°تفاوت°

673 53 167
                                    

امروز انگار متفاوت بود.

همانند همیشه بیدار نشد بلکه این بار رویا دید، نه کابوس!

رویایی از بچگی‌هایش، اون روز اولین روز آشنایی با آرش، پسر پر شر و شور زندگیش که می‌شد گفت جزء بزرگی از دلایل ادامه دادنش بود.

•گذشته•

پسر روی دورترین نیمکت توی حیاط نشسته بود. کتاب تازه‌ای که گرفته بود با اشتیاق می‌خواند.

اون پسر از کتاب‌ها و فیلم‌ها بیشتر از هم‌صحبتی با افراد دیگر لذت می‌برد.

او با کتاب‌هایش ریسک می‌کرد، بدون هیچ دردسری، تجربه می‌کرد.

در دنیاهای مختلف سفر می‌کرد، درس می‌گرفت، لذت می‌برد و جستجو می‌کرد. اگر اون تجربه‌ها لذت بخش بودند آنها حقیقی می‌کرد.

مانند رفتن به جنگل و گذراندن شب در آنجا.

سن خیلی کمی داشت با فهم و شعوری فراتر از یک فرد کهن سال.

اون پسر قوانین و چارچوب‌های زیادی داشت که اکثراً از خانواده‌اش نشأت می‌گرفت؛ اما او در کمال بی‌خیالی آنها را می‌شکست.

شیطنت نداشت ولی دوست‌دار هیجان و ریسک بود.

در تنهایی خوش بود. سرزنده و پر از زندگی ولی ساکت و مرموز در چشم بقیه.

در دید بقیه آنها یک پسر بسیار مرموز، ساکت و در دید دختران اون جذاب بود.

متوجه توجهات بی‌پروای اطرافیان از بزرگ تا کوچک می‌شد، ولی به دنبال توجه نبود که جواب گوی آنها باشد.

پسری مقتدر، فهمیده و نجیب‌زاده که کمی شیطنت در کنار تمامی رفتار‌های خویش داشت.

آخرین صفحه هم خوانده شد. حال باید منتظر جلد بعدی این کتاب می‌ماند.

با بستن کتاب تازه متوجه شخصی که کنارش بود شد.

«آخرش خیلی بی‌معنی بود.»

به اون پسر نگاهی انداخت. چشمان شیطون پسر بازگوی همه چیز بود.

مطمئن بود که اون پسر توی زندگیش بغییر از کتاب‌های درسی کتابی نخونده که متوجه این نشد که این کتاب یک جلد دیگه هم داره.

نگاهش از او گرفت و کتاب در کیفش گذاشت.

خواست بلند شود؛ اما دستش توسط اون پسر کشیده شد و دوباره روی نیمکت افتاد.

نگاه بدی به پسر انداخت.

«چیه؟ فقط می‌خوام باهم آشنا بشیم. توئم داشتی فرار می‌کردی!»

چشم چرخاند و رو به او کرد:

«بنیامین اصلانی، شونزده سالمه، کلاس الف، رشته ریاضی..خوبه باهم آشنا شدیم...پس فعلا!»

SilenceWhere stories live. Discover now