ᯁ.PART 1🍷

9.8K 916 44
                                    

- لعنت بهت
گوشیش رو روی میز انداخت و از روی کاناپه بلند شد،سمت در رفت اما قبل از باز کردنش نگاهی به تصویر خودش توی آینه انداخت و لبخند رضایتمندی جاش رو به اخم داد،موهای بلوند موج دارش نامرتب توی صورتش ریخته شده بودن،پیراهن هلویی رنگش تا زیر باسنش رو پوشونده بود و در نهایت شلوارک سفید رنگ اون رو تبدیل به چیزی کرده بود که همسرش دوست داشت...یک فرشته‌ی پاک...
همسرش عاشق فرشته‌ی پاکش بود و میتونست قسم بخوره که برای پرستیدنش بدنیا اومده اما گاهی فرشته تنها یک نقاب برای پوشوندن شیطانِ درونه...شیطانی که شعله‌ی عشق رو خاموش میکنه و اون زمان شهوت و دروغ پایان تراژدیکی برای نمایش میسازن...یک شیطان با نقاب فرشته همه چیز رو نابود میکنه...حتی خودش رو!
نگاهش رو از آینه گرفت و سمت در رفت،در رو باز کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا جثه‌ی بزرگ همسرش رو ببینه،طبق شناختی که از همسرش داشت اون باید چمدونش رو رها میکرد،با قدم‌های بلند سمتش میومد و بغلش میکرد اما این مرد آروم و با اقتدار قدم برمیداشت و حالا که رو به روش ایستاده بود میتونست ببینه که توی یکماهی که نبود چقدر تغییر کرده!
موهای بلوندش به مشکی تغییر رنگ داده بودن،لباسای ورزشیش جاشون رو به کت و اور کت مشکی رنگ داده بودن و نگاه براق و لبخند خیره کننده‌ش دیگه وجود نداشتن...تنها چیزی که میتونست ببینه اخم کمرنگ،نگاه سرد و پوزخند ناخوشایندی بود...این مرد واقعا همسرش بود؟
- دلم برات تنگ شده بود بکهیونی
بلافاصله با اتمام جمله‌ی همسرش توی آغوشش فرو رفت و عطر جدیدی زیر بینی‌ش پیچید،چانیول عاشق عطرهای شیرین بود پس چرا عطرش سرد شده بود؟
+ منم همینطور یول
همونطور که گونه‌ش رو به شکم چانیول چسبونده بود زمزمه کرد و طبق انتظارش بیشتر از قبل توی آغوش مردش فشرده شد.
قبل از اینکه بتونه چشماش رو ببنده به دیوار کنار در برخورد کرد و با دیدن نگاه مرد رو به روش خنده‌ای کرد...همسرش مثل همیشه مشتاق بنظر میرسید و همین هم حس بدش رو از بین برد،پوزخندی زد و یقه‌ی پیراهنش رو جلو کشید و بدون معطلی لباش رو روی لبای همسرش کوبید و بوسه‌ی عمیقی رو شروع کرد،دستاش روی اور کتش نشستن و کمی بعد اور کت روی زمین پرت شده بود،بعد از اون نوبت کتش بود که روی زمین بیوفته،دستاش سمت دکمه‌های پیراهنش میرفتن که یکدفعه دست چانیول وارد شلوارکش شد و نفسش رو برید...این مرد لعنتی خوب بلد بود چیکار کنه!
دست راستش عضو همسر دوست داشتنیش رو پمپ میکرد و دست چپش زیر پیراهنش خزید و شروع به لمس پوستش کرد و با فشردن نیپل سینه‌ش همسر کوچولوش بین بوسه ناله‌ای کرد.
یکماه گذشته بود اما انگار سالها بود که بکهیون رو ندیده بود و همین هم دلیل اشتیاق بیش از حدش بود،بوسه رو شکست و قبل از اینکه به بکهیون فرصت واکنشی بده لباش روی گردنش نشستن و حالا صدای مکش پوست بکهیون توسط لب و دندون‌هاش و ناله‌های بی طاقت بود که سکوت خونه رو میشکست.
- اوممم...تو منو دیوونه میکنی بیبی
بینی‌ش رو روی پوست گردن بکهیون که مطمئن بود قراره حسابی کبود بشه،کشید و ادامه داد:
- طعم عجیب لبات،عطر فوق‌العاده‌ی پوستت و نفسات که با لمسم تند میشن وادارم میکنن بپرستمت
با قرار گرفتن لبش روی نیپل سینه‌ش،پسر کوچیکتر چنگی به موهای چانیول زد و آه عمیقی کشید.
