°نشان°

473 32 1
                                    

«اون اینجاست!»

طبق معمول آرش بدون در زدن وارد اتاقش شده بود.
با عجله از جاش بلند شد.

«تو دفترم منتظره..»

بنیامین کتش گرفت و از کنار آرش رد شد.
سریع می‌خواست به نتیجه‌ای برسد.

یاشا پشت میز آرش نشسته بود.
پایش بر روی زمین ضرب گرفته بود و دائم صندلی چرخاند که رویش نشسته بود، می‌چرخاند.

ناگهان دگر چرخش صندلی به اختیار او نبود!
صندلی خودش نسبتا سریع در چرخش بود...
انگاری کسی یا چیزی در آن مکان حاضر بود.

هرچند او از قصد داشت شیطنت می‌کرد!

با وارد شدن ناگهانی بنیامین با آن حال آشفته، صندلی از حرکت ایستاد.

یاشا برای نگه داشتن خودش سریعاً بلند شد و به سمت میز رفت.
پاهایش خم شدند و خودش به سختی نگه داشته بود.
چشمانش سیاهی می‌رفت و منظره برفکی جلوی چشمان بازش تداعی می‌شد که سبب شد، چشمانش ببندد.
باید یادش باشد با آن دخترک بازی نکند!

بنیامین با تعجب در جایش خشکش زد:

«چت شده؟»

آرش نگران در بست و با سرعت به سمت یاشا رفت که تازه داشت به خودش می‌آمد.

«بد کردی اِسرا..»

یاشا حس کرد داره بالا میاره ولی خودش نگه داشت و تند تند نفس عمیق کشید.
آرش زیر بغل او را گرفت و کمکش کرد روی صندلی چرخدار بنشیند.

اما صندلی شروع کرد به چرخیدن..
یاشا از جا پرید و فریاد زد:

«بسه اِسرأ!»

بعد یقه اش مرتب کرد.
دستی به موهایش کشید و به گردنش که رسید آن را فشرد.

رو به بنیامین کرد که تازه به خودش آمده بود.

«شرمنده دختر کوچولو بازیش گرفته.»

آرش متعجب ابرو بالا انداخت:

«دختر کوچولو؟»

یاشا رفت رو به روی بنیامین روی میزکار آرش نشست و متقابلاً پسر رو به روی او ایستاده بود.

«فعلا دارم بهش کمک می‌کنم..»

بنیامین برای آرش چشم و ابرو اومد که آرش چشم هایش ریز کرد..
با کمی فکر کردن از جایش پرید و به سمت بنیامین رفت و بازوی او را گرفت.

بنیامین به چهره ترسیده او لبخندی زد و رو به یاشا کرد که پوزخند داشت:

«از اینکه قدم رنجه کردین خرسندیم..هردوتون!»

با مکث ادامه حرفش بیان کرد.

یاشا لبخند زد و پرسید:

«چی شد که انقدر اضطراری خبرم کردید؟»

SilenceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora