ᯁ.PART 3🍷

4K 694 71
                                    

- فردا با برادرت مسابقه دارم
این جمله باعث شد ناخوداگاه بغض کنه،برادرش،مسابقه و مرد غریبه‌ای که کنارش نشسته بود اون رو یاد روزهای خیلی دور می‌انداختن...روزهایی که نه عشقی بود،نه نفرتی و نه حتی زوجِ پارکی!
بعنوان "پارک بکهیون" روزهای شاد زیادی داشت،زمانایی که عشق میداد و عشق دریافت میکرد،پرستیده میشد و مست از کلمات زیبای همسرش لبخند میزد...اما اون بیون بکهیون بود...کسی که روز مسابقه و دقیقا توی اتاق انتظار روی کینگ سایز پارک چانیول سواری کرد تا تنها برادرش مسابقه رو ببره...اون همینقدر رقت انگیز بود!
...

فلش بک

- مطمئنی که میتونی برنده بشی؟
بکهیون با عصبانیت رو به برادرش گفت و اخم کرد،باورش نمیشد کسی که تا نیمه نهایی رسیده بود حالا جلوش نشسته بود و با ترس بهش میگفت که میبازه!
+ من...بک من...نمیتونم
جینیانگ نفس حبس شده‌ش رو با صدا بیرون داد و بکهیون اینبار قدمی جلو گذاشت و یقه‌ی جینیانگ رو توی مشتاش گرفت.
- چرا؟ قانعم کن
+ اون...اون خیلی بهتر از منه،اون قطعا برنده‌ست
- اما تو خیلیا رو شکست دادی تا به اینجا برسی،تو میتونی لعنتی
+ من تونستم...آره...تونستم چون تموم پولامو خرجشون کردم
با اتمام جمله‌ی جینیانگ دستای بکهیون شل و از یقه‌ش جدا شدن،قدمی عقب گذاشت و با ناباوری زمزمه کرد:
- تو...تو چیکار کردی؟
+ من نمیتونستم ببرمشون،حقیقت اینه که من هیچی نیستم فقط نمیخواستم قبولش کنم
جینیانگ با شرمندگی رو به برادرش گفت و سرش رو پایین انداخت.
بکهیون برای چند لحظه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...نه...نمیتونستن اینطور ببازن!
- تو امروز برنده میشی و من برای رسیدن به اون پولا هرکاری میکنم فقط توی رینگ حاضر شو!
بدون اینکه نگاهی به جینیانگ بکنه گفت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
بعد از بیست دقیقه جست و جو بلاخره اتاق مورد نظرش رو پیدا کرد.
"پارک چانیول" با دیدن برگه‌ی روی در پوزخندی زد و نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد...امیدوار بود پارک چانیول همونقدر که توی بوکس خوب بود توی سکس هم خوب باشه!

پایان فلش بک
...


