Darkness is beautiful!

325 72 7
                                    

ووت فراموش نشه 🐾

...

"گاهی تاریکی زیباتر از روشنایی است!"

***

هوا روشن بود اما اون انگار که قعر جهنم ایستاده باشه، اطرافش تاریکِ تاریک بود.
چشم های آبی رنگش انگار چند درجه تیره تر شده بودن یا نه...چشماش به گودال های سیاه رنگی تبدیل شده بودند که منتظر فرصتی برای بلعیدن منظره پیش روشه!
تمامِ خشم و نفرتی که بخاطر اون برنزه لعنتی درون خودش خفه کرده بود دوباره داشت شعله ور میشد و تکه تکه ی وجودش رو می سوزوند.
می خواست بهشون حمله کنه و سهونی که جای اون رو بین بازوهای کای اشغال کرده رو نابود کنه...می خواست کای رو ببره جایی که هیچکس بجز خودش نتونه پیداش کنه...می خواست بلند گریه کنه...فریاد بکشه که اونم اینجاست! داره میبینه...می خواست بره جلو و به کای بگه که درست فهمیدی...تو عاشق منی…
اما همه این خواسته ها خشم شد، نفرت شد و به زیر پوستش دوید.
الان فقط باید منتظر میموند و نگاه می کرد تا همه چیز همونطور که باید پیش بره.
سرمای هوا سرمای وجودش رو در خودش حل کرده بود انگار...
کای فراموش کرده بود که پارک سهون چقدر میتونه خطرناک بشه!!
برای کای نه...برای افرادی که کای بهشون اهمیت می داد…
قبلا گفته بود که اگه نگاهش نکنه تمام داشته هاش رو میگیره؟! 
آره...گفته بود!
به وقتش انتقامش رو میگرفت!
انتقام لحظه هایی که اوه سهون ازش دزدیده بود... 
به وقتش…

***

سهون کمی سرش رو بالا گرفت تا بهتر صورت کای رو ببینه.
تصمیمش رو گرفته بود! باید همه چیز رو به کای می گفت...همین لحظه...همین جا باید به کای می گفت که اون فقط یه مهره بوده...باید میگفت تا راحت شه.
اما می ترسید که کای پسش بزنه...ازش دور شه...اعتمادش رو بهش از دست بده…
میترسید و همین ترس باعث میشد تردید کنه.
اما...کای بالاخره می فهمید...اگه خودش بهش میگفت شاید بخشیده می شد...شاید…

-:کایا...من…

به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شه افراد کریس اونقدر نزدیک نیستن که مکالماتشون رو بشنون.
گرچه وصل کردن شنود به لباسش توسط اون عاشق روانی بعید نبود.
ولی حالا دیگه چیزی برای سهون مهم نبود.
فقط به یک چیز فکر می کرد "بگو و راحت شو"
کای از دست و پا زدن بین افکار خودش دست برداشت و کمی حلقه دستش رو دور سهون شل تر کرد و منتظر نگاهش کرد. فهمیده بود سهون آشفته اس و انگار از همون اول می خواست چیزی بگه اما تردید داشت.
لبخندی زد تا شاید بتونه این استرسی که بین سلولای سهون دویده بود رو از بین ببره.

+:بگو سهون!

کای با لحن ملایمی گفت و نگاه منتظرش رو همچنان به سهون دوخت.
سهون نفس عمیقی کشید و ارتباط بین چشماشون رو قطع کرد.
سخت بود اون لحظه نگاه کردن به اون چشم ها…
سخت بود نگاه کردن به فرد کنارش و گفتن حقیقت...

𝓓𝓪𝓻𝓴 𝓱𝓮𝓵𝓵 "ᵏᴬᶤʰᵘᶰ"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt