ᯁ.PART 7🍷

2.8K 657 82
                                    

با حس پیچش شکمش چشماش رو باز کرد و طولی نکشید تا با حالت تهوعی که بهش دست داد،به سمت سرویس بهداشتی بدوئه و بعد از چند بار تلاش تمام محتویات معده‌ش رو بالا بیاره.
به سختی دستش رو روی دیوار گذاشت تا بتونه سرپا بایسته و نگاهی به خودش توی آینه انداخت،موهای بلوندش بخاطر عرق به پیشونیش چسبیده بودن،لباش کبود شده بودن و چهره‌ی رنگ پریده‌ش ترسناک بنظر میرسید،هرچقدر فکر میکرد تمام روز گذشته چیزی نخورده بود که باعث مسمومیتش بشه و حالا واکنش شدید بدنش عجیب بنظر میرسید!
نفس عمیقی کشید و بعد از شستن صورتش از سرویس بهداشتی خارج شد و طولی نکشید تا چانیول رو به روش بایسته و ماگ قهوه‌ی توی دستش رو سمتش بگیره.
- بخور،بهترت میکنه
خیره به چشماش،ماگ رو ازش گرفت و همونطور که بدون توجه به داغ بودنش اون رو به لباش نزدیک میکرد،به رفتن چانیول چشم دوخت و شونه‌هاش آویزون شدن،هیچوقت فکر نمیکرد زندگی مشترکشون به اینجا کشیده بشه،همسرش ازش متنفر بشه و عشقی که بهش میداد انقدر سرد بشه که اثری ازش نمونه.
روی کاناپه‌ی رو به روی آشپزخونه نشست و ماگ نیمه پرش رو روی میز جلوش گذاشت،به چانیول که مشغول خورد کردن چیزی بود خیره شد و تمام سالهای گذشته شروع به عبور از جلوی چشماش کردن و بکهیون فشرده شدن قبلش رو حس میکرد.
سالهایی که کنار چانیول گذرونده بود به جرات بهترین سالهای عمرش بودن و بکهیون نمیتونست بهونه بیاره که بخاطر نقص‌های چانیول بهش خیانت کرده بود،صادقانه چانیول هیچ نقصی نداشت و بکهیون خوب میدونست حتی اگه آدما پر از نقص باشن هم لایق خیانت نیستن!
اون همه چیز رو میدونست پس چرا انجامش داده بود؟ هوس؟ هیجان؟ شهوت و تنوع؟ باز هم هیچ جوابی نداشت!
خیانت میتونست به دلیل شَک بیش از حد پارتنر اتفاق بیوفته،میتونست به دلیل بی اعتمادی دوطرف اتفاق بیوفته،میتونست بخاطر شهوت‌های لحظه‌ای،بی اهمیت شمردن خیانت،زیاده خواهی،هیجان خواهی و حتی به دلیل تنوع طلبی باشه...اما آدمای تنوع طلب رابطه‌ی قبلیشون رو تموم و بعد رابطه‌ی جدیدی رو شروع میکردن!
و درنهایت تمام اینها دلایل بی معنایی بودن که نمیتونستن چنین اتفاقی رو توجیح کنن چرا که خیانت به راحتی میتونست جسم،روح،اعتماد و تمامِ یک انسان رو از بین ببره و بکهیون حالا که تموم اینهارو با خودش مرور میکرد حالش از خودش بهم میخورد و بالاخره میتونست دست از قانع کردن خودش با بهونه‌هایی مثل "ما فقط خوش میگذروندیم" ، "هیچ تعهدی درکار نبود" و "اون فقط یه دوست اجتماعی بود" برداره و درست ببینه که از همسرش چی ساخته.
پارک چانیول مردی بود که هرروز بعد از اتمام تایم کاریش دنبالش میرفت تا مجبور نباشه توی اوج خستگی رانندگی کنه،وقتی پاش شکسته بود تا توی اتاق کارش کولش میکرد،تمام توجهی که بکهیون نیاز داشت بهش میداد و حالا که به گذشته نگاه میکرد تمام این سالها چانیول بود که زندگیشون رو نجات داده بود وگرنه بکهیون انقدر لجباز بود که میخواست بعد از هر بحثی همه چیز رو تموم کنه و هربار چانیول بود که میتونست همه چیز رو به حالت قبل دربیاره و نذاره رابطه‌شون سرد بشه،چانیول بود که بی اهمیتی‌هاش رو تحمل میکرد و بکهیون میدونست اگه خودش بود اینکار رو نمیکرد!
پشیمونی حسی بود که روح و قلبش رو سنگین کرده بود و نفرتش از بکهیونی که با پررویی تمام به چانیول گفته بود معشوقه‌ای نداره باعث انزجارش میشد،چطور تونسته بود انقدر رقت انگیز رفتار کنه؟
نگاهش رو از چانیول گرفت و بعد از اینکه ماگش رو که حالا خالی شده بود روی میز گذاشت،بلند شد و سمت اتاق خوابشون رفت،نمیخواست چانیول رو ببینه و امیدوار بود که برای غذا صداش نزنه چون نمیدونست باید چطور به چشماش نگاه میکرد بدون اینکه به گریه بیوفته و بهش التماس کنه تا یه فرصت دیگه بهش بده...اما آیا اصلا لایق یه فرصت دیگه بود؟ کسی که یکبار از اعتماد همسرش سو استفاده کرده و عهدش رو شکسته بود میتونست پایبند بمونه؟
...
با صدای بسته شدن در از خواب پرید و چانیولی رو دید که ساک ورزشیش رو جلوی کمدش گذاشته بود و بین لباس‌ها میگشت.
+ چیزی شده؟
همونطور که به ساعت که عدد یازده رو نشون میدادن نگاه میکرد،با گیجی پرسید و چانیول بدون اینکه برگرده جواب داد:
- میرم تمرین
+ تمرین؟ الان؟
قبل از اینکه فکر کنه پرسید و چانیول به سرعت سمتش برگشت و بهش خیره شد،نگاهش عصبی بنظر میرسید و پوزخند آزاردهنده‌ی گوشه‌ی لبش میترسوندش.
- مثل اینکه داری همه چیزو فراموش میکنی!
لباس توی دستش رو زمین انداخت و همونطور که به بکهیون نزدیک میشد ادامه داد:
- همه چیز درباره‌ی من با اومدنِ آدم جدید توی زندگی و ذهنت به راحتی پاک شد و حالا من ماه‌هاست با بکهیونی زندگی میکنم که نه اون منو میشناسه و نه من اونو!
بالای سر بکهیون ایستاد و به چونه‌ش چنگ زد،سرش رو پایین برد و نگاه عصبانیش رو به چشمای شوکه‌ش داد.
- بذار بهت بگم بکهیونی...من چانیولم...پارک چانیول...چهارساله همسرتم و هفت ماهه که بهم خیانت میکنی...از اینکه هر شب زیرم باشی و التماسم کنی که تندتر انجامش بدم لذت میبردی اما نمیدونم چیشد که دیگه ازم نخواستیش،دوست داشتی شبا توی بغلم بخوابی اما الان هفت ماهه که پسم میزنی،همیشه شنبه‌ها که تمرین داشتم بدرقه‌م میکردی و الان حتی نمیدونی کجا دارم میرم!
با ضرب چونه‌ش رو رها کرد و اینبار به موهاش چنگ زد،موهای بکهیون رو توی مشتش گرفت و محکم کشید تا بلند بشه.
موهاش بشدت کشیده میشدن و درنهایت چانیول مجبورش کرد جلوش زانو بزنه و حالا پوزخندش بود که بهش میفهموند چه اتفاقی داره میوفته،با تعجب و ترس دهن باز کرد تا چیزی بگه.
+ یو...یول...این...
- چیزایی که ازم میدونستی دور بریز بکهیون،دیگه نمیخوام با بوسه و جمله‌ی "موفق باشی عزیزم" بدرقه‌م کنی
همونطور که با دست چپش موهای بکهیون رو نگه داشته بود با دست راستش شروع به باز کردن دکمه و زیپش کرد،عضوش رو بیرون کشید و با کمی فشار صورت بکهیون رو نزدیک برد و عضوش رو روی لباش گذاشت.
- میخوام اینطوری بدرقه‌م کنی!
با قرار گرفتن عضو چانیول روی لباش،نفسش رو حبس کرد و لباش رو بهم فشرد،نمیخواست انجامش بده،توی این سالها چانیول با وجود میلش به اینکار هیچوقت ازش نخواسته بود انجامش بده چون میدونست بکهیون چندان تمایلی بهش نداره و حالا میخواست به زور انجامش بده و بکهیون میدونست چطور قراره پیش بره...دردناک و تهوع انگیز!
سرش رو به اطراف تکون داد تا نارضایتیش رو نشون بده اما بلافاصله چانیول محکمتر به موهاش چنگ زد و باعث شد ناله‌ش بلند بشه و به زور صورتش رو جلوتر برد.
- سختش نکن،فقط همونطوری که معشوقه‌ت برات انجام میداد برام انجام بده...میخوام بدونم چه لذتی میبردی
با پوزخند جمله‌ش رو تموم کرد و طولی نکشید تا بی توجه به چشمای بسته و اخمای توی هم بکهیون عضوش رو داخل دهنش ببره و با حس گرماش هیسی بکشه.
با ورود عضو چانیول داخل دهنش و حس کردنش درست انتهای زبونش،حالت تهوع بهش دست داد و بغض گلوش رو فشرد،حالا متوجه میشد چرا چانیول ازش نمیخواست تا انجامش بده و دردی که میکشید و حس خفگی‌ای که داشت بهش میفهموند چقدر لایق تمام ایناست!
دستاش سر و موهای بکهیون رو نگه داشته بودن و عضوش به سرعت توی دهن کوچولوی همسرش حرکت میکرد و هربار ورود و خروج عضوش باعث میشد با لذت نفسش رو بیرون بده و چشماش رو ببنده،اهمیتی به حس بکهیون نمیداد،مهم نبود حالت تهوع داره یا حس میکنه داره خفه میشه،میخواست مثل خودش خودخواه باشه و فقط به لذت خودش فکر کنه،بکهیونم همینطور بود نه؟ به چشمای پُرش وقتی التماسش میکرد باهاش وقت بگذرونه اهمیت نداده بود و با اینکه میدونست داره زندگیشون رو نابود میکنه باز هم به رابطه‌ش ادامه داده بود و تنها چیزی که براش اهمیت داشت لذت بود!
نمیدونست چند دقیقه گذشته بود اما با حس پیچش زیر شکمش چشماش رو بست و اینبار عضوش رو عمیقتر وارد دهن بکهیون کرد و چند ضربه برای ارضا شدنش کافی بود،به سرعت عضوش رو بیرون کشید و اجازه داد کامش لبای همسرش رو کثیف کنه و به جاری شدنش از روی لباش به چونه‌ش خیره شد.
- حتما وقتی لباش رو روی عضوت حرکت میداد بیشتر لذت میبردی نه؟
موهای بکهیون رو ول کرد و خم شد،به چشماش خیره شد و پوزخندی زد.
- برام انجامش ندادی اما اشکالی نداره،کاری میکنم دفعه‌ی بعدی برای حس کردنش روی زبونت التماسم کنی
بدون حرف دیگه‌ای از کنار بکهیون رد شد و چند ثانیه‌ی بعد بود که صدای بسته شدن در بهش فهموند چانیول رفته.
پشت دستش رو روی لباش کشید تا کام همسرش رو پاک کنه و نفس عمیقی کشید،از جا بلند شد و به سختی سعی کرد روی پاهای دردناکش بایسته.
نور چراغ حیاط اتاق بزرگ رو روشن میکرد و ساعت یازده و نیم رو نشون میداد،چانیول رفته بود و بکهیون از خودش متنفر بود،چرا انقدر احمق بود که با زندگیش بازی کنه؟
بغضش رو قورت داد و سمت حموم قدم برداشت و چند دقیقه‌ی بعد بود که توی وان نشسته بود و به زندگیش فکر میکرد.
- توی زندگیم اتفاقات خوب بیشتر از اتفاقات بد افتادن و حالا که نگاه میکنم باعث تموم اون اتفاقات بد هم خودم بودم،کاش میتونستم بخاطرشون سرنوشتو لعنت کنم اما سرنوشت اونو برای تموم زندگیم بهم داده بود و من تغییرش دادم
بالاخره اجازه داد بغضش بشکنه و اشکاش جاری بشن.
- یول...وقتی قلبتو میشکستم همینقدر درد میکشیدی؟ هربار که سرت داد میزدم تا تنهام بذاری همینطور خورد میشدی؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد نفساش رو منظم کنه،چشماش رو بست و سرش رو زیر آب برد،چی میشد اگه به زندگیش پایان میداد؟
فقط کافی بود چند ثانیه تحمل کنه تا مرگ تراژدیکش رقم بخوره،همسرش برمیگشت و جسد بی جونش رو توی وان پیدا میکرد و اونموقع شاید از خشمش کم میشد.
اما نه...مرگ نمیتونست براش پایان خوبی باشه،میتونست از چانیول بخواد بهش بگه باید چیکار کنه تا بخشیده شه و در بدترین حالت میتونست ازش بخواد تا جدا بشن!
سرش رو بیرون آورد و چند نفس عمیق کشید و لبخندی زد،هنوز زنده بود،هنوز زمان داشت و فردا تولد همسرش بود،یعنی میتونست به روش خودش ازش معذرت خواهی کنه یا شاید هم درخواست دیگه‌ش رو مطرح کنه؟
...
صبح بعدی باز هم با حس پیچش شکمش بیدار شده بود و نمیدونست این تهوع و گیجی برای چیه،انقدر حالش بد بود که میخواست بیخیال بیرون رفتن بشه اما از طرفی نمیدونست چانیول کی برمیگرده و نمیتونست زمان رو از دست بده.
- احمق...تو یه احمق لعنتی هستی بکهیون!
با یاداوری اینکه حتی زمان برگشت همسرش به خونه رو هم فراموش کرده بود سر خودش داد کشید و از خونه خارج شد.
چند دقیقه پیاده روی کافی بود تا به فروشگاه نزدیک خونه‌شون برسه و با عجله،همونطور که توی یک دستش کیکی که توی راه خریده رو نگه داشته بود،شروع به گذاشتن وسایل مورد نظرش توی چرخ دستی فروشگاه بکنه،استیک،پاستا،سبزیجات،نوشیدنی و اسنک چیزایی بودن که برای تولد همسرش نیاز داشت و درنهایت وقتی ساعتِ خونه عدد پنج رو نشون میداد مشغول چیدن وسایل داخل یخچال شد.
استرس،هیجان و نگرانی حالت تهوعی که از بین نرفته بود رو تشدید میکرد و بکهیون نمیدونست واکنش چانیول به این کارش چیه،سال پیش وقتی توی کافه‌ای براش جشن گرفته بود به وضوح اشکاش رو دیده بود اما امسال فکر نمیکرد حتی بهش لبخند بزنه!
بعد از گذشت دوساعت بالاخره آخرین شمع رو هم روشن کرد و قبل از اینکه بتونه بشینه در خونه باز شد،با عجله جلو رفت و با کمی فاصله رو به روی چانیول ایستاد.
+ تولدت مبارک یول
لبخند کمرنگی زد و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا جلو نره و بغلش نکنه چون از اینکه چانیول مثل خودش پسش بزنه بشدت میترسید!
- اوه...یادت بود؟
چانیول همونطور که ساکش رو روی کاناپه میذاشت با پوزخند پرسید و بعد سمت آشپزخونه راه افتاد.
+ آ...آره
بکهیون با شَک جواب داد و طولی نکشید تا صدای خنده‌ی چانیول بلند بشه.
- آخه تولد خودتو یادت نبود،من کل روز منتظرت موندم تا به خونه برگردی و سوپرایزت کنم و حتی شب سر میز شام خوابم برد و فرداش بدون اینکه اهمیتی به چشمای غمگینم بدی گفتی یادت رفته بود که تولدته و باید به خونه برگردی و منم سعی کردم اشکامو پس بزنم و به مارکای گردنت اهمیتی ندم،درست مثل خودت!
بطری شراب قرمز رو از قفسه‌ برداشت و چند دقیقه‌ی بعد بود که پشت میز و رو به روی هم جا گرفته بودن و صدای برخورد جام‌هاشون سکوت سنگین خونه رو میشکوند.
تا بکهیون جام شرابش رو کامل سر بکشه بهش خیره موند و بعد مشغول غذاش شد،این تولد با تموم تولدهای عمرش فرق داشت،درست مثل آخرین تولد بکهیون که سه ماه پیش بود تلخ و غمگین شده بود و حالش رو بهم میزد.
با قرار گرفتن کیک کوچیک شکلاتی جلوش،سرش رو بلند کرد و بکهیونی رو دید که بهش لبخند میزد و میگفت قبل از فوت کردن شمع‌هاش آرزو کنه.
لبخند کمرنگی زد و چشماش رو بست،از زمانی که با بکهیون آشنا شده بود همیشه موقع فوت کردن شمع‌هاش آرزو میکرد تا عشقشون همیشگی باشه اما انگار این فقط یه دروغ بود که بزرگترها به بچه‌ها یاد میدادن تا وقتی فرداش دوچرخه‌ی مورد علاقه‌شون رو جلوی در دیدن،با خوشحالی بگن "بالاخره به آرزوم رسیدم"
آرزو،امید و عشقی که برای همیشگی بودنش دعا میکرد نابود شده بودن و چانیول دیگه آرزویی نداشت...زندگی زیادی بیرحم بود،اینکه بخوای تا همیشه یک نفر رو برای خودت داشته باشی واقعا خواسته‌ی زیادی نبود که حتی این رو هم ازش گرفت!
شمع‌هارو فوت کرد و بلافاصله جعبه‌ی مشکی رنگی جلوش قرار گرفت و چانیول با پوزخند برش داشت و بازش کرد.
- این واقعا خوشبوئه بکهیون
با پوزخند شیشه‌ی ادکلن رو جلوی بکهیون تکون داد و گفت:
- اما خیلی وقته که ازش استفاده نمیکنم...فکر نمیکردم حتی عطرمم از یاد ببری!
ادکلن رو داخل جعبه‌ش برگردوند و از جا بلند شد،با قدمای بلند سمت اتاقشون رفت تا بکهیون متوجه بغضش نشه،میدونست هنوزم مثل قبل احمقه وگرنه نباید بخاطر بی توجهی بکهیون به عطرش بغض میکرد!
لباساش رو دراورد و وارد حموم شد،داخل وان خالی نشست و درست زمانی که وان پر شد،بکهیون جلوش قرار گرفت.
بعد از رفتن چانیول با ناراحتی جعبه‌ی ادکلن رو برداشت و داخل سطل آشغال انداخت،نمیخواست با هربار دیدنش یاد حماقتش بیوفته!
باز هم گند زده بود و باز هم چانیول رو از خودش ناامید کرده بود و حالا دیگه هیچ راهی نداشت،فقط میتونست بره و از چانیول معذرت بخواد!
وارد اتاق شد و با شنیدن صدای آب سمت حموم رفت و طولی نکشیدن تا با دیدن چانیول فکری به ذهنش برسه.
جلو رفت و درست رو به روی چانیول و زیر دوش ایستاد،همونطور که بهش خیره بود آب گرم رو باز کرد و طولی نکشید تا لباساش خیس بشن و بکهیون همونطور که نگاهش رو از همسرش نمیگرفت شروع به دراوردن لباساس کنه،اول تیشرتش و بعد شلوارش رو دراورد و تنِ سفیدش رو برای همسرش به نمایش گذاشت،انگشتای باریک و بلندش به آرومی روی نیپل‌هاش حرکت میکردن و بکهیون امیدوار بود فردا صبح که توی بغل چانیول از خواب بیدار میشه،اشتباه امشبش بخشیده شده باشه!
اینبار دستاش روی لباس زیرش نشستن و بکهیون همونطور که به چانیول پشت میکرد پایین کشیدش و درش آورد.
گونه‌ش رو به دیوار سرد حموم چسبوند و باسنش رو کمی عقب داد،انگشتاش روی حفره‌ش نشستن و طولی نکشید تا با چندبار لمس کردنش انگشتش به سختی واردش بشه و بالاخره صدای ناله‌ش سکوت رو بشکنه.
نمیتونست چانیول رو ببینه،تعجب نمیکرد اگه همین الان بلند شه و حموم رو ترک کنه اما درست زمانی که فکرش رو هم نمیکرد صدای چانیول بلند شد.
- هنوزم بدنت دیوونه‌م میکنه

⛓ Mad Yeol ⛓[Completed]Where stories live. Discover now