باید از سنگ میشدم

334 84 162
                                    

صبح روز بعدش با صدای ماشین آبمیوه‌گیری از خواب بیدار شدم. سردردم صد برابر بدتر شد. با ناله از خواب بلند شدم و زین رو توی آشپزخونه دیدم.

داشت میخندید و خوشحال بود.

عجیبه. این روزا وقتی من توی خونه هستم زین هیچوقت خوشحال نیست و‌صدای خنده‌هاش نمیاد.

اما اون روز فرق میکرد. زین از همیشه مهربون‌تر بود.

_صبح بخیر

با لبخند بهم گفت، اما من نتونستم جوابش رو با لبخند بدم، چون سردرد فجیهی داشتم.

_دیشب چه اتفافی افتاد؟

_تو مست بودی

درحالی که یه لیوان قهوه دستم میداد گفت. قهوه رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم، حالم بهتر شده بود.

_چقدر مست؟

_نمیدونم، توی بار بودی و وقتی بهت زنگ زدم تو... بامزه شده بودی

قرمز شدم. همیشه از وقتایی که زین بهم میخندید خجالت میکشیدم.

_درهرحال صبحونه آماده‌ست

گفت و دوباره سمت آشپزخونه رفت. وقتی بیشتر بهش دقت کردم، اون دوباره پیرهن من رو پوشیده بود.

ناخودآگاه بین سردردم لبخندی زدم و قهوه‌م‌رو با خودم توی آشپزخونه بردم. زین آهنگ we will rock you از queen رو‌ پلی کرد و‌درحالی که داشت املت درست میکرد باهاش میخوند.

شاید تنها چیزی که منو زین توش وجه اشتراک داشتیم سلیقه‌ی موسیقیمون باشه. البته تا حدودی.

زین به عربده کشی های چندتا دیوونه روانی که اسم سبک خودشون رو متال گذاشته بودن گوش میکرد و‌من فقط نمی‌تونستم درکش کنم.

_ووولا (woala)

گفت وقتی املت رو روی میز گذاشت و خودش هم بالاخره نشست.

از وسط نصفش کرد. نصفیش رو برای من گذاشت و نصف دیگه‌ش رو برای خودش.

_امروز کار خاصی داری؟

از من پرسید. بالاخره اون کسی بود که داشت سر صحبت رو با من باز میکرد.

_چیز خاصی نیست، تو؟

_منم همینطور

_امروز بیرون نمیری؟

سرش رو به معنی نه تکون داد. جالبه، باید با دوستاش دعواش شده باشه. اما اگر اینطوری بود اینقدر خوشحال نبود.

_پس لویی قراره بیاد؟

_نه... امروز فقط من و توییم

«من و توییم» چیزی بود که اون گفت. جوری گفت انگار یه چیز عادیه. شاید برای اون عادی بود.

شاید اون فقط روی مبل میشست و به حرفام گوش میکرد، اما برای من این «من و تو» ها ارزش یه دنیا رو داشتن.

Look Me In The Eyes(ziam AU)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt