A ridiculous fate!

374 84 8
                                    

ووت فراموش نشه 🐾
...

"ثانیه ای به من فرصت بده…
فرصت بده تا دریایِ دوست داشتنِ چشم هایت را باور کنم!..."

***

زمان ایستاده بود یا تپش های قلبش؟ 
چرا هوای اطرافش سنگین شده بود؟
این حس های مختلف...روی سینه اش سنگینی میکرد و...یادش می رفت الان کجاست و چه اتفاقی در حال رخ دادنه!
داشت می بوسیدش...لب هاش…
لب های سرد و...شیرین؟!...
دستاش هم مثل لب هاش سرد بود...مثل تمامِ وجودش…
حس می کرد دستاشو...دور کمرش به هم قفل شده بودن…
باید همکاری می کرد؟ آره...باید...تظاهر می کرد...شاید اون لحظه فراموش کرده بود که ذهنش مثل یه دفتر باز، برای موجود تو بغلش قابل خوندنه!
لب هاش رو حرکت داد و یادش رفت داره اشتباه می کنه!
دستاش رو دور اون سردیِ بی نهایت پیچید و یادش رفت ممکنه تا چه حد قلبِ نداشته موجود بین بازوهاش، آسیب ببینه…
و اون موجود...
بیشتر اون لب های حجیم رو بین لب های باریکش کشید و فشار داد…
صدایِ ذهنِ کای…
شنید و بیشتر بوسید...بیشتر مکید...
متنفر شد؟...مگه میشه آدم از عشقش متنفر شه؟ آدم؟؟…
اون این آغوش رو نمی خواست...این آغوش دیگه گرم نبود…
لب هاش از حرکت ایستاد و دست از مکیدن شیرینی مورد علاقش کشید…
خودش رو از بین بازوهای کای بیرون کشید و نگاه مثل همیشه سردش رو به چشم های کمی متعجب کای داد.
کای متوجه نشد دلیل این عقب کشیدن ناگهانی چیه...  
تو همین مدت کوتاه خودشو راضی کرده بود که برای تموم شدن این کابوس تا هر جا که لازمه ادامه بده!!...تا هر جا!

+:نیازی به تظاهر نیست! 

کای جا خورد و...یادش اومد...البته کمی دیر…
باید عادت می کرد بهش؟ یعنی دیگه نباید فکر می کرد؟؟ اصلا این موجود نفرین شده چی بود ؟؟
به خودش که اومد دیگه جلوش نبود! دوباره غیب شده بود…

+:هر سوالی داری بپرس!

چشماش کمی گرد شدن. کجا بود؟؟ مگه نرفته بود؟؟
حالش بد می شد ازینکه می تونست صداش رو اینقدر نزدیک بشنوه ولی نتونه خودشو ببینه…!
چشماش رو بست و سعی کرد با کشیدنِ نفس عمیقی خودش رو آروم کنه.

-:فکر کنم خودت سوالامو بدونی!

غیر مستقیم کلافگیش رو بخاطر رو شدنِ افکارش با لحن طعنه داری بیان کرد.
درسته...کلافه می شد…
مگه چندبار ازین اتفاقا براش افتاده بود؟ 
مگه چند بار تو زندگیش با چنین موجودی روبرو شده بود؟
حق داشت کلافه بشه یا عصبی یا...ترسیده؟!...
شاید کمی…

+: من هیچ چیز نیستم!

کای تعجب نکرد! شاید چشم آبیِ مرموز، شروع غیر منطقی ای رو برای حرفاش انتخاب کرده بود اما کای انگار از قبل میدونست که قراره حرفای غیر منطقی بشنوه!
به چشم های آبیش خیره شد و آهسته به سمتش قدم برداشت‌.
با گفتن اولین جمله اش ظاهر شده بود و روی پله ها نشسته بود و با نگاهش، چشم های قهوه ای کای رو شکار کرده بود.
کای نفهمید چرا سمتش رفت...کنارش نشست و به نیمرخ رنگ پریده اش خیره شد…فقط حس کرد که باید بهش نزدیک تر بشه و شد...
سهون با حسِ حضورِ کای کنارش، شروع کرد به گفتن چیز هایی که شاید مثل یه جوک مسخره فقط باعث خنده دیگران می شد اما واقعیت داشت…و کای…
با شنیدن هر کلمه از بین اون لب های کبود، ذهن و دلش بیش از پیش بهم میپیچید.

𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"Where stories live. Discover now