اینکه بخوام کلمات رو کنار هم بزارم سخته. چون دقیقا یادم نمیاد از کجا شروع شد. اما اینو میدونم منشا همه چیز اونجا بود. توی اون گالری لعنتی. وقتی برای اولین بار دیدمش.
اون شب همه چیز حوصله سر بر بود. من آدم اینجور جاها نبودم. از حرفاشون سر در نمیاوردم. فقط یه گوشه نشسته بودم و به نقاشی های هزار دلاری روی دیوار خیره شده بودم. تا اینکه نگاهم به نگاهش گره خورد.
اولش یه نگاه سطحی بود. اما وقتی نگاهمو برگردوندم چیزی منو دوباره جذبش کرد. اینبار بهش زل زدم. اما وقتی چشامون بهم برخوردن سریع روش رو برگردوند.
خیلی عجیب بود که تا الان متوجهش نشده بودم. چند متر باهام فاصله داشت. با گروهی از دوستاش وایساده بود و سر بحث داغی بودن.
اصلا متوجه نشدم که دارم بهش زل میزنم، تا وقتی برگشت و دوباره بهم نگاه کرد. اینبار من سریع سرمو پایین انداختم. باورم نمیشد که اون دوباره داره بهم نگاه میکنه. اونم متوجه من شده.
باید میرفتم باهاش حرف میزدم؟ ازش درخواست میکردم که شمارشو بهم بده؟ نه، نمیتونستم. اینجا نمیتونستم اینکارو بکنم. شایدم اینطوری داشتم خودمو گول میزدم. من هیچ جوره نمیتونم برم و باهاش حرف بزنم.
مطمئنم اگه از نزدیک چشماشو ببینم حرف زدن یادم میره، پس بهتره همینجا بشینم و دیگه بهش فکر نکنم. در هر حال من براش فقط یه پسر توی یه گالری خسته کنندهام.
پس روم رو برگردوندم و از جام بلند شدم. رفتم اطراف رو دور بزنم تا بتونم یکم خودم رو آروم کنم.
اما هیچ چیز دیگه جذاب و سرگرم کننده نبود. نقاشی های روی دیوار با تمام رنگ و زیبایی که داشتن نمیتونستن من رو درگیر خودشون کنن. نه اونقدر که اون منو درگیر کرد.
_مهمونیه کسل کنندهایه، مگه نه؟
نگاه سطحی به کسی که اینو گفت کردم.
خودش بود. کنارم وایساده بود و داشت باهام حرف میزد. نمیدونستم باید چیکار کنم. پس فقط سری تکون دادم. خدایا باید چیکار میکردم؟ توی صورتش نگاه میکردم؟ باهاش حرف میزدم؟
باید سریع یه موضوع برای صحبت انتخاب میکردم.
_میشه یه دیقه گوشیتو بهم بدی؟
_ح..حتما
نمیدونم صدام از کجا در اومد. حتی یادم نمیاد که حتما رو بهش گفتم یا نه. اما گوشیمو دادم دستش و وقتی پسش گرفتم. شمارش توی گوشیم سیو بود به اسم "بهم زنگ بزن"
وقتی به خونه رسیدم خیس عرق بودم. استرس داشتم و گوشهی ناخنم رو با دندونام میکندم.
باید بهش پیام میدادم؟ خیلی زود نبود؟ اگر فقط اینکارو برای خنده کرده باشه چی؟
مثل اینکه دستام زیاد با مغزم هماهنگ نبودن. چون درحالی که داشتم توی فکرام خفه میشدم براش اولین پیام رو فرستادم
_سلام
_سلام
_ببخشید ولی هیچوقت نفهمیدم اسمت چیه
_اسمم زینه. تو؟
_لیام...
منو یادت میاد؟معلومه که یادم مونده 😌
واقعا؟
تو همونی هستی که توی گالری بهت شمارمو دادم
اون منو یادش میومد، داشت باهام حرف میزد و از من خوشش اومده بود.
اسمش زین بود. اسم عجیبی بود، اولین بار بود که میشنویدمش. اما لعنت بهش چون اون اسم خیلی بهش میومد. دوست داشتم بارها و بارها پشت سر هم اسمش رو صدا کنم. هنوزم دوست دارم..
اون شب باهم کلی حرف زدیم. تا وقتی که چشمام صفحهی گوشیمو تار میدید و بعدش به یه خواب خوب و عمیق کشیده شدم.
صبح روز بعد با چشمای خواب آلودم از خواب بیدار شدم. گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشتم و بهش صبح بخیر گفتم.
مثل همیشه آماده شدم و به سمت کالج رفتم.
اسم من لیام پینه و من زندگی عادی و حوصله سربری داشتم.
داستان من از جایی شروع میشه که توی اون شب لعنتی پسری رودیدم که هیچوقت نتونستم به چشماش نگاه کنم
زین مالیک تنها نقطه هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی زندگی منه و من
هیچوقت نتونستم توی چشماش نگاه کنم.
خب من برگشتم همه بگین هوراااا 😂😂😂
توضیح دربارهیداستان جدید اینه که
یک:داستانی نیست که شاید خودم بخوام بخونمش(چون رمانتیکه)
دو:داستان تا حدودی میشه گفت کلیشهایه اما به طرز عجیبی دوسش دارم و ندارم
سه: اولین داستان تمام رمانتیکمه و یه تراژدی محسوب میشه
چهار:دو فصل داره و این فصل کلن از زبان لیامه
پنج: اونقدرام داستان بلندی نیست و یه چیز ساده و روزمرهست
امیدوارم شمام دوسش داشته باشین و به دوستاتون معرفیش کنید و بدونید و آگاه باشید که داستان تا حدودی اعصاب خورد کن و غمگینه😂
نظر و ووت یادتون نره 💜❤️
Love you all soooooooooo much
_sx💙
ESTÁS LEYENDO
Look Me In The Eyes(ziam AU)
Fanficمن مطمئنم چشمات میتونست زندگیمو عوض کنه، منو شیفتهی خودت کنه و کاری کنه جلوت زانو بزنم اگر فقط میتونستم به چشمات نگاه کنم.. باید به چشمات نگاه میکردم...