زین مالیک و من، دوتا غریبهایم.
جوری رفتار میکنیم انگار هیچوقت همو ندیدم. انگار یک ماه پیش توی بغل هم نمیخوابیدیم.
انگار نه انگار یه زمانی بدنهای عرق کردهی جفتمون بعد از یه شب عالی کنار هم نمیفتادن و کنار هم خوابشون نمیگرفت.
این دفعه زین کسی بود که سعی میکرد من رو برگردونه. اما من به اندازهی کافی کشیده بودم. دیگه بسه.
دیگه زین نه. دیگه نمیزارم اسم بقیه پسرا توی گوشیش اذیتم کنه، دیگه نمیذارم دیر برگشتناش نگرانم کنه. دیگه هیچ چیز راجع به زین مالیک نمیتونه منو عذاب بده.
نه حتی اون موهای پر کلاغی خوش حالتش که روی سفیدی بالشتش خودنمایی میکنه، نه اون دهن نیم بازش وقتی که خوابیده و نه اون اندام کوچیکش وقتی توی خودش جمع میشه.
دیگه هیچکدوم به طرز دردناکی منو عذاب نمیدن. زین مالیک فقط یه غریبهست که توی این خونه راه میره.
یه غریبه که من باهاش توی هر گوشه و کنار این آپارتمان باهاش خاطره داشتم.
توی آشپزخونه، وقتی باهم صبحانه درست میکردیم.
توی اون اتاق کوچیک وقتی ساعتها به نقاشی کشیدنش خیره میشدم.
توی حموم وقتی باهم مسواک میزدیم و باهم دوش میگرفتیم تا آب زیادی مصرف نشه. حداقل این بهانمون بود.
توی سالن وقتی باهم فیلم میدیدیم و اون سرش رو روی شونهی من میذاشت و در آخر.
روی تخت، وقتایی که موقع خواب ساعتها بهش خیره میشدم. وقتایی که از شدت لذت نفس نفس میزدم و صبحهایی که هیچ جوره دوست نداشت از جاش بلند بشه.
دردناکه، ولی ضروریه.
حداقل این چیزیه که هری فکر میکنه.
_اون پسر زندگیه تو رو تحت اختیار داره
چیزیه که اون میگه. و اون راست میگه. حتی منم از زندگی که محورش داره دور زین میچرخه خسته شدم.
جوابی به هری ندادم. از هر نظر باهاش موافق بودم اما تایید حرفش بدجوری اشتباه به نظر میومد.
_لی تو دربارهی این ناراحتی؟
_اون...
_ودوباره رفتیم سر مرحله اول. اون، زین، همیشه دربارهی زینه. چی فکر میکنه چی میخوره چی میپوشه. محض رضای خدا تمومش کن
_میخواستم بگم اون خوشحاله
و اون بود. زین بدون داشتن من توی زندگیش خوشحال بود. به مهمونی میرفت و ساعت چهار صبح برمیگشت. تمام وقتش رو توی اتاق میگذروند. صدای خندههاش پشت تلفن هرروز به گوشم میرسید.
YOU ARE READING
Look Me In The Eyes(ziam AU)
Fanfictionمن مطمئنم چشمات میتونست زندگیمو عوض کنه، منو شیفتهی خودت کنه و کاری کنه جلوت زانو بزنم اگر فقط میتونستم به چشمات نگاه کنم.. باید به چشمات نگاه میکردم...