+ یو...یول...
همونطور که گردنش رو عقب داده بود و از لذت به خودش میپیچید زمزمه کرد و چانیول اینبار دستاش رو دوطرف شلوارک بکهیون گذاشت و همونطور که زبونش مدام با نیپل سینه‌ش بازی میکرد،درش آورد.
شلوارک رو کنار کتش پرت کرد،روی زمین زانو زد و دستش رو بین پاهای بکهیون برد و پاهاش رو لمس کرد.
- پاهاتو باز کن بیبی
چانیول دستور داد و بلافاصله پاهای بکهیون از هم باز شدن،چانیول انگشت اشاره و فاکش رو سمت دهنش برد و بعد از خیس کردنشون بدون معطلی وارد حفره‌ی تنگ بکهیون کرد،بکهیون تکونی خورد و اخم کرد و چانیول با دیدن اخمش غرید:
- من قرار نیست تکونشون بدم...خوب روی انگشتام بالا و پایین شو تا حفره‌ی تنگت برای کینگ سایزم آماده بشه...زود باش بیبی
+ ی...یول...
قبل از اینکه بکهیون بتونه جمله‌ش رو کامل کنه انگشت چانیول روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- هیس...تو که نمیخوای همسرتو بعد از یکماه دوری عصبانی کنی؟
با دیدن اخم و نگاه خشمگین چانیول نتونست مخالفت کنه و باسنش رو کمی بالا داد،طوری که انگشتای چانیول از حفره‌ش خارج شدن و با پایین دادن دوباره‌ی باسنش انگشتای چانیول واردش شدن.
چند دقیقه گذشته بود و حالا صدای ناله و التماس‌های بکهیون توی خونه میپیچید.
+ ی...یول...بسه...
چانیول انگشتاش رو خارج کرد،زیپش رو پایین کشید و عضو سخت شده‌ش رو بیرون آورد.
- اوکی بیبی...حالا برگرد،گونه‌تو بچسبون به دیوار و باسن کوچولوتو بچسبون بهم
بکهیون نمیدونست چرا ایندفعه سبک رابطه‌شون متفاوته ولی واقعا هیچ مشکلی نداشت چون که لعنت...این داشت تبدیل به بهترین رابطه‌ی زندگیش میشد!
گونه‌ش رو به دیوار چسبوند و با حس لمس باسنش با عضو سخت شده‌ی چانیول هیسی کشید و باسنش رو بیشتر به عضوش فشرد.
+ آه...یول...میخوام...ت...
شروع به حرکت دادن باسنش کرد،باسنش رو به عضو چانیول میمالوند و زیر لب اسم چانیول رو زمزمه میکرد،شهوت و نیاز تمام وجودش رو گرفته بود و چانیول با دیدن همسرش که توی خواستنی ترین حالت ممکن قرار داشت هیسی کشید...این کوچولوی عوضی داشت باهاش چیکار میکرد؟
- لعنت بهت بکهیون تمومش کن...تو نباید اینطوری ارضام کنی!
با دستش کمر بکهیون رو گرفت و با دست دیگه‌ش عضوش رو کم کم وارد حفره‌ی داغ بکهیون کرد،حرکاتش آروم اما عمیق بودن و برخورد عضوش با پروستات بکهیون داشتن گریه‌ش رو درمیاوردن!
+ سریعتر باش یول...
بین نفس نفس زدناش غرید و چانیول پوزخندی زد.
- اوه همسر عزیزم...یادم رفته بود عاشق این هستی که زیرم جیغ بکشی و از لذت گریه کنی!
حرکاتش رو تندتر کرد و بلافاصله همونطور که گفته بود جیغ بکهیون بلند شد،گردنش رو به عقب داده بود و همونطور که بین دستای بزرگ چانیول که دور کمرش حلقه شده بودن بالا پایین میشد اسمش رو فریاد میکشید.
+ یول...یول...یول...
با پیچش زیر شکمش چنگی به دست چانیول زد و چشماش رو روی هم فشار داد و طولی نکشید تا زمین از کامش کثیف بشه.
+ آه...خدای من...یول...
زانوهاش سست شده بودن و برای سرپا موندن به دیوار چنگ زد.
+ بهتره زودتر تمومش کنی وگرنه مجبوری دوباره جیغامو تحمل کنی!
چانیول چنگی به چونه‌ی بکهیون زد و صورتش رو عقب کشید.
- بهرحال من عاشق شنیدنشونم!
