Couple: Jun/The8 (Seventeen)
همه جا تاریک بود. تنها نور ضعیفی از پرژکتور روی صحنه میتابید و مردی رو در حال باله رقصیدن با لباس سفید رنگش نشون میداد.مرد رقاص، درست وسط صحنه به سبکی و زیبایی یک قوی سفید وسط یک دریاچه سیاه میرقصید. حرکاتش نرم و ظریف با چاشنی غم فراوان به نمایش گذاشته میشدند، انگار که بدن خوش تراشش بجای زبونش به حرف اومده بود و غم رو فریاد میکشید و تمام این زیبایی ها برای یک جفت چشم مشتاق حسابی اعتیاد آور بود.
زمانی که مینگهائو به اوج آهنگش رسید، جایی که باید چندین بار به دور خودش میچرخید، بدنش کم اورد و مثل گل رز سفیدی که سم ریشه هاش رو در ثانیهای خشک کرده باشه روی صحنه زانو زد و درد از قلبش به تمام بدنش همراه با خون پمپاژ شد.
حالا صدای گریه های رقاص بلند تر از صدای ویالونی بود که از اسپیکر گوشه صحنه به گوش میرسید. چند دقیقهای از سقوط غم انگیز قوی سفید میگذشت که کت گرمی روی شونه های لختش فرود اومدن و دست مشتاقی موهای مشکی و لختش رو به بازی گرفتن.
این نزدیک ترین فاصلهای بود که با اون مرد، که از سایه ها همیشه مشغول تماشاش بود، تجربه میکرد. مردی که اون رو یک استاکر بی آزار میشمرد؛ تنها چیزی که ازش حس میکرد سایه سنگینش روی زندگیش بود.
لمس سرد انگشتای مرد روی گونه هاش مینگهائو رو به زندگی برگردوند.
-من...من تورو میشناسم..تو..تو..
جونهی همیشه حواسش بود، از رگ گردن به مینگهائو نزدیک تر بود اما نمیذاشت مرد رقاص اون رو ببینه و اینکه قوی سفیدش اون رو میشناخت باعث استرسش بود؛ کجارو اشتباه رفته بود؟ نکنه...
حمله ناگهانی مینگهائو باعث شد جونهی روی صحنهای که تا قبل از اون شاهد رقص بی نظری بود، بیوفته و اولین مشت رقاص روی صورت بی نقصش فرود بیاد.
-تو همون حرومزادهای که لیان رو ازم گرفت!
اون میدونست. اون میدونست. اون میدونست.
اشک های مینگهائو روی صورت جونهی میریخت و در کنارش مهمون مشت های مرد هم بود.
-پسش بده...لیان..لیانمو بهم برگردون بی همه چیز!!!
توی لحظهای نگاه توی چشم های جونهی عوض شد؛ انگار که زندگی توی چشم هاش رنگ باخت. با قدرتی که معلوم نبود از کجا میاد انگشت هاش رو به گردن زیبای مینگهائو رسوند و بهش فشار اورد:«لیان لیان لیان!!! بس کن اینقدر اسم اون زن رو نیار! آره کشتمش خودم همینطوری خفش کردم و ذره ذره زندگی رو از وجودش بیرون کشیدم!»
دست های مینگهائو برای ذرهای اکسیژن به دست مرد مرموز چنگ مینداخت اما توی همون حالتم نتونست تخس نباشه:«چ..را؟»
-اوه میپرسی چرا؟ احمق تر از چیزیای که فکرش رو میکردم. اون مرد چون مانع بود! چون داشت تورو ازم میگرفت! تو فقط قوی سفید منی مینگهائو.
-تو...تو دی..دی..وونهای..
دست جونهی هنوز هم دور گردن مرد رقاص بود و هر لحظه فشار بیشتری بهش وارد میکرد و با شنیدن حرف مینگهائو انگار که تیر خلاصی خورده باشه پوزخندی زد و گفت:«آره، من یه دیوونم که یک دهه از زندگیم رو حروم تو کردم و سایهت شدم اما تو چی کار کردی؟ تن پاکت رو با هرزهای مثل اون به گند کشیدی! حالا که اینقدر اون هرزه رو دوست داری آخرین لطف و عشقم رو بهت ابراز میکنم. همونطور که اونو به گور کشوندم تورو هم به میفرستم پیشش اما بدون که حتی لیاقت اینو هم نداری فقط من زیادی دیوونه و عاشقتم.»
و صحنهای که یک عمر شاهد رقص زیبای مرد رقاص بود، اون شب شاهد غروب زندگی توی چشم هاش شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Short stories
Contoداستان هاى كوتاه... (داستان هايى كه فقط يك صحنه رو به رخ ميكشن قبل و بعد داستان با تخيل شماست) -HADES