°عشق°

1.6K 97 64
                                    

آخرین کلمه هم نوشته شد. نقطه، امضاء.

چرخی به صندلی‌اش داد و پشت به میز کارش کرد.

شهر از این بالا خیلی پر زرق و برق بود. حیف که حتی این زرق و برق هم کاری نمی‌کرد به وجد بیآید.

صدای هرج و مرج، صدای بوق ماشین ها، همه و همه پشت آن شیشه محفوظ می‌ماندند. تنها صدایی که این‌طرف شیشه در جریان بود، صدای ضعیف کولر بود که هوا را خنک می‌کرد.

به انعکاس خودش خیره شد که از این‌طرف شیشه قابل دیدن بود. چشمانش برق می‌زد بخاطر منعکس شدن نور چراغ‌های شهر، اما جز سرما حسی دریافت نمی‌شد از آن چشمان.

خستگی قالب بود بر تمامی احساسات، انگار از اول پیدایشش خسته آفریده شده بود که حتی خاطره‌ای به یاد نداشت از این جسم آن هم با روی شاداب.

چه شده بود؟ از کی شروع شد؟

نمی‌دانست چرا اینقدر گرفته است؟ چرا اینقدر بی‌تفاوت شده؟ چرا اینقدر دل‌زده؟ چه بر سرش آمده!

ناگهان غرق شد! غرق شد در عماق سیاهی مغزش که بغییر از یک مکان خالی، ساکت و سیاه هیچ نبود. خیره به نقطه‌ای در فکر هیچ می‌گذراند.

هر کس اگر او را می‌دید فکر می‌کرد که پسر دارد به چه فکر می‌کند که اینقدر در اعماق فکرش غرق شده. کِه می‌دانست تمامش یک چیز تو خالی و ژرف است؟

در محکم بسته شد و خبر از آمدن آرش داد.

چه کسی غیر از او در را محکم می‌بست موقع ورود به دفترش، چه کسی غیر از این پسر، که قصد خبر دادن از ورودش را اینگونه بیان می‌کرد.

خوب می‌دانست در زدن‌هایش به گوش بنیامین نمی‌رسد، چه هنگام کار باشد، چه در حال فکر و خیال.

چرخش صندلی همزمان شد با تکیه آرش به میز در کنار بنیامین.

«من هنوزم نفهمیدم تو به چی فکر می‌کنی که نه تنها دائماً تو فکر هستی بلکه اینقدر توش غرق هم میشی..راستشو بگو شیطون نکنه عاشق شدی؟»

بنیامین نیشخند زد.

عشق، چیزی محال بود برای او، عشق بیماری‌ست، او دوست داشتن زیاد را قبول داشت که نامش را بقیه عشق گذاشتن.

علائمش همچون عشق با شدت کمتر و درمانش سه سال اشک و بغض بود ولی پاک نمی‌شد، همانطور که مغز خاطرات را فراموش نمی‌کرد عشق را هم فراموش نمی‌کرد.

عشق بیمار‌گونه است، دو عاشق هم را عذاب می‌دهند، چه باهم، چه بدون هم، چه در فراغ، چه در بَند همدیگر، عُشاق هم را در هر شرایط زجر می‌دهند ولی در کنارش هم را درمان می‌کنند. مرهم می‌شوند روی زخم های خودی!

«حداقل میدونم عاشق نشدم!»

بنیامین با همان نیشخند گفت و بعد سرش را با برگه هایش گرم کرد. کاری نداشت؛ اما بهانه چرا!

«این وضع تا کی ادامه داره؟..هرکی ندونه فکر می‌کنه شکست خورده‌ای چیزی هستی!»

آرش غرغر کرد. روی مبل رو به روی بنیامین نشست و به آن پسر که معلوم بود به ظاهر مشغول است نگاه کرد.

در دل این پسر چه می‌گذشت؟، کِه می‌دانست؟

چهره‌اش خسته، شانه هایش افتاده، موهایش بهم ریخته و شلخته، لباسش ولی اتو کشیده بود که اونم به لطف فهیمه است.

هر که او را می‌دید باور نمی‌کرد که این پسر سی و چهار ساله است. حقم داشتند چون این پسر همچون پسران بیست پنج، شش ساله جوان مانده بود. آن هم با ریش! چرا؟..

این را فقط اندک افرادی می‌دانند!

«کارات تموم نشدن!»

آرش نپرسید، اون لحن به هیچ وجه پرسشی نبود بلکه خبری بود!

بنیامین سر بالا آورد و به او نگاه کرد. خسته نمی‌شد این پسر از این همه لجالت؟

⁦•ᴗ•❤

سلام⁦⁦⁦〜(꒪꒳꒪)〜

پارت دوم گذاشتم🙌

بعد از مدت ها ایول😂

خب من واقعا از دوستانی که ووت دادن ممنونم!💖

اونایی هم که ندادن که چمیدونم😐

من خب واقعا تحمل اینو نداشتم که تا اون موقع صبر کنم😌

برای همین این پارت پابلیش می‌شود!😆


کاور عکس بنیامینه!😍

من خودم خیلی دوسش دارم😃💛

دوست دارم نظرتون و درمورد شخصیت ها بخونم و بدونم چه حسی ازشون دریافت کردید تا الان!⁦⁦⁦^_________^⁩

نظر؟/پیشنهاد؟/سوالی اگر هست بگید⁦◠‿◕

خیلی دوستون دارم💞

فعلا⁦ \(・◡・)/⁩

SilenceWhere stories live. Discover now