لبای بکهیون رو درگیر بوسه کرد و چند دقیقه‌ی کوتاه بعد با پیچش زیر شکمش بوسه رو شکست،گردنش ناخوداگاه عقب رفت و ناله‌ی بلند مردونه‌ش با پخش شدن گرما داخل بکهیون همزمان شد.
+ این بهترین بود یول...
چانیول پوزخندی زد،عضوش رو بیرون کشید و همونطور که بوسه‌ای به شونه‌ی بکهیون میزد،زمزمه کرد:
- با تو همه چیز برای من بهترینه...عاشقتم
...
ده روز از برگشتن چانیول از سفر کاری یکماه‌ش میگذشت و همه چیز عالی بنظر میرسید،همه جا باهم بودن،مدام عشقبازی میکردن و صبحی نبود که بدون گفتن "دوست دارم" بگذره...
بکهیون از استعفا و خونه موندن راضی بود گرچه وقتی این پیشنهاد رو از چانیول شنید عصبانی شد اما خب حق با اون بود،حقوق اون حتی یک دهم پولی که چانیول از مسابقات بوکس زیرزمینی برنده میشد،نبود و خونه موندن واقعا چیز بدی نبود و حالا سه ماه از خونه نشینیش میگذشت و بکهیون بیشتر از هروقت دیگه‌ای بابت این تصمیم راضی بود چون میتونست تمام وقتش رو صرف همسرش کنه...همسری که تمام این چهار سال رو بهش عشق داده بود...طی این چهار سال چانیول مردی بود که بهش تکیه میکرد،چانیول تمام چیزی بود که یک نفر برای ادامه‌ی زندگی بهش احتیاج داشت...کسی که به تمام درداش گوش میداد و برای از بین بردنشون تمام تلاشش رو میکرد، "دوستت دارم" رو هرروز صبح،هرشب و هر بار که از خونه بیرون میرفت،زیرگوشش زمزمه‌ش میکرد،همیشه توی بحث‌هاشون حتی اگه مقصر نبود معذرت خواهی میکرد،لبخنداش هنوز هم مثل بار اول بنظر میرسیدن و بکهیون تعجب میکرد که چطور این تکرارها میتونن انقدر لذت بخش باقی بمونن!
با صدای زنگ در لبخندی زد و از روی کاناپه بلند شد،بدون معطلی در رو باز کرد و وقتی به جای چهره‌ی چانیول،چهره‌ی عصبانی دختری رو دید با ترس و تعجب بهش خیره شد.
- اینجا چیکار میکنی لعنتی؟
بکهیون همونطور که نگاهی به اطراف می‌انداخت با حرص پرسید و دختر پوزخندی زد.
+ لعنتی؟ تا همین دو هفته پیش چیزی جز دوست دارم بهم نمیگفتی!
- مشکلت چیه؟ فکر میکردم همه چیز تموم شده!
+ اوه البته...فقط اومدم وسایلتو بهت بدم
دختر جعبه‌ی توی دستش رو روی زمین گذاشت و با پا لگدی بهش زد.
+ بهرحال این آشغالا دیگه بدردم نمیخورن...اون چیزای بهتری برام میخره
بکهیون نگاهی به چشمای دختر آمریکایی انداخت و با عصبانیت زمزمه کرد:
- هرزه‌ی لعنتی...هیچ اهمیتی نمیدم...بهتره گمشی
_ هی ویکی
با پیچیدن صدای بم و آشنایی هردو با ترس سمت مرد که اخم و نگاه تیزش به خوبی نشون دهنده‌ی عصبانیتش بود،انداختن.
_ اینجا چخبره؟
+ چ...چانیول
ویکی با لکنت سعی کرد توضیح بده اما قبل از این بتونه جمله‌ش رو تموم کنه چانیول با خشم غرید:
_ جلوی خونه‌ی من چیکار میکنی و از همسرم چی میخوای؟
با اتمام جمله‌ش بکهیون و ویکی با شوک نگاه ترسیده‌شون رو به چانیول دادن و طولی نکشید تا لحن تمسخر آمیز چانیول لرز به بدنشون بندازه.
_ باید تنهاتون بذارم؟ همسرم رو با معشوقه‌ش...معشوقه‌ای که خودم بفاکش دادم!
+ چانیول من...
ویکی با سیلی‌ای که به صورتش خورد چند قدم به عقب برداشت و درحالیکه با ترس به خونی که از بینی‌ش جاری شده بود دست میزد،نالید:
+ فاک بکهیون...چیکار کردی؟ نگفته بودی همسرت چانیوله...من باهاش رابطه دارم!
