با صدای پیام گوشیش لای پلکش رو باز کرد و گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت و قفلش رو باز کرد،با دیدن پیام تبلیغاتی گوشی رو روی میز پرت کرد و پلکش رو بست و سعی کرد بخوابه اما فایدهای نداشت چون صحنههای شب گذشته از پشت پلکش پاک نمیشدن،حرفای چانیول طی روزهای گذشته مدام توی گوشاش اکو میشدن و آزارش میدادن...اگه میخواست با خودش صادق باشه هنوز هم فکر میکرد بخاطر کاری که کرده بود لایق این رفتارهای چانیول نبود...اون فقط مدتی با ویکی خوش گذرونده بود،بدون هیچ تعهد و عشقی!
نفس عمیقی کشید،چشماش رو باز کرد و به سقف خیره شد،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که با یاداوری اینکه امروز ولنتاین بود و فقط چند ساعت لعنتی تا شب وقت داشت از بلند شد و روی تخت نشست.
+ خدای من...باید چیکار کنم؟
چنگی به موهاش زد و تصمیم گرفت اول دوش بگیره و شاید میتونست با کمی میکاپ کبودیهای صورتش رو بپوشونه و به خرید بره!
قبل از اینکه از جا بلند بشه صدای پیام گوشیش باعث شد کلافه چرخی به چشماش بده،خم شد و گوشیش رو برداشت،با باز کردن قفل و دیدن پیام چانیول و لوکیشنی که براش فرستاده بود با ترس بزاقش رو قورت داد،این پیام اصلا معنای خوبی نمیداد!"همسر عزیزم...ساعت هشت منتظرتم...ولنتاین مبارک!"
...بعد از ارسال پیام گوشیش رو داخل جیب پالتوی بلند چرم مشکی رنگش برگردوند و نگاهش رو به اطراف داد،خیابون شلوغ پر بود از زوجهایی که همونطور که دست هم رو گرفته بودن مدام لبخند میزدن و چانیول تعجب نمیکرد اگه تنها کسی باشه که تنها قدم میزد!
مردم از کنارش رد میشدن و گاهی زمزمههای عاشقانهشون رو میشنید،زمزمههایی مثلِ "امسال هفتمین سالیه که ولنتاین رو با هم جشن میگیریم" ، "هی چه اهمیتی داره خرس من بزرگتره یا مال تو؟" ، "انقدر بیرحم نباش،من تموم حقوقمو بخاطر اون دستبند دادم!" ، "من واقعا ترسیده بودم که از هدیههایی که گرفتم خوشت نیاد،خوشحالم که دوستشون داشتی عزیزم"
با ایستادن جلوی کافهی آشنایی آخرین جملهای که شنیده بود همزمان با تصویری که جلوی چشماش شکل میگرفت،توی گوشاش اکو شد...جملهای که بی شباهت به جملهی خودش نبود...جملهای که چانیول چهارسال پیش با استرس به بکهیونی که عاشقش شده بود گفته بود!
...
فلش بک- خدای من جک...من فقط چند ساعت وقت دارم و حتی نمیدونم باید چیکار کنم!
با کلافگی رو به مرد سی سالهی کچلی که رو به روش نشسته بود و سیگار میکشید گفت و چنگی به موهاش زد.
+ متاسفم که نمیتونم کمکت کنم چان،تا حالا نه به کسی هدیه دادم و نگرفتم!
- لعنت بهت جک
چانیول فریاد زد و با عصبانیت مشتش رو به کاناپه کوبید.
+ هی هی آروم باش...بذار چیزایی که دیدم بهت بگم
جک سیگارش رو توی جا سیگاریش خاموش کرد و خودش رو روی کاناپه جلو کشید،به چشمای چانیول خیره شد و گفت:
+ اینایی که میگم از بقیه شنیدم،البته چندباری هم شکلاتای خواهرمو که از دوست پسرش گرفته بود دور از چشمش خوردم
- شکلات؟
+ آره...توی این روز دخترا و پسرا بهمدیگه شکلات،خرس و چیزی که میدونن طرف مقابل دوست داره هدیه میدن
- اما من نمیدونم بکهیون چی دوست داره،منه لعنتی حتی نمیدونم چه طعم شکلاتی دوست داره!
چانیول نالید و جک همونطور که عقب میرفت تا دوباره به کاناپه تکیه بده گفت:
+ احمق نباش چان...چرا مثل بچهها رفتار میکنی؟ میتونی بری خرید و از فروشندهها بپرسی اونا کمکت میکنن
با اتمام جملهی جک نگاهش رو از گرفت و بلند شد،نمیدونست چرا جملهی "مثل بچهها رفتار میکنی" باعث لبخندش شده بود اما حقیقت همین بود،توی چند ماهی که با بکهیون آشنا شده بود مدام حس میکرد مثل بچهها رفتار میکنه چون لعنت مثل همونا حسودی میکرد،با بی توجهیش بغض میکرد و با بحثای کوچیکشون اشک میریخت!
...
ساعت مچیش عدد نه رو نشون میداد که با عجله در کافی شاپ بزرگ رو هل داد و وارد شد،نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اینکه همه با تعجب نگاهش میزدن لبخند معذبی زد و درست با بلند شدن دست دوست پسرش ضربان قلبش همراه پخش شدن شیرینی عجیبی توی شکمش باعث لبخند بزرگش شد.
با عجله سمت میز دو نفرهی بزرگ رفت و طولی نکشید تا بالای سر بکهیون بایسته و درحالیکه سعی میکرد نفساش رو منظم کنه بگه:
- ولنتاین مبارک
خرس بزرگ و بستههای شکلات رو سمت بکهیون گرفت و منتظر واکنشش موند،بکهیون با تعجب بلند شد و اول بستهی شکلاتها و بعد خرس بزرگی که تقریبا اندازهی خودش بود رو ازش گرفت.
+ یول واقعا خرس لازم نبود اونم به این بزرگی!
بکهیون با خندهی متعجبی گفت و خیره به چشمای براق چانیول ادامه داد:
+ شکلات با طعم فندوق،قهوه،توت فرنگی و شکلات شیری...واقعا یدونهش کافی بود
- من...من نمیدونستم چه طعمی دوست داری و از طرفی نمیخواستم ریسک کنم
چانیول همونطور که پشت میز جا میگرفت رو به بکهیونی که مشغول باز کردن بستهی شکلات فندوقی بود گفت و بکهیون با خنده جواب داد:
+ طعم تو...من طعم یول رو دوست دارم!
ESTÁS LEYENDO
⛓ Mad Yeol ⛓[Completed]
Romance•|🖇فیکشن: #MadYeol •|🖇کاپل: چـــانبــک •|🖇ژانر: درام، انگست، اسمات، رمنس [سَــداِند] •|🖇نویسند: WhiteNoise 🖇•| من چانیولم...پارک چانیول...بوکسر حرفهای مسابقات غیرقانونی زیرزمینی. همسرم بخاطر برد برادرش روز مسابقه حاضر شد روی کینگسایزم سواری ک...