ووت فراموش نشه 🐾
..."بگذار آنقدر نزدیکت شوم تا بتوانم نفس هایت را ببوسم..."
***
لیوان بعدی هم کنار لیوان های قبلی روی زمین به هزار تکه تبدیل شد.
امروز چند شنبه بود؟
ساعت چند بود؟
چند روز گذشته بود؟
هنوز هم گاهی چشماشو می بست تا نگاش به هیچ نقطه از خونه نیفته.
هر گوشه از اون خونه لعنتی یه خاطره بود.
حالا که جاش خالی بود متوجه شده بود که رد پاش توی تمامِ زندگیش هست.
توی تک تک لحظه هاش…
حالا که نبود انگار گذر زمان حس نمی شد...شب روز نمی شد ...تاریکِ تاریک…
بهش گفته بودن بشینه تو خونه…
توی پرونده ای که دلیل نفساش رو ازش گرفته بود دخالت نکنه!
چه توقعاتی داشتن ازش!
چه توقعات خامی…
از روی کاناپه بلند شد و از روی شیشه خرده های روی زمین گذشت.
پاهاش برید اما حس نکرد.
ذهنش درگیر بود.
چند روزه صدای خنده های بلندش رو نشنیده؟!
پاهاش رو روی زمین می کشید و راه می رفت.
خسته بود...بایدم خسته می بود!
دقیق چهار روز و بیست ساعت و سی و شش دقیقه بود که چشم رو هم نذاشته بود!
اوه...یادش اومد…
دقیق چهار روز و بیست ساعت و سی و شش دقیقه بود که عشقش رو ندیده بود…
نه می دونست کجاست...نه می دونست حالش چطوره...نه می دونست…
"نه نه اون حتما حالش خوبه! باید خوب باشه!!"
به خودش تشر زد و گوشی رو از روی میز آشپزخونه برداشت.
بس بود...دیگه نمی تونست تنهایی نبودش رو تحمل کنه…
باید به کای می گفت.
اون باید می دونست چون حق داشت. برادرش بود!
به صفحه گوشی نگاه کرد.
شماره اش چند بود؟
مثل دیوونه ها لبخند زد!
اگه بک بود چی میگفت بهش؟
"محض رضای خدا چان! یکم به مغز علیل ات فشار بیار!!"
آره...شایدم یه عزیزم می چسبوند به تهِ جمله اش!
…***
سکوت تنها صدایی بود که اطراف کای رو احاطه کرده بود.
مستقیم بهم نگاه میکردند..بدون حرف!
به محض باز کردن چشماش موجودی رو نشسته کنار تختش دید که حتی فکرش رو هم نمی کرد باز دوباره به سراغش بیاد.
چند روزی بود که به خودش استراحت داده بود و مثل شبح تو عمارت می چرخید.
بدون هیچ کار خاصی!
و واقعا از پدرش ممنون بود که خواسته تایم بیشتریو با مادرش تو کشور های خارجی بگذرونه.
باید از هر چی که یاد اوه سهون می نداختش فاصله می گرفت و اولین قدم دفتر کارش بود.
نه با کسی تماسی داشت نه از خونه پاشو بیرون گذاشته بود!
حس می کرد داره افسرده می شه و حالا…
یه جفت چشم آبی غمگین بهش خیره شده بود و کای…
نمی دونست در برابر صاحب اون چشم ها باید چه عکس العملی داشته باشه!
بترسه چون انسان نیست؟
پشیمون باشه چون به حرفاش توجهی نکرده؟
یا...لبخند بزنه و در آغوشش بگیره؟!
دلش برای این حس غریب تنگ شده بود!
اوه...الان باید شرمنده باشه! چون افکارش پیش پارک سهون جنبه عمومی داره!+:هنوز دوستش داری؟
ابروهای کای از این سوال بی مقدمه درهم شد و سهون خودش رو سرزنش کرد.
این دیگه چه سوالی بود که پرسید؟
لعنت!
YOU ARE READING
𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"
Fanfictionاخطار: خوندن این فیک به افراد زیر ۱۵ سال توصیه نمیشه!⚠️ *** نام فیک: جهنم تاریک🎭 ژانر: جنایی، ترسناک، عاشقانه کاپل اصلی: کایهون کاپل فرعی: چانبک، کریسهون، هونهان نویسنده: تازا [کامل شده] *** اگه خودت و همزادت عاشق یه نفر بشید چه اتفاقی میوفته؟ توی...