با اتمام جمله‌ش بکهیون نگاه ترسیده و نگرانش رو به چانیولی که با ظاهر جدیدش ترسناک تر بنظر میرسید،دوخت...حالا باید چیکار میکرد؟ تمام هفت ماه گذشته سعی کرده بود رابطه‌ش با ویکی رو از چانیول پنهان کنه و موفق هم بود اما دقیقا چند هفته بعد از اتمام رابطه‌ش با ویکی همه چیز آشکار شده بود و بکهیون منظور دقیق ویکی از اینکه با چانیول رابطه داره نمیفهمید!
_ بهرحال این خونه و مرداش دیگه نیازی بهت ندارن ویکی
لحن تمسخر آمیز چانیول باعث شد ویکی اخم کنه و قدمی جلو بیاد.
+ دیوونه شدی؟ چطور میتونی منو پس بزنی؟ من بخاطرت بکهیون رو رها کردم و بچه‌م رو انداختم!
ویکی با عصبانیت توضیح داد و طولی نکشید تا فکش بین انگشتای چانیول فشرده و فریادش بلند بشه.
_ اینکه باعث بدنیا نیومدن یه حرومزاده شدم اصلا پشیمون نیستم...اونم یه هرزه مثل مادرش و یه عوضی مثل پدرش میشد...یه احمق که همه طردش میکردن!
آخر جمله‌ش رو همونطور که به بکهیون خیره شده بود،از لای دندونای چفت شده‌ش غرید و فشار دستش روی فک ویکی رو بیشتر کرد که باعث شد دختر فریاد دیگه‌ای بزنه و بدنش از درد به لرزش دربیاد.
_ دیگه هیچوقت نمیخوام اطراف خودمو همسرم ببینمت
فکش رو رها کرد و بدون حرف دیگه‌ای وارد خونه شد و در رو بست.
بکهیون دقیقا رو به روش ایستاده بود،چشماش ترس و نگرانی رو فریاد میزدن و چانیول با خودش فکر میکرد چقدر بده که هنوز هم اون چشما زیباترین چشمایی هستن که دیده!
قدمی به جلو برداشت و همزمان بکهیون یک قدم عقب رفت و قدم‌ها تا زمانی که بکهیون به در چوبی اتاقشون بچسبه ادامه داشتن.
دوست داشت بتونه از در عبور کنه تا از نگاه تیز و خشمگین چانیول در امان باشه اما همچنان به در چسبیده بود و نفسای تند و گرم چانیول به پوستش میخوردن،باید چیکار میکرد؟ چه توضیحی میداد؟ اصلا مگه کارش توجیحی هم داشت؟ به چانیول...مردی که مثل یک خدا پرستشش میکرد خیانت کرده بود...خیانت کرده بود و صادقانه احساس پشیمونی نداشت...شاید چون چانیول،رفتارهاش،عشقش و طرز نگاهش که شیفته بهش خیره میشد براش تکراری و اذیت کننده شده بودن!
- فقط بهم بگو چی میخواستی...یا نه...من چی کم داشتم؟
چانیول همونطور که چشماش رو بسته بود و عمیق نفس میکشید پرسید و بعد از دریافت نکردن جوابی،فریاد زد:
- جوابمو بده...من چی کم داشتم؟
با فریادش بکهیون بیشتر به در چسبید و بغض کرد،چی کم داشت؟ اون لعنتی هیچی کم نداشت...خودش هم خوب میدونست!
- دیگه کینگ سایزم راضیت نمیکرد نه؟ دوست داشتی بین پاهای یه هرزه بکوبی؟ چطور انقدر عوض شدی و من نفهمیدم؟ قسم میخورم تا چند شب پیش بدنت از لذت زیر میلرزید!
نفس عمیقی کشید و اینبار چشمای به خون نشسته‌ش به چشمای پر بکهیون خیره شدن،دیگه بازی تموم شده بود!
یکماه تمام وقتی به بکهیون گفته بود به سفر کاری میره تعقیبش کرده بود،با معشوقه‌ش آشنا و با دادن قول‌های نچندان خوشایندی راضیش کرده بود بچه‌ش رو سقط کنه...وقتی تمام اینهارو پیش خودش مرور میکرد چرا انقدر رقت انگیز بنظر میرسید؟
- میدونی چه حسی داشت؟ اینکه بفهمم معشوقه‌ی همسرم ازش بارداره؟
چانیول فریاد زد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا صدای سیلی توی فضای ساکت خونه بپیچه و بکهیون از درد برخورد سرش با در چشماش رو ببنده.
چانیول بازوی بکهیون رو گرفت و جلو کشیدش،طوری که بکهیون کاملا توی آغوشش فرو رفته بود و اینبار به جای اینکه دستاش رو دور کمر ظریفش حلقه کنه و زیر گوشش "عاشقتم" زمزمه کنه،در اتاق رو باز کرد و بکهیون رو به داخل هل داد و دفعه‌ی دوم فشار دستش روی کمر بکهیون باعث شد روی تخت بیوفته و قبل از اینکه چانیول نزدیک تر بشه خودش رو بالا بکشه و با ترس بهش خیره بشه.
کتش رو دراورد و گوشه‌ای پرت کرد و همونطور که دکمه‌های سرآستینش رو باز میکرد سمت تخت رفت،پاهاش رو دوطرف بدن بکهیون گذاشت و بین پاهاش گیرش انداخت.
- نه...تو نمیدونی...نمیدونی چطور شکستم وقتی به صدای قلب اون بچه گوش میدادم و با بیرحمی به مرگش لبخند میزدم...اونم من...یادته بعد از مرگ گربه‌مون چقدر اشک ریختم مگه نه؟ همسر عزیزم!
دو کلمه...همسر عزیزم...و مشتی که توی صورت بکهیون فرود اومد...
خنده‌ش گرفته بود اما دلش میخواست گریه کنه...اون همین الان به صورت زیبای همسرش ضربه زده بود!
- میدونی وقتی اون زن داشت بخاطر بچه‌ش اشک میریخت چه حسی داشتم؟ به راحتی دستمال رو سمتش گرفتم و گفتم که اشکالی نداره،ما میتونیم بچه‌های خودمون رو داشته باشیم!
و مشت بعدی روی گونه‌ی بکهیون فرود اومد و بکهیون میتونست قسم بخوره استخون گونه‌ش شکسته،قبل از اینکه بتونه درد گونه‌ش رو هضم کنه مشت چانیول گوشه‌ی لبش نشست و بکهیون میتونست گرمای خون رو حس کنه،پس چرا هیچ تلاشی برای رهایی نمیکرد؟ شاید واقعا خودش رو لایقش میدونست و شاید هم امیدوار بود چانیول بعد از امشب همه چیز رو فراموش کنه!
دستش رو عقب آورد و نگاهی به دست و لباس خونیش انداخت،پوزخندی زد و نگاهی به صورت خونی بکهیون انداخت،چرا قلبش مچاله نمیشد؟ همیشه درد بکهیون قلبش رو بدرد میاورد اما حالا حالش رو بهتر میکرد...سرنوشت واقعا بیرحم بود!
توجهی به ناله‌های دردناک بکهیون نکرد و دستاش سمت شلوار جین مشکی رنگ بکهیون رفتن و طولی نکشید تا شلوار بکهیون کنار کتش پرت بشه.
کراوات مشکی رنگش رو از دور گردنش باز کرد و محکم دور مچ‌های ظریف پاهای بکهیون بست.
- دیگه باهات عشق بازی نمیکنم...حتی التماست نمیکنم که گوشیتو کنار بذاری و بیای توی تخت...دیگه مثل الماس باهات رفتار نمیکنم و یادم میره چقدر زیرم خواستنی بنظر میرسیدی
پاهای بسته شده‌ی بکهیون رو بالا داد،جوری که حفره‌ش کاملا مشخص بود،دستش رو روی پاهاش گذاشت و با کمی فشار صدای "هیس" بکهیون بلند شد و همین هم اشتیاقش رو چند برابر کرد،فشار دستش رو بیشتر کرد و پاهای بکهیون بالاتر رفتن.
- درست زمانی که بخاطر عشقت اشک میریختم کنارش میخندیدی...زمانی که صدای شکستن قلبم رو میشنیدم صدای ناله‌هاش گوشات رو پر کرده بودن
دستش سمت زیپ شلوارش رفت و ادامه داد:
- این تخت تا صبح تبدیل به جهنمت میشه...تا وقتی قلبم آروم بشه داخل حفره‌ی گرمت میکوبم و میذارم صدای فریادات غرق لذتم کنه...اینبار التماسم میکنی تمومش کنم و منم سخت تر بفاکت میدم و اینبار به جای بوسه‌هام،مشتام ساکتت میکنن
پوزخندی زد و همونطور که شلوارش رو پایین میکشید گفت:
- کنجکاوم بدونم اینکه همزمان توسط همسرت بفاک بری و به یکی دیگه هم فکر کنی چجوریه!

⛓ Mad Yeol ⛓[Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora