روال دایرهوار دوباره از سر گرفته شد.
از تخت بلند شد. مثل همیشه بدون هیچ رویایی، بدون هیچ ساعت کوکی سر موقع بیدار شد.
مسواک زد و بعد از کارهای مورد نیازش به آشپزخانه رفت.
سالها بود که رویای خوش که هیچ کابوس هم نمیدید! مانند جسم مردهای که کارهای تکراری را دوباره از سر میگیرد. همانند یک جسد!
یک چیز خوب هنوز هم در زندگیش وجود داشت هرچند بعد از حضور آرش!، اون هم قهوه بود!
شاید همه برای تصور غلطی که از خوردن قهوه داشتن فقط برای کلاس گذاشتن قهوه میخوردند؛اما بنیامین واقعا با طعم تلخ قهوه و شیرینی آخرش اُنس گرفته بود.
اون رو مثالی از زندگی میدانست..پس از کلی سختی یک آرامش عجیب، یک تفاوت خوب، یک حس شیرین وجود دارد..باید داشته باشد!
اهل صبحانه بود..میتوان گفت که تنها وعدهی غذایی بود که کامل و درست میخوردش.
پس از جا به جا کردن وسایل و شستن ظرفها به سمت شرکت حرکت کرد.
با استارت ماشین و خروجش از پارکینگ، غرق شد.
دوباره در افکار پوچ و تاریکاش غرق شد.
کاش این ثانیهها، این دقایق و ساعات سریعتر میگذاشتند..چون سرعت بالای زمان و متوجه نشدن گذرش همان خوشبختایست.
فرد خوشحال گذر زمان را هیچگاه متوجه نمیشود چون در زیباییهای دنیا غرق شده و وقتی برای بدیهای زمان گیر ندارد.
دیگر وقتش شده بود..شاید برای گفتن این راز زود بود.
از ماشین پیاده شد و با بستن در خشکش زد.
حس کرد حرکت خون را در رگهایش، حس کرد جریان زندگی را، حس کرد تفاوت و حس شیرین اون بوی دل انگیز را.
بویی به شیرینی عسل، شاید هم به دل انگیزی بوی گلها. حس نابی بود، حس میکرد که قدرت با هر بار تنفس به رگهایش تزریق میشود.
ناگهان تمامی آن احساسات خوش پر کشید و رفت.
دیگر آن بو نبود تا حسش کند.
تن سیخ شده رها شد.
چه اتفاقی افتاده بود! یعنی اون اتفاق نادر برای بنیامین رخ داده بود.
یعنی ممکن بود که اون هم وجهه متفاوتی از زندگی رو حس کنه.
حسهای بد بهش هجوم آوردند. چرا اون خوشی ناب ناگهان از بین رفت؟
میتونست اون فرد رو دوباره ببینه؟..میتونست پیداش کنه؟
امیدواری واهی نمیخواست..بهتر بود بهش فکر نکنه. نمیدونست که حسش در آن لحظه چیست!
خوشحال، هیجان زده یا نگران.
سعی کرد مانند همیشه پیش برود.
پس مانند همیشه راه دفترش را در پیش گرفت که متوجه چند چهره ناآشنا در جلوی اتاق آرش شد.
برایش مهم نبود که آرش دارد چه کاری را پیش میبرد ولی آن چشمان آبی یک لحظه فقط یک لحظه حس خوبی به او داد و بس.
شاید هم کمی رایحه شیرین را دوباره کمی حس کرد.
که آن را بر پایه توهم گذاشت!
°
لرز کرد. جلو کتش را محکم در دست گرفت و بهم نزدیک کرد. شالگردنش را از زیر گردنش برداشت و کمی به جلو کشید و روی صورتش قرار داد.
اواسط زمستان بود، هوایی سرد با سوزهایی در دم دمهای صبح.
به داخل ساختمان رفت و بعد از دیدن پسر به سمتش رفت. هول زده گفت:
«از کی اینجایی؟»
از گرمای آن ساختمان به آن بزرگی کمی تعجب کرد، ساختمان کوچکی نبود!
«منم خوبم! تو خوبی؟»
«آخ ببخشید یکم استرس دارم.»
«معلومه.»
پسر نگاهی به اطراف میاندازد و ادامه میدهد:
«من فکر میکنم یا اینجا خیلی شیکتر از چیزیه که تَوَسُلی گفت.»
«موافقم دلیل استرسمم همینه»
«آروم باش مسیح! چه خبر شده مگه!»
نگران بود برای شغلی که نمیدانست قرار است مال او شود یا نه اما با حرف پسر آرام گرفت.
منشی از اتاق بیرون آمد و شروع کرد به خواندن نام اشخاص:
«سیاوش شمس، مسیح نیک خواه، رویا حق بیان بفرمایید داخل آقای کاوه منتظرتونن.»
سیاوش دست مسیح را گرفت و کمی فشرد.
«آروم باش.»
مسیح سرش را تکان داد. همین حمایتهای کوچیک سیاوش دلش را آرام میکرد.
دلی که در میان سیل و بوران گیر کرده با یک حمایت از سمت سیاوش همچون سرزمین آفتابی آرام میگیرد.
:)
پارت جدید.😄
همونطور که گفته بودم شخصیت های جدید.😃
پارت بعد کست میزارم که بهتر باهاشون آشنا بشید.😊
چیزی به جاهای خوب خوبش نمونده میخواستم بگم که بهتر ووت بدین😐😄
فعلا😉
دوستون دارم💖
YOU ARE READING
Silence
ערפדים•Gener: Fantasy,Romance,BDSM🔞 •Writer: Silver4064 ~Summary: خون آشامی که مقدر شده است در راستای تعهدات هم نوعان و هم کنیه های خویش رفتار کند برعکس همسانان خود نه خون انسان میخورد و نه علاقه ای بر تسلط پیدا کردن بر روی انسان ها دارد. در این بین معج...