داره؟
-به من ربطي نداره!
-كوك!من ك ميدونم الان داري خودخوري ميكني به خاطر اينك نرفتي بهش سر بزني!
-تهيونگ من...
-من همه چيزو اَز نگاهت و رفتارت ميفهمم!الان شك داري ك اين حس ترحم عه و ممكن عه جيمين تو رو پَس بزنه!ولي اينطور نيس!
الان بهتره بري و ببريش، بهداري!دستش ضرب ديدع و روي گونه هاش زخم هاي زيادي هست ك بايد ترميم شوند!
جونگ كوك زير لب گفت:روي قلبش زخم هاي بيشتري وجود داره !ولي درمان نميشن!
تهيونگ جوري رفتار كرد ك انگار نشنيده!و اتاق را ترك كرد.
جونگ كوك بعد اَز كمي كلنجار رفتن با خودش ، به سمت سلول جيمين رفت.
درب رو باز كرد و صحنه ي وحشتاكي ديد!
اي كاش هيچ وقت درب رو باز نميكرد.....
جيمين بي جون و با صورتي رنگ رفتع،گوشه ي سلول بيهوش شده بود!
دستهاي جونگ كوك يخ زده بودند و حركت نميكردند!
جونگ كوك نميخواست اين صحنه رو باور كند.
دوست داشت اَز همه ي اين ها خواب باشد!
با صداي سربازهاي جمع شده جلوي سلولِ جيمين،به خودش امد!
نميدانست چيكار بايد كنه؟
بالاخره جيمين رو روي دو دستش بلند كرد و ب سمت بهداري دويد!
دكتر زندان بعد اَز وصل كردن سِرُم به سمت جونگ كوك ايي ك نگران بود رفت و با اشاره به او فهماند ك بايد حرف بزنند.
-دكتر،حالش خوبه ديگه؟
-بد نيست، بايد استراحت كنه و غذا بخوره.الان بهش ي تقويتي زدم.
فقط ي چيزي سرگرد جئون!
-بله؟
-دستش ضرب ديده بود و بايد گچ بگيرم.همچنين  زخم گونه اش. زخمش بزرگ عه و بايد بخيه بزنيم!
-خب، فعلا بگذاريد بهوش بياد بعد.راستي بهوش اومد لطفا سمتش نريد و باهاش حرف نزنيد تا من بيام.ممنونم
جونگ كوك با شنيدن زنگ موبايلش مكالمه اش رو با دكتر قطع كرد.
نگاهي به گوشي انداخت....
مادرش بود....
بعد اَز كمي حرف زدن با مادرش و آرام شدن به بهداري برگشت و شاهد چشمهاي باز جيمين شد!
جيمين، حالا هوشيار بود و جونگ كوك بايد باهاش حرف ميزد.
جونگ كوك مردد وارد اتاق شد.
زير چشمي به جيمين نگاه كرد و نزديك ش شد!
نميدونست چطور بايد صحبت كنه جلوي جيمين....
بالاخره سكوت رو شكست و گفت:بهتري الان؟
جيمين با چشم جواب مثبت داد.
-دستت رو بايد گچ بگيرن
-گونه ات رو هم بايد بخيه بزنن!
جيمين همانطور ك بي حال بود و گيج ميزد روبه جونگ كوك اشاره كرد ك كاغذ و خودكار ميخواد!
به سختي خودكار رو توي دست راستش قرار داد ولي به ثانيه نكشيد ك صورتش اَز درد جمع شد
جونگ كوك كمي صدايش را بالا برد و با غرغر گفت:هي تو نميخواي غذا بخوري؟
مثل اينكه سِرُم زدن بهت بيشتر ميچسبه!هااان؟
تو بايد غذاتو بخوري!ايششش.
تاحالا اَز كسي براي خوردن غذاش التماس و خواهش نكرده بودم!
جونگ كوك دستهاي كوچك و تپل جيمين رو كه توي همديگر گره خورده بودن رو توي دستهاي داغ خودش قرار داد و گفت:جيمينا....تو خيلي معصومي...تو بايد اَز اينجا بيايي بيرون و همونطور كه لايقت هستي زِندِگي كني...
لياقتتو اينجا زِندِگي كرد نيس....
جيمين با شنيدن اين حرف هاي جونگ كوك، حس كرد قلبش داره ذوب ميشه...
احساس كرد بالاخره يكي داره نگاهش ميكنه.
يكي حواسش ب اون هست.
______________________________________
-كوكي.تايم نهار عه!
-اوه من بايد برم پيش جيمين!ديرم شد!
[سلولِ جيمين]
هميشه اين موقع ها اون سرگرد ميومد و بهش غذاشو ميداد و مطمئن ميشد ك كامل خورده!
با شنيدن باز شدن صداي قفل و زنجير دربِ سلول انگار به جيمين دنيا رو دادند!
جيمين گشنه نبود ولي دوست داشت اون سرگرد رو ملاقات كنه!
چند روز اول كه خود سرگرد غذا رو تحويل داد.ديد كه جيمين نميتونه بخوره تصميم گرفت خودش غذا رو به جيمين بده!
-هي پارك جيمين غذاي امروز جاجانگميون * عه.فك كنم دوستش داشته باشي!چون مامانم درست كرده!مامان ها محشر عن نه؟
جيمين بهد اَز خوردن غذا كمي اب نوشيد و سرگرد شروع كرد به خوردن غذاي خودش.
كمي بعد جونگ كوك گفت:اينجوري فايده نداره!
بايد نزديك من باشي!منم بايد كنارت باشم تا دست اون ادم هاي مارتين بهت نرسه!
جيمين با شنيدن اين جمله ها چشمهاش چهار تا شد و با تعجب به جونگ كوك نگاه كرد!
جونگ كوك هم به حالت كيوت جيمين خنديد و زير لب گفت:تو چقدر كيوتي!
جونگ كوك گفت:الان تقريبا ١ ماه هس ك اينجا هستيم! منم يك ماه هست ك خونه ام نرفته ام!
شبانه روز توي اين سلول عم!بهتره ك اَز رئيس اجازه بگيرم ك بيايي خونه ي من و منم تحقيقات رو اونجا با خيال راحت انجام بدم!البته در امنيت كامل!
———————————
*جاجانگميون نودل سياه هست
وون يادتون نرع♥️😍
لاو يو عال♥️🙃💫 نظر عم بديد

Call me onceWhere stories live. Discover now