امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
ووت و کامنت فراموش نشه خوشگلا💜
توجه: این فیک قبلا تو تلگرام کامل اپ شده..."بعضی داستان ها بی مقدمه آغاز می شوند...بی مقدمه تغییر می دهند سرنوشت را ...تا تو اشک بریزی...بگریزی...و در نهایت، کنج تنهایی ات،
به نابودی کشیده شوی!
بعضی داستان ها بی مقدمه می ترسانند...!"***
سال۱۹۱۸میلادی
نفس نفس میزد و قفسه کوچک سینش، بالا پایین میشد. پاهای لاغرش رو بیشتر از قبل تو آغوشش فشرد و چونه لرزونش روی بین زانوهاش پنهان کرد.
نمیخواست صدای به هم خوردن دندوناش، به گوششون برسه!پسر بچه کوچک بین انبوهی از کاه، گوشه ای از اصطبل پناه گرفته بود و سعی میکرد تا ازش صدایی در نیاد. می ترسید و از ترس قلب کوچکش رو به انفجار بود.
نباید پیداش میکردن...با صدای بلند شیهه اسبی در نزدیکی اش، دستای لاغرش رو به سرعت روی گوشاش گذاشت و با وحشت چشماش رو بست. همه چیز ترسناک بود...شب...اصطبل...اسب ها...
لرزش بدنش بیشتر از قبل به چشم میومد و زخم هاش...بیشتر درد میگرفت.در اصطبل با صدای قیژ مانندی باز شد و نفس های پسر بچه ترسیده داخل سینش به دام افتاد.
پیداش کرده بودن؟...نه...خدایا...اگر دعا میکرد خدا دعاشو برآورده میکرد یا...نه...سعی کرد رو زانوهای لرزونش بایسته. ضعیف شده بود و مثل بچه آهویی که اولین قدم هاش رو برمیداره، سست راه میرفت.
خم شد و با احتیاط از پشت اسب ها به سمت در اصطبل راه افتاد.سایه هاشون رو میدید. سایه های سیاه و بلندی که بخاطر نور فانوس های توی دستشون رو زمین افتاده بود. ترسناک بود...سایه هاشون هم ترسناک بود...
هر لحظه فاصله اونا از در بیشتر میشد و پسر بچه به در نزدیک تر...
به در رسید و با تمام توان باقی مونده اش شروع کرد به دویدن.+:اون موش کوچولو اونجاست!
دیدنش؟! نه نباید این سری دستشون بهش می رسید. میدونست دیگه تحمل نداره...میدونست این بار میمیره و...اون از مرگ هم میترسید !
پس باید به اخرین روزنه نجاتش چنگ مینداخت. سینش می سوخت و خوب نمیتونست نفس بکشه ولی نایستاد و به دویدن ادامه داد.صورتش از اشک های مظلومانه اش خیس شده بودن و از کمبود اکسیژن، سرخ...
در حین دویدن نگاهش در پی پیدا کردن جایی برای قایم شدن، رو کلیسایی در سمت راستش ثابت موند.
خدا فراموشش نکرده بود!!... لبخندی در تضاد با چهره اشک آلودش، لبهای زخمی اش رو در بر گرفت.
به سمت کلیسا راهش رو کج کرد و با سرعت زیادی جثه کوچک و زخمیش رو داخل کلیسا پرتاب کرد. بین ردیف صندلی ها، مستقیم به سمت انتهای کلیسا دوید و در پشت آخرین ردیف از صندلی ها، کنار پای مجسمه ی بزرگی، پنهان شد.
YOU ARE READING
𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"
Fanfictionاخطار: خوندن این فیک به افراد زیر ۱۵ سال توصیه نمیشه!⚠️ *** نام فیک: جهنم تاریک🎭 ژانر: جنایی، ترسناک، عاشقانه کاپل اصلی: کایهون کاپل فرعی: چانبک، کریسهون، هونهان نویسنده: تازا [کامل شده] *** اگه خودت و همزادت عاشق یه نفر بشید چه اتفاقی میوفته؟ توی...