Couple:yoongi/jimin(bts)
فضاى كافه پر از موسيقى سكوت بود
دو تا مرد پشت ميز غرق شده بودن توى افكارشون
انگار كه از خلسه در اومده باشه بالاخره صداى مرد به گوشش رسيد
-بگو
لبخند جيمين اصلا شادى اور نبود شايد دردناك تر از يه گريه لبخند از روى دردِ
-تا حالا تجربش نكرده بودم هيچ وقت دستاى يه نفر بهم حس خونرو نداده بود
يونگى دركى از حرفاى پسر رو به روش نداشت فقط منتظر رفتن زمان بود
جراتى كه توى لحظه وارد قلب جيمين شده بود باعث شد دست يونگىُ بگيره و ارامش بعدش لذتى كه هيچ جاى دنيا پيداش نكرده بود
اون خونه بود چون دستاى مين يونگىُ داشت
اما...
-چى شده جيمين؟
اما جيمين نميدونست بايد چه جورى لرزش قلبشُ متوقف كنِ اون فقط ميدونست اسمش وقتى قشنگ ترِ كه يونگى بيانش كنِ
يه قطره اشك روى دستاى چفت شدشون افتاد
و صداى بغض دار جيمين...
-تا حالا نفر سومِ يه رابطه بودى هيونگ؟
تا حالا عاشق كسى شدى كه خودش عاشق يكى ديگست؟
يونگى مات اون چشماى لعنتى بود كه چطور از پشت اون اشكا بهش زل زده بودن منظور جيمين چى بود؟
جيمين لبخند دردناك ديگه اى زد اشكاشُ پاك كرد
-يادم نيس كى يا كجا اصلا چطورى شد فقط ميدونم به خودم كه اومدم داشتم حصرت ميخوردم
حصرت اينكه چرا جاى هوسوك هيونگ اين لباى من نيست كه روى لبات باشه
حتما الان از متنفر ميشى حتى اومدم سعى كنم اومدم بگم دوست دارمُ بهم يه فرصت بده ولى نتونستم من اونقدرام بد نيستم هيونگ كه بخاطر خود لعنتيم عشق بين دوستامُ بهم بزنم
يونگى شوكه بود از حرفايى كه ميشنيد اونقدرا كه عكس العملى نداشت كه بده با بهت به جيمين زل زده بود
جيمين آه كشيدُ ادامه داد
-تحمل خودمُ احساساتم سخت شده هيونگ فقط براى خدافظى اومدم منُ ببخش
بعد اين حرف پسرك ريزه ميزه براى هميشه رفت
---
ميدونم خوب نيس...
YOU ARE READING
Short stories
Short Storyداستان هاى كوتاه... (داستان هايى كه فقط يك صحنه رو به رخ ميكشن قبل و بعد داستان با تخيل شماست) -HADES