°کمی عجیب..°

549 37 2
                                    

بنیامین درکی نداشت.
انگار یکدفعه همه چیز شکل گرفت، باور ناپذیر!

اوایل که متوجه شد که بوی شیرین او را مدهوش می‌کند،
بعد آن هویت پنهان، شکل گرفتن روابط جدید..
یک ماه بی توجهی!

ناگهان مسیح با او بهتر شد و روابط از سر گرفت.
آن پسر بلد بود خوب پنهانش کند، اولین هایش، بی اطلاع بودنش در مورد همه چیز، وسایل...
دانستن با تجربه بسیار متفاوت است!

مسیح حرفه‌ای نبود ولی با دانسته خوب عمل می‌کرد.
اولین بار بود که کسی آلتش به آن شکل، ماهرانه و دست و پا شکسته لمس می‌کند.
برای کسی مانند او که پارتنرش را دوست دارد اینها نیز تحریک برانگیز است. چه بسا او داغ بوده و پر از آتش!

باروتخانه ای به آتش کشید مسیح، با اولین لمس تا پایان کار.

حال آرامش جسمی داشت.
همه چیز آروم و معمولی پیش رفت.
لمس شد، آرام گرفت، دوش گرفت و حالا در تخت بود.

مسیح با او حرفی نزده بود، هیچ حرفی!

فقط بعد از پیاده شدن از ماشین به اتاقش رفت.
چند لحظه بعد ناگهان انگار پلک زدند و تمام آن توهمات شکل گرفت، توهمات واقعی!

خسته بود، خسته از عمق ژرفای گودال تو خالی سرد و تاریک!

پلک ها باید سر می‌خوردند تا آرام می‌گرفت.
دستور صادر شد، تماشاچی پنهانی به نمایش نفس های آرام خیره شد!

یک بوی خاص و شیرین حس می‌کرد!
بویی که تازگیا با او خو گرفته بود.

چرا گاهی این بو با اینکه مسیح در کنارش بود حس نمی‌کرد؟

مسیح!

چشمانش هل زده باز کرد.
نیم خیز شدو
اطرافش نگاه کرد..
نه خبری از مسیح نبود!

پس این بوی شیرین چرا تمام جان و تن و فضا پر کرده؟

صدای قطرات که سریع با سطح سرامیک و شیشه برخورد می‌کردند، تازه شنید.

گوش تیز کرد..
کسی در حمام بود!

چرا مسیح باید در اتاق او حمام کند؟
وای، وای!

یک روز پر هیاهو را شروع کرد.
قلبش آنقدر پر سر و صدا و تند می‌تپید هنوز..

خودش روی تخت رها کرد و نفسش محکم بیرون داد.

چشمانش برای چند لحظه بست تا آرام بگیرد.
سر تا پا شده بود نبض، حس عجیبی در شکمش..
اینها چه احساساتی هستند، جدید و خوب!

صدای شیر آب قطع شد.
کمی بخار به داخل اتاق گذر پیدا کرد.

مسیح دور کمرش یه حوله بسته بود و بالا تنه و موهایش با حوله کوچک خشک می‌کرد.
نگاه بنیامین که بر روی خودش دید لبخند کمرنگی زد.

این مسیح بود؟
یا توهمات او؟!

«بلند شو، آرش زنگ زد و گفت باهات یه کار مهم داره..
اونقدر مهم که الان توی حال نشسته. هرچند قرار بود اونجا بمونه..
ولی خب الان داره به صبحانه‌ای که برات حاضر کردم سیخونک میزنه!»

بنیامین هل زده بلند شد و به سمت سرویس رفت.

توهم می‌زد؟
آره توهم می‌زد..
بی محلیا، نفرت اون؟
کجا رفتن پس..

دست و صورتش را آبی زد تا حالش جا بیاید.
با تردید در باز کرد و سرک کشید.

مسیح نبود..
شانه بالا انداخت.
توهم بود!

لباس مناسبی تنش کرد..
هنوز هم با این روز کنار نیومده.
واقعا درک این موقعیت سخت و عجیب بود.

به حال رفت و آرش رو ندید پس به سمت آشپزخانه رفت.
اون دونفر داشتند درمورد کار گپ می‌زدند.
که نگاه مسیح به او افتاد..

یک آن فقط یک آن حس کرد آن چشما گرمش کردند!

آرش با دیدنش سر تکان داد:

«دیشب زنده برگشتی خونه یا قصد جونت کردن؟»

آرش با دهان پر پرسید، همانطور که مشغول خوردن بود.

ابروهای مسیح بالا پریدند با نگاهی پرسشگر و جدی به بنیامین نگاه کرد.

بنیامین سعی کرد با چشمانش به او اطمینان دهد که مسئله خاصی نیست.
بی خبر از اینکه خود مسیح همه چیز قبلا شنیده برای همین موقع برگشت همراهش آمده بود!

مسیح خودش به ندانستن زد و وانمود کرد که با نگاه او آرام شده.
این عمل او بنیامین شوکه کرد.

چطور او آنقدر تغییر کرده بود؟

بقیه صبحانه به حرف زدن درمورد کار گذشت.
لگد محکمی که بنیامین روی پای آرش کوبید او را از ادامه دادن به آن بحث سابق متوقف کرد.

وقتی وارد ماشین شدن و قرار شد مسیح خودش تنهایی بیاید، آرش صبر کردن کنار گذاشت:

«این اون رفتار بدی بود که می‌گفتی، فکر می‌کردم پسره گودزیلاست!..»

بنیامین چشم چرخاند:

«اولا درموردش درست حرف بزن، دوما کی من همچین چیزی گفتم،..سوما اون امروز خیلی عجیب رفتار می‌کنه.»

جمله آخر با لحنی مشکوک گفت.

آرش چهره‌ای به معنای ندانستن به خود گرفت.

«چه می‌دونم شما خیلی عجیبین!»

بنیامین لبخند کمرنگی زد.

کاش مسیح همیشه عجیب می‌شد..

SilenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora