«پایان قشنگی داره؟»
بنیامین از بغل یاشا بیرون اومد، پرسید.
«من پایان ندارم؟..ندارم...»
یاشا کلافه نفس کشید و گفت.
«چرا شبیه سوال بود؟»
بنیامین ابرو بالا انداخت.
«تردید!..»
یاشا لب پایینش به دندان گرفت و آرام رها کرد. او در فکر بود؛ اما فکر او تا کجا اوج میگرفت و تا کجاها میرفت...
بنیامین هیچوقت نفهمید و نخواهد فهمید!«نباید باشه، ولی، ولی هست..»
حتی توی صدا، چهره و تکتک اعضای صورت یاشا تردید حس میشد. این مرد پر از دوگانگی هایی شده بود که هرگز به او این اجازه نمیداد که به آرامش برسد.
چه چیزی، داشتن یه رابطه رو از اون صلب میکرد؟
چرا یاشا دائما خودش منع میکرد؟..«مراقب خودت باش، جزو معدود افراد زنده و مهم زندگیمی!»
یاشا گفت و کوتاه خندید.
«اگر بشه، چرا که نه؟»
بنیامین خندید و دستش روی شانه یاشا گذاشت و کمی فشرد.
نگاه گرمی به هم انداختند...چند لحظه بعد دیگر یاشا نبود و بنیامین داشت به طبقه سوم میرفت.
در طبقه دوم، بخش عکاسی که در حال حاضر خالی بود، توی راه پله گیر افتاد.
مسیح کلافه بود.
زمانی که خواست از کنارش رد شود، دستی روی دیوار قرار گرفت و راه او را سد کرد.
«داری ازم فرار میکنی؟»
بنیامین حرف او را درک نکرد.
منظورش چیست، از اینکه فکر میکند..″او از او فراریست؟″«منظورت چیه؟»
مسیح تک خند عصبی زد.
«فکر نکن، متوجه نشدم که نگاهت رو ازم میدزدی..»
بنیامین لبخند زد.
«مگه قرار نیست کسی متوجه نشه؟!»
مسیح ناگهان خالی از احساس شد.
رد چشمانش روی نیشهای بنیامین بود.بنیامین فهمید، برای همین لبانش بهم فشرد.
مسیح نگاهی سرسری به صورتش انداخت و سریعا به طبقه پایین رفت.
CZYTASZ
Silence
Wampiry•Gener: Fantasy,Romance,BDSM🔞 •Writer: Silver4064 ~Summary: خون آشامی که مقدر شده است در راستای تعهدات هم نوعان و هم کنیه های خویش رفتار کند برعکس همسانان خود نه خون انسان میخورد و نه علاقه ای بر تسلط پیدا کردن بر روی انسان ها دارد. در این بین معج...