You love her?

462 89 13
                                    

ووت فراموش نشه 🐾
...

" هیس! …
او درست در کنار تو نشسته و آرام به روح خسته ات خیره شده!
کافیست برگردی تا ببینیش!...آهسته بچرخ تا طعمه اش نشوی…
مرگ را میگویم!!!
درست در کنار توست… "

***

با حس خفگی ، چشم هاشو تا آخرین حد ممکن از هم باز کرد و سرش رو از زیر آب بیرون آورد. به تنها چیزی که اون لحظه فکر میکرد، وارد کردن حجم بیشتری از اکسیژن به ریه های سوزناکش بود تا بتونه نفس بکشه و زنده بمونه!
مغزش قفل بود و حتی موقعیت مکانیش رو هم از یاد برده بود. اون سلول های عصبی به درد نخور! انگار از کار کردن ترس داشتن...اما صدای قطره های آبی که داخل اون محیط بسته می پیچید، همه چیز رو واضح میکرد. مثل لکه جوهری که روی کاغذی سفید میچکه و تو ، با بی دقتی سعی میکنی تا با دستت پاکش کنی ولی اون لکه هی بزرگ و بزرگتر میشه تا اینکه تمام کاغذ رو سیاه میکنه. درست مثل وجود کای که داشت کم کم داخل سیاهی حقیقت گم میشد…
هنوز نفس نفس میزد. سر زیر افتاده اش رو کمی بالا آورد و از بین موهای خیسی که توی صورتش پخش شده بود، به شیر آب کنارش نگاهی انداخت. 
قطره های آب گرم، دونه دونه به آب گرمی که داخل وان ، تن کای رو در بر گرفته بود، می پیوست و همه اتفاقات رو از اول مثل حقیقتی غیر قابل انکار تو صورت کای میکوبید. لحظه ای با خودش فکر کرد که شاید اومده دوش بگیره و داخل وان خوابش برده و کابوس دیده اما … نگاهش چرخید… دوش آبی که روبروی وان قرار داشت، هنوز باز بود و بهش دهن کجی میکرد!
دستاشو لب وان قرار داد و با فشار کمی که به دستاش وارد کرد، بدن سنگینش رو بلند کرد و سرپا ایستاد. آهسته از وان خارج شد و به سمت دوش قدم برداشت. انگار تحمل اون همه سردی باعث شده بود که چهره اش هم یخ بزنه چون هیچ حالتی تو صورتش پیدا نمیشد. خودشم نمیدونست این حسی که داره چیه. در واقع هیچ حسی نداشت! بی حسی…تنها چیزی بود که میشد تو صورتش پیدا کرد. 
دوش رو قطع کرد و شیر آب رو بست. دستش هنوز رو شیر آب بود و نگاهش درگیره دیوار روبروش...این اتفاقات براش تازگی داشت و حس میکرد نمیتونه واس بقیه شرح شون بده. انگار چیزی یا کسی از درون مانعش میشد و کای خودش هم علاقه ای به تعریف کردن اتفاقات اخیر، برای کسی، نداشت.
عقب گرد کرد و چرخید .به سمت در حموم قدم برداشت تا زودتر از اون فضای مرطوب خلاص شه. رد پاهای خیسش رو کف چوبی اتاق باقی میموند . هر لحظه داشت از از اون تاریکی دلهره آور، دورتر میشد.
اتاقش تاریک تر از هر موقع دیگه ای بود ولی اهمیتی نداد. با حوله کوچکی لب تخت نشست و مشغول خشک کردن موهای نم دارش شد. هنوزم حسی نداشت. انگار تنش...مغزش و قلبش...تو یه لحظه ایستاده بودن و قادر به پردازش هیچ یک از اتفاقات اطرافش نبود.
مطمئن بود امشب دیگه خوابش نمیبره ولی از اون شب به بعد فهمید که اطمینان، یک بازی ترسناکه!
با تنی برهنه روی تخت دراز کشید. بدون اینکه پتویی رو بدن سرمازده اش بکشه...نگاهش دوخته به سقف بالا سرش…
پلک هاش بسته نمیشد...انگار پلک هاش به وسیله قلاب های ماهیگیری به دام افتاده بودن و مدام به سمت عقب کشیده می شدن اما...قلبی که آروم میزد و نفس های منظمی که از بینیش خارج میشد چیز دیگه ای می گفتند! انگار با چشم های باز به خواب رفته بود…
یه خواب عمیق با حس نفس های گرم اون کنار گردنش!...

𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"Where stories live. Discover now