ووت فراموش نشه 🐾
..."عطر نفس هایت آرامم میکند...
اما حیف!
حیف که قبل از بخاطر سپردن شان، باید فراموشت کنم...!"***
سردش شده بود و این سرما باعث شده بود تا خواب دلچسبش بهم بخوره. پلک هاش به آرومی روی هم لغزیدند و کم کم هوشیار تر شد. پنجره داخل اتاق باز بود؟
همونطور که دستش رو بین موهای بهم ریخته اش میکشید از روی تخت بلند شد تا سمت پنجره بره. عجیب این سکانس براش آشنا و تکراری بود! چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای قیژی مجبورش کرد به عقب بچرخه و نگاهش روی در اتاق که لاش کمی باز شده بود میخ شد.
به ذهنش رسید که شاید چان یا بک باشن ولی این ساعت از شب قطعا باید توی خواب هفت پادشاه روی تختشون میبودن!
به سمت در قدم برداشت و صدای گرفته اش در اثر خواب ، سکوت کر کننده اتاق رو شکوند.-:چان؟... بکهیون؟؟
استرس داشت؟ اره واقعیت این بود که از استرسی که بهش وارد شده بود خیلی ناگهانی تمام پیشونی بلندش از دونه های ریز عرق پر شده بود و همون حس هایی که تازگی ها زندگیش رو پر تنش کرده بود، دوباره پررنگ شده بودند.
قلبش محکم تر درون حفره سینه اش میکوبید و انگار منتظر اتفاقی بود که باید میفتاد! و اون اتفاق افتاد...
درست لحظه ای که دستش روی دستگیره در نشست و در رو به سمت خودش کشید، نگاهش از پاهای برهنه روبروش بالا اومد و روی موجود کوچیکی که روی دست های مرد قد بلند روبروش بود، ثابت موند.
اون موجود کوچیک که سفیدی پوست رنگ پریده اش از بین تیشرت سیاه رنگ پاره اش و خونی که از گردن دریده شده اش بیرون میریخت، کامل به چشم میومد عجیب شبیه برادر عزیزش بود!
حس میکرد قلبش ایستاده و فضای اطرافش از اکسیژن تهی شده بود...آهسته پلک زد. انگار انتظار داشت صحنه مقابلش از بین بره...عوض بشه...شاید توهم بود...پس چرا تا این حد واقعی بنظر میرسید؟؟+:همه داشته هات رو میگیره اگه نگاهش نکنی!
نگاه مات و لرزونش با صدای خشدار چانیول، که اصلا شباهتی به صدای خودش نداشت، بالا اومد و روی صورت پاره پاره شده اش نشست.
تمام سلول های تنش شروع به ارتعاش کردن و نفسش...نفسی نمیکشید...ریه هاش...قلبش...مغزش...همگی از کار افتاده بودند...
ناگهان تمام اجسام اطرافش مثل نقاشی ای بر روی بوم، با ریختن جوهر سیاه رنگ آشنایی، کدر و کدر تر شدن و همه چیز لابه لای لحاف تیره ای پیچیده شد...
با درد وحشتناکی که داخل سینه اش حس کرد، چشم هاش تا آخرین حد ممکن باز شدن و بالاخره از اون خواب جهنمی بیرون کشیده شد و قفسه سینش رو چنگ زد. نفس نفس میزد و تمام تنش بین عرقی که سرتاسر بدنش رو پوشونده بود میسوخت.
آره..خواب بود...خواب بود...خواب بود...خواب بود...
چند بار زیر لب تکرار کرد تا باورش بشه اون جهنمی که تا لحظه ای پیش در حال سوزوندن جسم و روحش بود کابوسی بیش نبوده.
نگاه وحشت زده اش با شنیدن همون صدای قیژ که متعلق به در اتاق بود، از پیچ و تاب ملحفه ها گرفته شد و بالا اومد. تکرار...
به قدری وحشت کرده بود که احساس میکرد فلج شده و پاهاش رو حس نمیکنه!
داشت تکرار میشد...خوابش داشت تکرار میشد و کای این رو نمی خواست...نه...نباید...
چشم های وحشت زده اش رو بست و روی هم دیگه فشارشون داد. نمی خواست ببینه... نمیتونست...
سینه اش رو بیشتر از قبل فشرد و نفس هاش حبس شد اما با شنیدن صدای نرم و نگران بکهیون که انگار داشت با قدم های بلند بهش نزدیک میشد، نفسش رو رها کرد و بدنش به یکباره از شر تموم اون وحشت و ترس رها شد.
YOU ARE READING
𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"
Fanfictionاخطار: خوندن این فیک به افراد زیر ۱۵ سال توصیه نمیشه!⚠️ *** نام فیک: جهنم تاریک🎭 ژانر: جنایی، ترسناک، عاشقانه کاپل اصلی: کایهون کاپل فرعی: چانبک، کریسهون، هونهان نویسنده: تازا [کامل شده] *** اگه خودت و همزادت عاشق یه نفر بشید چه اتفاقی میوفته؟ توی...