-27

86 7 2
                                    

Couple:Mingyu/Wonwoo(Seventeen)
صدای بلند موسیقی و دودی که توی فضا پخش بود برای اون چند نفر بجای آزاردهنده بیشتر یاداور خاطرات گذشتشون بود.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و سرش رو روی شونه دوست پسرش گذاشت و مثل بقیه به آدم های خوش خیال و بی دغدغه‌‌ای که توی هم میلولیدن حتی از شدت مستی و خماری نمیدونستن دارن با کی میرقصن کی رو میبوسن یا حتی با کی شب رو توی یه تخت صبح میکنن زل زد.
-باورم نمیشه انگار همین دیشب بود
با شنیدن صدای دوست دخترش اون هم اضافه کرد:ولی لعنت بهش یک سال فاکی گذشته!
این بار دختری که روی کاناپه‌ی رو به روی زوج دراز کشیده بود و رول ماریجوانا توی دستش بود به حرف اومد
-کسی از اون دو تا دیکهد خبر داره؟ کاش میدونستم کجان خودم خفشون میکردم
پسرکی که با زور خودش رو گوشه کاناپه جا کرده بود بطری آبجوش توی دستش بود ناگهان زیر گریه زد
-چرا...چرا با ما دیگه این کارو کردن...؟
با اعصبانیت پاهاش خوش فرمش رو از روی کاناپه جمع کرد رول گل رو هم کناری انداخت
-یه جوری برا حماقت دیگران گریه نکن اون دو تا احمقی که الان براشون اب دماغت راه افتاده ننه باباتم نبودن که بخوای برا جدا شدنشون این کارا رو بکنی اونا به خودشون ارزش نمیدن بیان به منو تو بدن؟
-بسه دختر آروم همه اعصبانیتتو سر اون بچه خالی نکن اونم مقصر نیست!
دختر هیچی نگفت و فقط خودش رو به دوست دخترش سپرد تا آرومش کنه
نفس عمیقی کشید و خودش رو از آغوش دوست پسرش بیرون کشید زمزمه کرد:من مینگیو رو دیدم
مرد کنجکاو بغلش پرسید:میتونم بپرسم مینگیو کیه و اصلا درمورد چی حرف میزنید؟
حالا همه چشم های اون جمع به مردی بود که تازه با دوستشون وارد رابطه شده بود و هیچ نمیدونست تو یک سال گذشته چه اتفاقی برای این شاد ترین دوستای سابق افتاده
بزرگترین فرد اون جمع دختری بود که همه گروهشون به چشم مامان بهش نگاه میکردن در حالی که سعی داشت پسر ابجو به دست رو اروم کنه سرش رو روی پاهاش گذاشته بود و دست توی موهاش میورد به حرف اومد
-مینگیو دوست ماست...منظورم اینکه دوست ما بود
بعد از گفتن این حقیقت تلخ با صدای بلند مکثی کرد بغضش رو قورت داد و دوباره شروع کرد
-ما از دبیرستان بهترین دوستای هم بودیم از اونا که خانواده هامون مارو باهم شیپ میکردن ولی خبر نداشتن ما توی خلوت خودمون اولین نفر برای همدیگه کام اوت کردیم
لبخند روی لباش با یادواری مینگیو کوچولو پر رنگ شد و اشک توی چشم هاش هم برای دلتنگی جمع شد
-همونطور کنار هم موندیم تا باهم اومدیم یه دانشگاه با این بچه ها اشنا شدیم و این اکیپ تشکیل شد در واقع همه دلیلی که ما کنار هم بودیم اون انرژی مینگیو بود
-اوه البته دستپخت خیلی خوبش
با یاداوری این حقیقت همه لبخند تلخی روی لب هاشون اومد
-آره دستپخت مینگیو معرکه‌ست امکان داشت یه روز بخاطر دستپختش باهاش ازدواج کنم همه چی بینمون خوب بود تا اینکه یه سال پیش اون پسر اومد اسمش ونوو بود منزوی و ساکت بود و البته جذاب اولش با مینگیو سر چیزای احمقانه افتادن به جون هم اما زمان که گذشت درست یه شب مثل همین امشب بود که اون دو تا مست کردن و خب یه شب رو باهم بودن و همه چی اونجا شروع شد یه زوج عاشق بودن اما فقط برای یک ماه به طرز احمقانه ای همدیگه رو میخواستن اما همیشه به اختلاف میخوردن تا جایی که فهمیدن اگه هم دیگه رو دوست دارن باید جدا بشن وگرنه این اختلافا بلای وحشتناک تری سرشون میاره
دختر نفسی گرفت و ته مونده لیوانش رو یک نفس بالا گرفت
مرد که کنجکاو شده بود پرسید:الان چی؟
-مینگیو یه بار جلوی هممون تو عالم مستی گفت من بدون ونوو فقط یه نصف از یه قلب کاملم فکر میکنی الان چی شدن؟
این بار دوست دخترش با گرفتن دستش توجه مرد رو جلب کرد و حرف دوستش رو ادامه داد:از جداییشون یه ماه‌ای میگذره مینگیو هر شب به یه بار میره و تا نزدیکای صبح مینوشه تا فراموش کنه بدون یه نصف دیگه از قلبش چقدر سخت میگذرونه و ونوو...اون هنوز برای اینکه خوابش ببره سوییشرتی که از مینگیو براش باقی مونده رو بغل میکنه اون دو نفر بدون هم نفس میکشن اما حس زندگی کردن رو ندارن.
مرد شوکه تنها سری تکون داد و سیگار جدیدی روشن کرد
-شاید بخاطر اختلافاتشون آسیب جدی‌ای ندیدن اما اینطوری سریع
تر خودشون رو کشتن

Short stories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora