ووت فراموش نشه 🐾
....“وقتی که داشت جانم را میگرفت...باز هم دوستش داشتم..."
***
توی چشماش چی می دید؟
ترس…
نگرانی…
دلهره…
پس چرا چیزی که امیدوار بود رو نمیتونست تو نگاهش پیدا کنه؟
دلتنگی…
دلتنگ؟!
به خودش و تصوراتش و سهونی که مقابلش ایستاده بود،
پوزخند زد.
توقع زیادی داشت از معشوقه چند ساله یه نفر دیگه!
دو قدم جلو رفت و سهون نتونست فاصلشون رو حفظ کنه.
انگار پاهاش به زمین چسبیده بودند.
ترسیده بود.
از اون نگاه…
از پوزخند کنج لباش…
از ساکت بودنش!
قرار بود چی بشه؟!
نمی دونست و حتی حدس هم نمی تونست بزنه.
کای همه چیز رو فهمیده بود.
تنها قسمتی که سهون از اعترافاتش پیش کای کات کرده بود ،
حالا مشخص شده بود.
رابطه اش با کریس!-:جواب سوالم اینقدر سخته؟
سوال؟
کدوم سوال؟!
سهون گیج نگاهش رو به قهوه ای چشم های کای،
که حالا دیگه خبری از گرما درش نبود، داد.
کای بدون توجه به نگاه گیج و درمونده سهون،
بهش نزدیک تر شد و تو فاصله کمی ازش ایستاد.
خم شد و لب هاش رو به گوش سهون رسوند.-:رابطه ات با کریس وو چیه یا بزار بهتر بگم! چند وقته باهاش رابطه داری؟
سهون لرزش تیره پشت کمرش رو حس می کرد.
هیچ وقت فکرش رو هم نکی کرد یک روز با صدای گرم مورد علاقه اش اینطور بلرزه.
مورد علاقه؟
آره…
سهون هنوزم کای رو می خواست.
به درک که اشتباه بود.
به درک که کریس هنوز عاشقش بود.
به درک که کای دیگه نمی خواستش!
باید داستانش رو همونطور که می خواست تموم می کرد.
خسته شده بود از بس به اجبار دیگران روی این صفحه شطرنج نفرین شده،
به حرکت در اومده بود.
می خواست خودش انتخاب کنه…
اما…
چشم های آبی پنهان شده درون تاریکی گوشه کلبه،
به افکار اوه سهون نیشخند زد.
تازه شده بودند مثل هم!
تازه افکار اوه سهون مثل افکار چند صد ساله پارک سهون شده بود!
پایانِ خوشِ داستان،
حقِ کدومشون بود؟
معلومه خودش! پارک سهون!
کای حقِ اون بود و به هر قیمتی حقش رو می گرفت.
به هر قیمت!
در واقع…
برای اوه سهون کمی دیر شده بود!!
…***
جسم مچاله شده بکهیون رو بین بازوهاش فشرد.
از ته دلش خوشحال بود که تونسته عشقش رو پیدا کنه.
گرچه…
با دیدن هر زخم و کبودی رو تن بکهیونش،
قلبش تیکه تیکه می شد.
لعنتی به خودش فرستاد.
اگر بجای غم و غصه خوردن زودتر به خودش میومد و
دنبال بکهیون می گشت شاید زود تر پیداش میکرد و
شاید بکهیون کمتر درد می کشید…
نفسش رو کلافه رها کرد و
با چهره ای که ازش نگرانی می بارید،
به بکهیون نگاه کرد.
نزدیک ماشین شده بودن.
بکهیون چشماش بسته بود.
ازینکه الان تو آغوشی که فکر می کرد دیگه هرگز طعمش رو نمیچشه بود،
خوشحال بود.
ناخواسته لبخند محوی روی لب های زخمیش نشست.
نگاهش رو حس می کرد.
YOU ARE READING
𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"
Fanfictionاخطار: خوندن این فیک به افراد زیر ۱۵ سال توصیه نمیشه!⚠️ *** نام فیک: جهنم تاریک🎭 ژانر: جنایی، ترسناک، عاشقانه کاپل اصلی: کایهون کاپل فرعی: چانبک، کریسهون، هونهان نویسنده: تازا [کامل شده] *** اگه خودت و همزادت عاشق یه نفر بشید چه اتفاقی میوفته؟ توی...