باید می‌دونستم برنمیگردی

314 85 99
                                    

زین رفته بود. اینبار وسایلش رو‌ هم با خودش برده بود. توی نبود اون بود که فهمیدم این آپارتمان چقدر کوچیک و داغونه.

آیا سعی کردم بهش زنگ بزنم؟ آیا بهش تکست دادم؟ معلومه که نه.

همه چیز مشخص بود. زین دیگه نمی‌خواست من رو ببینه. اون من رو مثل یه پشه از زندگیش حذف کرده بود.

روز اول نبودن اون توی خونه نه جهنم بود و‌نه برزخ. تنها چیزی که بود سکوت بود. سکوت مطلق.

روز دوم سکوت روی اعصابت میرفت. چرا صدای هیچ پایی نمی‌یومد؟ چرا صدای کنده‌ شدن کاغذ توی خونه نمی‌پیچید؟

روز‌ سوم روز امید بود. روزی که به در خیره میشدی تا شاید اون برگرده. گوشیت رو زمین نمی‌ذاشتی تا شاید اون زنگ بزنه.

بعد از گذشته دو هفته کم کم دلت براش تنگ میشه، اما یاد میگیری بدون اون زندگی کنی. بدون اینکه دنبالش بری و ازش سراغی بگیری.

فقط دلت تنگ میشه و با این دلتنگی کنار میای. سعی میکنی باهاش کنار بیای.

بعد از سه هفته دوستات سعی میکنن از خونه بیرون بکشوننت.

_یالا لیام.. بیا بریم بار، کل‌ هفته یا سرکار بودی یا توی این خونه، اون برنمیگرده. از من میپرسی باید از این خونه بری

_هری خواهش میکنم، امروز روزه خوبی برای بحث‌ نیست

_خیلی خب حداقل باهام بیا بیرون

_روی‌ مودش نیستم هری

_نه لیام، قرار نیست توی این خونه بمونی، اگر شده به زور میبرمت

هفته چهارم از دست همه چیز عصبی میشی. حتی توی دستشویی از اینکه چرا مسواک زردش کنار مسواک قرمزه‌ت نیست بهم می‌ریزی.

هفته ششم قبول میکنی که شب رو توی اون خونه نگذرونی و شب همون روز با این فکر به خواب میری

اگه امشب برگرده چی؟

_لیام؟

_بله هری

_هنوز نخوابیدی؟

_نه هری

_هنوز داری بهش فکر میکنی؟

سوال احمقانه‌ای بود. نکته اینه، من اینقدر به زین فکر می‌کنم که دیگه یادم نمیاد اون کی توی ذهنم نیست.

_نه، بهش فکر نمی‌کنم

_فردا داریم با بچه‌ها میریم بیرون، میخوای بیای؟

_بسیار خب

فردای همون روز هری من رو پیش نایل برد. هری و نایل الان خیلی بیشتر از قبل بهم نزدیک شدن.

مثل همیشه بچه‌ها داشتن چرت و پرت میگفتن و می‌خندیدن. شنیدن صدای خنده‌های نایل من رو یاد زین مینداخت. زینی که کنار نایل نشسته بود و داشت به چرت و پرتاش میخندید.

Look Me In The Eyes(ziam AU)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