- فردا تو هم برای تشویق کردنم میای،مگه نه؟
صدای چانیول باعث شد از فکر دربیاد و به چشماش خیره بشه.
- ازت سوال پرسیدم
چانیول همونطور که سرش رو روی زانوی بکهیون میذاشت پرسید و بکهیون از رفتار ناگهانیش شوکه شد،این همون چانیول بود؟ چرا هر لحظه عوض میشد؟ یعنی به همین زودی بخشیده بودش؟
+ من...
- میدونم قراره برادرتو تشویق کنی،اصلا از اولم بخاطر اون بهم نزدیک شدی،درسته؟
چانیول دست بکهیون رو گرفت و روی موهای خودش گذاشت و بکهیون با یاداوری عادت همیشگیشون لرزید...همیشه وقتی چانیول با صورت زخمی و بدن کبود از مسابقه میومد یا روز قبل مسابقه که استرس داشت بکهیون رو مجبور میکرد به حموم برن،اونجا درحالیکه زخمای چانیول رو میبست یا ته ریشش رو میزد چانیول براش حرف میزد،بهش میگفت که تنها انگیزه‌ش برای برد بکهیونه و بکهیون تنها میتونست درحالیکه از درون درحال ذوب شدن بود لبخند بزنه.
انگشتاش لای موهای خیس چانیول فرو رفتن و بلافاصله چشمای چانیول بسته شدن،دوست داشت لبخند بزنه و از لمس بکهیون غرق لذت بشه اما نمیتونست...نفرت تموم وجودش رو گرفته بود و میترسوندش،امروز اولین روز بود و تنها هفت روز دیگه وقت داشتن و این ترسناک بود...هفت روز دیگه یا نجات پیدا میکردن یا همه چیز برای همیشه نابود میشد و نفرتِ عمیقش همراه عشق معصومش فراموش میشد...
- تا حالا شده در عین نفرت عاشق باشی؟ شده با خودت بگی اون لعنتی منو نمیخواد اما احساسات احمقانه‌ت ولت نکنن؟ گذشته ولت نکنه و تو روی موندن تصویر قبلیِ اون آدم پافشاری کنی؟ که نخوای باور کنی اون دیگه مال تو نیست؟
چانیول همونطور که چشماش رو بسته بود پرسید و بکهیون با ترس بزاقش رو قورت داد،باید چی میگفت؟
اون هیچوقت از چانیول متنفر نشده بود فقط دیگه حسی بهش نداشت،نه عشق،نه دوست داشتن و نه حتی نفرت...اون فقط با چانیول زندگی میکرد!
- میشه بهم بگی چرا با من اینکارو کردی؟
چشمای چانیول اینبار باز شده و به چشماش خیره شده بودن و نگاهش بهش میفهموند تنها یک دلیلم کافیه تا همه چیز رو فراموش کنه و دوباره تبدیل به چانیول قبلی بشه اما بکهیون قرار نبود اون یک دلیل رو بهش بده چون صادقانه دلیل قانع کننده‌ای نداشت...شاید هوس و شاید هم تنوع...نه چیزی بیشتر...وادارش کرده بودن به رابطه‌ی مخفیانه‌ش با ویکی ادامه بده،رابطه‌ای که زیادی هیجان انگیز بنظر میرسید!
- پس نمیخوای منو برگردونی،نه؟
رنگ نگاه چانیول تغییر کرد،سرش رو از روی پاهای لخت بکهیون برداشت و صاف نشست،نگاه سردش رو به چشمای بکهیون دوخت و گفت:
- میتونی حدس بزنی که ما چقدر فرصت داشتیم؟ فرصتمون کوتاه بود و تو ازمون گرفتیش بکهیون...میبینی؟ تو حتی اجازه‌ی نفس کشیدنم بهم نمیدی!
بدون حرف دیگه‌ای نگاهش رو از بکهیون گرفت،بلند شد و از وان خارج شد.
...
ساعت عدد یک رو نشون میداد که روی تخت،کنار بکهیون دراز کشید و همونطور که دستش رو زیر سرش قرار میداد به چهره‌ی غرق در خوابش خیره شد،موهای مشکی کوتاهش روی پیشونیش پراکنده بودن،اخم کرده بود و گونه و گوشه‌ی لبش کبود شده بودن،لبای بی رنگش نیمه باز بودن و دیگه دوست داشتنی بنظر نمیرسید...چانیول نمیخواست این حقیقت رو که نفرت جای عشق رو گرفته قبول کنه چون این تنها چیزی بود که همیشه ازش فرار میکرد...نمیتونست بپذیره روزهای خوبشون جوری با سرعت گذشتن که فقط ازشون چند تصویر محو بمونه و روزهای بدشون جوری دردناک باشن که قلبش رو به درد بیارن و ذره ذره روحش رو آتیش بزنن!
پس عشق این بود...پیچیده،دردناک و شاید احمقانه!
درست مثل الکل و وقتی از سرت میپرید جز سردرد و گیجی برات چیزی نمیموند!
مردد دستش رو جلو برد و زخم گوشه‌ی لب بکهیون رو لمس کرد.
- خیلی درد داشت؟ با اینکه مطمئنم از دردی که من هرلحظه تحمل میکنم بیشتر نبوده اما ازت معذرت میخوام
دستش پایین تر رفت و اینبار دور کمرش حلقه شد.
