داستان اصلی از وقتی شروع شد که برای اولین بار دعوا کردیم. توی حیاط پشتی کالج زین نشسته بودیم و داشتیم از همه چیز تعریف میکردیم، همه چیز عالی بود تا وقتی که اون این کلمه رو گفت.
_دیروز با یه پسره رفته بودم سر قرار
شاید برای اون فقط یه چیز عادی باشه که گفته اما اون کلمات باعث شد حس کنم قفسهی سینم تحمل نگه داشتن قلبم رو نداره.
_قرار؟
_آره
_خوب بود؟
_میشه گفت، اون... خیلی مهربون بود، خوشتیپ بود به نظر میومد خیلی ازم خوشش اومده
تنها کاری که تونستم بکنم تکون دادن سرم بود. باورم نمیشد اینقدر با ذوق داشت از یه پسر دیگه حرف میزد.
_ازم خواست که دوباره ببینتم...
_تو چی گفتی؟
حرفش رو قطع کردم و اون یکم پرید. مکث طولانی کرد. شونههاش رو بالا انداخت و پاکت سیگارش رو از توی جیبش درآورد.
_هنوز بهش جواب ندادم
سیگارش رو روشن کرد و دوباره به دیوار تکیه داد. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا اینو ازش بپرسم.
_میخوای چه جوابی بهش بدی؟
_روراست باشم؟ هیچ ایدهای ندارم
_میخوای قبول کنی؟
_نمیدونم... باید بکنم؟
بهم نگاه کرد، اما من فقط به رو به رو خیره شده بودم، سری تکون دادم. همون موقع تمام وجودم میخواست داد بزنه و بگه نه. اما مثل اینکه زبونم یه برنامهی دیگهای برام داشت.
_نمیدونم زین... من باید برم
بعد از اون بدون اینکه ازش خدافظی کنم فقط از جام بلند شدم و رفتم. شاید برنگشتم بهش نگاه کنم، اما میتونم حدس بزنم که اونجا نشست و سیگارش رو با آرامش تموم کرد درحالی که یه آشوب توی کل وجود من انداخته بود.
بعد از اون دو روز بود که باهاش حرف نمیزدم، اونم زنگ نزد، تکست نداد. توی اون دو روز هر احتمالی که بگید دور سرم چرخید. حتی ازدواج اون دوتا. بالاخره بعد از کلنجار زیاد بهش زنگ زدم.
بوق اول
بوق دوم
سوم
چهارم
پنجم..
_سلام لیام
گوشی رو برداشت و به نظر خوشحال میومد. سعی کردم از اینکه خوشحاله عصبی بشم. اما وقتی صداش خوشحال بود انگار تمام عصبانیت من از بین میرفت.
_هی زین
_هی چه خبر؟
_هیچی، چیزی خاصی نیست... تو؟
YOU ARE READING
Look Me In The Eyes(ziam AU)
Fanfictionمن مطمئنم چشمات میتونست زندگیمو عوض کنه، منو شیفتهی خودت کنه و کاری کنه جلوت زانو بزنم اگر فقط میتونستم به چشمات نگاه کنم.. باید به چشمات نگاه میکردم...