ᯁ.PART 8🍷

2.7K 713 117
                                    

انگشتای باریک و بلند همسرش به آرومی روی پوست سفید و خیسش حرکت میکردن،نگاهش با جسارت چشماش رو هدف گرفته بود و ناله‌های آروم و لبای نیمه بازش برای دیوونه کردنش کافی بودن،اون بیرحم لعنتی هنوز هم خوب بلد بود باید چیکار کنه تا همسرش بهش توجه کنه!
- هنوزم بدنت دیوونه‌م میکنه
همونطور که نگاهش روی باسن بکهیون قفل بود با پوزخند گفت و ادامه داد:
- دوست دارم ببینم چطور خودتو با انگشتات بفاک میدی و التماسم میکنی تا پشتت قرار بگیرم و جوری بفاکت بدم که به گریه بیوفتی،به دستام چنگ بزنی و باسنتو روی عضوم بکوبی
با اتمام جمله‌ش نگاهش رو به چشمای بکهیونی داد که انگشتاش رو داخل دهنش میبرد،چندبار انگشتاش رو وارد دهنش کرد،زبونش رو بیرون آورد و اینبار به آرومی شروع به لیسیدن انگشتاش کرد و چانیول با یادآوری عضوش که روی زبون بکهیون حرکت میکرد هیسی کشید،بدن لعنتیش التماسش میکرد تا همین الان جلو بره اما از طرفی میخواست اینکه چقدر همسرش بهش نیاز داره رو ببینه.
دستش رو پایین برد و بعد از کمی لمس حفره‌ش به آرومی یک انگشتش رو وارد کرد و برای اینکه همسرش رو تحریک کنه ناله‌ی بلندش رو بیرون داد و طولی نکشید تا انگشت دیگه‌ش رو هم وارد کنه و اینبار ناله‌ش بلندتر شد،هنوز سرعت حرکت انگشتاش بیشتر نشده بود که دست چانیول روی دستش قرار گرفت و بلافاصله صداش سکوت بینشون رو شکست.
- تبریک میگم همسر عزیزم،تونستی با ناله‌هات تحریکم کنی
دستش رو روی باسن بکهیون کشید و همونطور که دستش رو پس میزد گفت:
- هنوزم خوب بلدی چطور چیزی که میخوای بدست بیاری!
بدون معطلی عضوش رو روی ورودی بکهیون کشید و چند ثانیه کافیه بود تا ضرباتش شروع بشن،با یک دستش شونه و با دست دیگه‌ش موهای بکهیون رو توی چنگش بگیره و ضرباتش رو عمیق تر بکنه،رابطه‌شون مثل رابطه‌های قبلی فقط برطرف کردن نیاز جنسی و بدون هیچ عشق و مکالمه‌ای بود،هردو خوب میدونستن دارن به انتهای زندگی مشترکشون میرسن اما وابستگی‌ای که پشت تمام این نفرت و بی حسی‌ها وجود داشت مانع از این میشد که کاملا ناامید بشن.
فقط پانزده دقیقه کافی بود تا کامش حفره‌ی بکهیون رو پر کنه و بکهیون همونطور که دستاش رو به دیوار تکیه داده بود به کامش که با قطرات آب مخلوط میشد نگاه کنه.
برای چند لحظه به نیمرخ بکهیون خیره شد و بعد بی اهمیت به نگاه منتظر و نفساش که هنوز منظم نشده بودن،حموم رو ترک کرد،اگه قبلتر بود بعد از پوشوندن حوله به تن ظریفش بغلش میکرد و تا زمانی که تنش رو روی تخت بذاره به چشمای زیباش خیره میشد اما حالا بی اهمیتی چیزی بود که همسرش لیاقتش رو داشت.
با رفتن چانیول همونطور که بغضش میشکست روی سرامیکای سرد حموم سر خورد و زیر دوش آب سرد نشست و اجازه داد صدای هق هق‌هاش بلند بشه،حس عجیبی از درون،بهش میگفت همه چیز تموم شده و هیچ راه برگشتی برای زندگیشون باقی نمونده،اون با انتخاب هوس و پشت کردن به عشقی که هرلحظه بهش داده میشد تموم راه‌ها رو نابود کرده بود و حالا ضربان تند قلبش بهش میفهموند فرصت‌هاش به سرعتِ گم شدن ستاره‌‌ها پشت ابرها از دست رفتن...این یه پایان بود اما نه پایانی که انتظارش رو میکشید.
...
ساعت عدد سه رو نشون میداد که کنار بکهیون روی تخت دراز کشید و به چهره‌ش که نسبت به روزای گذشته رنگ پریده تر بنظر میرسید،خیره شد.
دلش میخواست دستش رو جلو ببره و موهاش رو نوازش کنه،صورتش رو جلو ببره بینی و لباش رو ببوسه،تنش رو به تن کوچیکش بچسبونه انقدر توی بغلش فشارش بده که بیدار بشه...دوست داشت تموم اینهارو مثل قبلترها انجام بده اما حالا علاوه بر مغزش،بدنش هم باهاش همکاری نمیکرد و نمیذاشتن کوچولویی که بهش اعتیاد داشت در آغوش بکشه،کوچولویی که خیانتش فراموش نشدنی بود...درست مثل خودش!
- دوست داشتم دستاتو بگیرم و از فکر اینکه قراره برای همیشه مال من باشن غرق لذت بشم،دوست داشتم نگاهم کنی و مثل قرارهای اولمون خجالت زده بشم و توی دلم از اینکه مورد توجهت قرار گرفتم سپاسگزاری کنم،میخواستم تا زمانی که پیر و کمی چروک شدیم کنارم نگهت دارم و روزی نباشه که بهت یادآوری نکنم که اونموقع هم مثل حالا جوون و پرستیدنی هستی
بغضش رو قورت داد و همونطور که پشت پلکاش رو با انگشتش لمس میکرد به سختی ادامه داد:
- این روزا با تو انقدر سخت میگذرن که حتی دیگه نمیتونم تصور کنم میخواستم چه چیزایی رو باهات تجربه کنم،تو جلوی چشمام هستی اما تصویرت همراه ضربان کندِ قلبم درحال محو شدنه و من فقط میتونم برای از دست دادنتون اشک بریزم
چشماش رو بست و اجازه داد اشکاش جاری بشن،زندگی کوتاهشون درحال تموم شدن بود و چانیول نمیتونست جلوش رو بگیره،شاید هر آدم دیگه‌ای به جای چانیول بود و مورد خیانت از طرف همسرش قرار میگرفت اینطور واکنش نشون نمیداد اما این چانیول بود و همین هم مسیرشون رو عوض میکرد!
...
با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید و نگاهی به اطراف انداخت،روی تخت تنها بود و صدای گوشیش قطع شده بود،ساعت عدد یک رو نشون میداد و بکهیون برای فکر کردن به اینکه چرا اخیرا انقدر میخوابه زمان نداشت چون باز هم محتویات معده‌ش درحال بالا اومدن بودن و اینبار وقتی لخته‌ی خونی همراه با جریان آب پایین رفت بکهیون ضربان قلبش رو توی دهنش حس کرد،یعنی دلیلش چی میتونست باشه؟ محض رضای خدا حتی دردی هم احساس نمیکرد!
پاهای سنگین و بی حسش رو به سختی حرکت داد و از سرویس بهداشتی خارج شد،نمیفهمید چرا انقدر حالش بده و حتی نمیفهمید چرا سرش گیج میره،علائمش برای مسمومیت زیادی عجیب بنظر میرسیدن و بکهیون قبل از اینکه پشت میز غذاخوری و رو به روی چانیول قرار بگیره با خودش فکر کرد باید فردا برای چکاپ به بیمارستان بره.
- رنگت پریده
چانیول همونطور که بی حس بهش خیره شده بود گفت و ماگ قهوه‌ی داغ رو سمت بکهیون گرفت.
+ نم...نمیدونم چ...چرا اینطوری شدم
با تعجب جمله‌ش رو تموم کرد و برای چند لحظه به چانیول خیره شد،یعنی اون هم لکنتش رو حس کرده بود؟
- قهوه‌تو بخور و استراحت کن
بی اهمیت گفت و بکهیون نگاهش رو ازش گرفت و به قهوه‌ش داد.
+ یو...یول
صداش میلرزید و دستاش که دور ماگ حلقه شده بودن شروع به یخ زدن کردن،موضوعی که میخواست بیان کنه به هیچ وجه خواسته‌ی قلبیش نبود اما بهترین راه حل بنظر میرسید و شاید میتونست جلوی آسیب‌های بیشتر رو بگیره.
+ ما باید جدا شیم یول
به آرومی زمزمه کرد و با ترس سرش رو بالا برد تا واکنش چانیول رو ببینه و وقتی با چشمای قرمز شده و نگاه عصبانیش رو به رو شد با ترس بزاقش رو قورت داد.
- چی باعث شده با خودت فکر کنی ازت جدا میشم بکهیون؟
چانیول با جدیت پرسید و بکهیون با ترس نگاهش رو ازش گرفت.
+ خب...خب فکر کردم این برات بهتره که از من جدا بشی...من...من معذرت میخوام بابت همه چیز
با اتمام جمله‌ش صدای خنده‌ی چانیول بلند شد و همونطور که میخندید سعی کرد جواب بکهیون رو بده.
- احمقانه‌ست بکهیون...ازت جدا شم که به اون هرزه برگردی؟ زندگیمو نابود کردی و انتظار داری به راحتی رهات کنم؟
نفس عمیقی کشید و همونطور که نگاه خشمگینش چشمای بکهیون رو هدف گرفته بودن ادامه داد:
- امکان نداره بکهیون...من با تو و بدون تو نمیتونم زندگی کنم پس فراموشش کن!

....
قسمت بعد قسمت آخره...ووت و نظر نشه فراموش *-*

⛓ Mad Yeol ⛓[Completed]Where stories live. Discover now