- امیدوارم بعد از گذشت این چند روز دیگه منو نبینی...عشقمون زیبا بود...روزامون با خوشحالی میگذشتن...لحظه‌ای نبود که بخاطر داشتنت سپاسگذار نباشم اما...نمیدونم چیشد...
خودش رو به بکهیون چسبوند،چشماش رو بست و ادامه داد:
- الان دیگه نداشتنت بهتر از داشتنته پس میذارم بری اما به روش خودم!
لبخندی زد و بینی‌ش رو بین موهای بکهیون برد،عطری که مستش میکرد هنوز هم شیرین بود ولی دیگه ته دلش رو قلقلک نمیداد و این چانیول رو میترسوند...تمام چیزهای دوست داشتنی درباره‌ی بکهیون داشتن رنگ میباختن و این یعنی نابودی چانیول...چطور باید بدون عشق بکهیون زندگی میکرد؟
...
عقربه‌های ساعت اتاق عدد ده رو نشون میداد،چانیول کلاه هودی مشکیش رو روی سرش کشید و همونطور که موهای بلند جلوی چشماش رو با دست عقب میداد به بند ساک ورزشیش چنگ انداخت و قبل از اینکه بلندش کنه صدای بکهیون باعث شد رهاش کنه و سمتش بچرخه،بکهیون چند قدم دورتر ازش ایستاده بود و نگاه مصممش نشون میداد چقدر توی تصمیمش جدیه!
+ با من مبارزه کن یول
چانیول همونطور که دوباره بند کوله‌ش رو توی دست میگرفت پوزخندی زد و پرسید:
- به چه دلیل لعنتی‌ای باید با همسرم مسابقه بدم؟ مگه همسرم جز خیانت بمن و احمق فرض کردنم کار دیگه‌ای هم بلده؟
بکهیون برای چند لحظه به صورت جدی چانیول خیره شد،یعنی قرار بود تا آخر عمر تمام این کنایه‌هارو تحمل کنه؟
+ من کاملا جدیم یول...به جای برادرم با من مبارزه کن
- امکان نداره...به لطف تو دفعه‌ی قبل برد،دیگه قرار نیست اجازه بدم مثل یه ترسو فرار کنه
چانیول با جدیت غرید و بکهیون بی توجه به اینکه چقدر رقت انگیز بنظر میرسه اجازه داد بغضش مشخص بشه.
+ خواهش میکنم یول...فقط همین یکبار
بکهیون بغض کرده بود...چقدر عجیب!...بغض کرده بود و چانیول از خودش متنفر نبود،دیگه از خودش نمیپرسید برای از بین بردن بغضش باید چیکار بکنه و حتی دیگه بغض حالش رو بد نمیکرد...زندگی واقعا عجیب بود!
فاصله‌ی بینشون رو با برداشتن قدمای بلند از بین برد،رو به روی بکهیون ایستاد و دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با فشار زیادی صورتش رو بالا آورد.
- الان،قبل از مسابقه‌ی اصلی و بدون هیچ تماشاگری باهات مسابقه میدم،اگه بردی بیخیال مسابقه میشم و اگه باختی...باید باهاش خداحافظی کنی
با شدت چونه‌ش رو ول کرد و همونطور که سمت خروجی میرفت ادامه داد:
- آماده شو باید بریم
...
کنار هم توی ماشین نشسته بودن،تنها چیزی که سکوت رو میشکست صدای موسیقی کر کننده‌ی راک با مضمون نفرت از عشق و جامعه بود و حال بکهیون رو بهم میزد،چانیول آدمی بود که همیشه آهنگای آروم و عاشقانه گوش میداد و حالا این تفاوت چشمگیر باعث میشد بکهیون از خودش متنفر بشه و با خودش فکر کنه کاش چانیول هیچوقت عاشقش نمیشد!
با قرمز شدن چراغ ماشین رو متوقف کرد و همونطور که به ثانیه شمار چشم دوخته بود سعی میکرد دستش رو روی دنده ثابت نگه داره،همیشه عادت داشت دست بکهیون رو بگیره و زیر دستش خودش روی دنده بذاره تا توی مسیر گرماش رو داشته باشه...حتی گاهیم توی ثانیه‌های کمِ ایست پشت چراغ قرمز لبای خوش طعم همسرش رو میبوسید و حالا که نمیتونست هیچکدومش رو داشته باشه عذاب میکشید...سرنوشت نباید انقدر بازیش میداد!
+ د...درد داره؟
با لحن نگران بکهیون نگاهش رو از ثانیه شمار گرفت و به بکهیون داد.
- چی؟
+ کتک خوردن و شکست...زود خوب میشه؟
برای چند ثانیه به چشمای نگران بکهیون خیره شد و بعد همونطور که آماده‌ی حرکت میشد نگاهش رو گرفت و جواب داد:
- اگه تموم مدت فکر کنی که برنده میشی و بعد ببازی نه...خوب نمیشی...هیچوقت!
با اتمام جمله‌ش نفس عمیقی کشید و سعی کرد با محکمتر گرفتن فرمون لرزش دستاش رو پنهون کنه.
...

⛓ Mad Yeol ⛓[Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt