°شروعی جدید یا آخرین پایان؟°

298 23 20
                                    

آرش به محض متوجه شدن ماجرا نتوانست جلوی اوج گرفتن صدایش بگیرد.

«تو دیوونه شدی؟!!!»

با فریاد مرد کارمندای دور میز به سمتشان برگشتند. بنیامین دست آرش گرفت و او را به جایی دورتر از جمع برد.
مسیح با اخم به آن دو نگاه کرد. یعنی چه اتفاقی افتاده که آرش این‌طور برخورد می‌کرد؟

آرش خیلی متعجب و عصبی بود. خوردن خون مسیح برابر بود به وابستگی شدیدی که بین آن دو شکل می‌گرفت و دیگر هیچ خونی نمی‌توانست تشنگی بنیامین رفع کند!
در صورتی این پیوند خونی شکسته می‌شد که مسیح بمیرد و بنیامین بابد به مدت شش ماه خون فردی با خون شیرین بخورد.

این مسئله خیلی پیچیده و ریسکی بود و بنیامین فقط به راحتی خون مسیح خورده بود؛ آرش می‌تونست بنیامین همین الان در حد مرگ بزند.
مسیح نه عاشق بنیامین بود و نه به اون اهمیت می‌داد پس این پیوند حتما به مرگ بنیامین ختم می‌شد!

«مسیح از نسل ما متنفره بنیامین!، من واقعا آرزو دارم اون عاشقت باشه چون تو ریسک بزرگی کردی! اگر، اگر اون متوجه بشه و بجای هم پا شدن با تو این رو نقطه ضعفت کنه چی؟ اگر با همین پیوند تو رو بکشه چی؟ راستی...تو اون علامت گذاری کردی؟»

آرش خیلی دلواپس دوستش بود. بنیامین بابت نگرانی مرد ممنون دارش بود ولی خود بنیامین هم برای سوال های مطرح شده جواب قاطعی نداشت.

«نه، اون خودش دستش زخمی کرد!»

آرش یک آن متحیر موند. چی؟ مسیح خودش، خودش زخمی کرد تا بنیامین خونش بخوره! این بنیامین نبود که اون گاز گرفت؟
چه اتفاق کوفتی داشت می‌افتاد؟
یعنی مسیح بالاخره به بنیامین علاقمند شده؟
یا اینا همه حربهٔ او برای پایین کشیدن خون آشام هاست و مسیح از این مسئله خبر داره و می‌خواد قدرتمند ترین خون آشام کنترل کنه؟

آرش خیلی بدبین شده بود و نمی‌دونست به چی امید داشته باشه و به کی باور پیدا کنه...

«اول بیا امتحان کنیم..!»

بنیامین با تردید به آرش نگاه کرد.

«چی رو امتحان کنیم؟»

آرش با چهره و لحنی جدی که ازش بعید بود مرد مورد خطاب قرار داد.

«بهش باید درمورد علامت گذاری بگی!»

بنیامین با چشمانی درشت شده چند قدم با تردید عقب رفت.

مسیح قبول نمی‌کرد! اون حتماً حاضر نمی‌شد زوج نشان دار او شود و بوی او را بگیرد!
نفرت مسیح حتما این اجازه نمی‌داد حتی اگر او به بنیامین علاقمند می‌بود!

«من نمی‌تونم، اون...اون قبول نمی‌کنه!»

آرش با بی حوصلگی موهاش بهم ریخت.
می‌توانست همین الان پسر بزرگ خانواده اصلانی بر اثر شکاندن گردنش با مرگ رو به رو کند. اگر هم کنترلش از دست می‌داد می‌توانست تا کندن سر از تنش پیش برود تا پسر گفت و گویی با فرشته مرگ داشته باشد...!

ولی فقط نفس عمیق کشید.

چرا بنیامین جلوی مسیح انقدر ضعیف می‌شد، یعنی زوج مقدر شده انقدر روی اعمال فرد تاثیر می‌زاره؟!

«باید بگی تا ببینی اون حاضر میشه از این به بعد کیسه خونت بشه یا قراره قاتلت باشه؟!»

بنیامین لرزید. اون هیچوقت نمی‌خواست مسیح به عنوان یک تیکه گوشت یا کیسه خونش تصور کنه. مسیح با ارزش ترین فرد زندگیش بود. بنیامین از حرف آرش دلخور شد.

اون فقط سرش تکون داد و بدون توجه به صدا کردن های آرش سمت جنگل رفت تا به جای حمله برگرده و چیزی دست گیرش بشه.

°°°

SilenceHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin